رمان عشق موازی پارت 24

4.3
(12)

&& ایلیاد &&

+ الو ، هرمان … .

_ بله ایلیاد … چیکارم داری؟! …

همونطور که با دست باند پیچی شدم ور میرفتم ، لب زدم :

+ ببین ، یه چند تا پسر خوب میخوام …

_ واسه چه کاری؟! …

+ میخوام به یه عمارتی نفوذ کنم …
میتونی تا بعد از ظهر واسم جور کنی چند تا کاربلد و ماهرو؟! …

نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت نسبتا طولانی ای ، گفت :

_ چی تو سرته ایلیاد؟! …

+ حوصله ی سوال پیچ شدن ندارم هرمان …
اگه نمیخوای و حوصله نداری که واسم پسر جور کنی ، بگو تا خودم به فکر شم … .

خیلی سریع لب زد :

_ نه ، نه …
این چه حرفیه ! …
حله آقا ، تا ساعت ۴ پسرا رو ردیف میکنم تحویلت میدم …

لبختد ریزی زدم و گفتم :

+ خوبه ، مرسی … .

_ انجام وظیفس جناب ، کاری نداری؟!
من باید برم … .

+ نه ، برو … فعلا … .

_ فعلا … .

گوشی رو پایین گرفتم و تماس رو قطع کردم …
به اتفاقای چند ساعت پیش فکر کردم ، اصابت گلوله ی تفنگ آدرین به بازوم و به زور بردن آلیس از پیشم … .
چشمامو با زجر بستم ، لعنت به تو آدرین …
چقدر تو کثافتی آخه پسر …
چقدررررر …!
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو به آرومی باز کردم …
اما باز کردن چشمام همانا و خیره شدن به گردنبند توی گردنم همانا …
گردنبند رو توی دستم گرفتم و پوزخند تلخی زدم …
سِتِ همین گردنبند ، الان گردن آلیسه …
آلیسی که چند ساعته ازش بی خبرم …
اخم غلیظی کردم ، نمیزارم بیشتر از این اسیر آدرین بمونه …
خودم نجاتش میدم …
خودم این گند رو به بار آوردم و خودمم جَمعش میکنم … .

* * * *

به خودم توی آینه قدی رو به روم خیره شدم …
خب ، همه چی اوکیه …
دیگه میتونم برم … .
نفس عمیقی کشیدم و به طرف در اتاقم قدم برداشتم …
از اتاق زدم بیرون ، به سراسر خونه نگاهی انداختم و بعد به طرف در حرکت کردم …
اما دقیقا همون لحظه بود که صدای زنگ عمارت بلند شد …
ابرویی بالا انداختم ، یعنی کی میتونه باشه؟! …
پوفی کشیدم و راهمو از در خونه ، به طرف آیفون تغییر دادم …
صورتمو با چندش جمع کردم …
ژینوس بود !…
شاید قبلا ها بخاطر بر طرف کردن نیاز پسرونم باهاش در ارتباط بودم ولی … ولی هیچوقت بهش علاقه ی خاص و آن چنانی ای نداشتم …!
حالا هم که با وجود یه الماس کمیابی مثل آلیس ، اصلا به وجودش نیاز نداشتم … .
با صدای دوباره ی زنگ خونه ، از توی فکر بیرون اومدم …
کلافه دستی لای موهام کشیدم ، نگاهی به ساعت مچیم انداختم …
ساعت ۴ بعد از ظهر بود …
نفسمو محکم بیرون فرستادم …
توی فکر فرو رفتم … ولش بابا ، در رو باز میکنم یکم باهاش گپ میزنم بعد هم دست به سر میکنمش تا زودتر بره … .
سری تکون دادم و در رو باز کردم …
به طرف در قدم برداشتم و دست به جیب ، به چارچوب در تکیه دادم …
داخل خونه شد و تا چشمش بهم افتاد ، چشماش برقی زد و به سرعت به طرفم قدم برداشت و پرید توی بغلم …
زبونی روی لبام انداختم که همونطور که دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود ، سرشو یکم عقب آورد و چشم تو چشمم لب زد :

_ دلم واست خیلی تنگ شده بود ایلیااااد …
بی معرفت ، حتما باید من ازت سراغ بگیرم؟! …
چی میشه یه بارم تو سراغمو بگیری؟! … .

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ ببخش دیگه …
این چند وقت درگیر کار و بارم بودم …
اصلا وقت هیچیو نداشتم ! …

با لب و لوچی آویزون لب زد :

_ حتی منو؟! … .

موندم چی جواب بدم …
نه میتونستم بگم ” حتی حوصله ی تو رو هم نداشتم ”
چون میدونستم بی نهایت ناراحت میشه و میزنه به سرش ! …
و نه هم میتونستم بگم ” نه ، حوصله ی تورو داشتم ”
چون … چون … .
چشمامو با درد بستم ، قیافه ی آلیس همش میومد جلوی چشام … من داشتم چیکار میکردم؟! …
به کسی که تمامه وجودمه داشتم خیانت میکردم؟! …
آب دهنمو به زحمت قورت دادم که خودش این سکوت طولانی رو شکست و با لبخند لب زد :

_ خیله خب بابا …
خودم فهمیدم … !
اینبار اشکالی نداره ولی دفعه ی بعد باید با یه دسته گل رز ، بیای و سراغمو بگیری …

سرشو یه خورده کج کرد و با لحن بچه گونه ای ادامه داد :

_باشه؟! … .

به زحمت سری به نشونه ی باشه تکون دادم ‌.‌..

* * * *

+ خب ، چی میخوری؟! …
قهوه … نسکافه ، چایی؟! … چی؟! …

همونطور که روی اپن آشپزخونه نشسته بود ، شروع کرد به تکون دادن پاهاش و لب زد :

_ اوممممم ، هیچی …
فعلا فقط تورو میخوام … .

خنده ی کوتاه و بی حوصله ای کردم …
به طرفش قدم ایستادم و بین پاهاش ایستادم ، دستامو گذاشتم روی رونای پاهاش و گفتم :

+ عع … که اینطور ! … .

با لوندی چرخی به سرش داد و موهاشو انداخت پشت گوشش …

_ آره … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و کلافه ازش فاصله گرفتم و در همون حین لب زدم :

+ فعلا اصلا حوصله ی هیچیو ندارم …
دو تا قهوه میریزم … .

با ناراحتی و تعجب سری تکون داد و چیزی نگفت …
اولین بار بود پَسِش میزدم ! …
آهی کشیدم و شروع به ریختن دو تا قهوه کردم که لب زد :

_ میگم ایلیاد …
تو هم متوجه شدی چقدر آدرین تغییر کرده؟! …

با شنیدن اسم آدرین متعجب ابرویی بالا انداختم …
سرمو با کمی مکث چرخوندم سمتش و گفتم :

+ آدرین اگوست رو میگی؟! … م … مثلا چه تغییری کرده؟! …
از چه لحاظ داری میگی؟! …

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_آره … اومممم ، خب از همه لحاظ …
راستش … چند ماه پیش که رابطه ی منو تو کمتر شده بود و شاید اصلا ماهی یه بارم همو نمی دیدیم ، با آدرین وارد رابطه شدم ‌…
یه روز که میخواستیم دو نفری بریم کافه ، گفت یه جایی کار داره و اول باید به اون کار رسیدگی کنه ! …
خلاصه که رفت یه جای خیلی عجیب و غریب …
جلوی یه خونه ی خیییلی ترسناک و عجیبی ماشینو پارک کرد و گفت من بمونم تا اون بیاد …
خونه ی خییلی عجیبی بود …
راستش ، شبیه … شبیه خونه ی جادوگرا بود …
اوممم … بعد به غیر از این اتفاق هم ، همش تماس تلفنیای خیلی مشکوکی داشت …!
بعد یه روز که ناخودآگاه و از سر کنجکاوی به حرفاش گوش دادم ، دیدم داره از اون خنده های شیطانیش میکنه و به طرف پشت تلفن همش میگه
” کارِت خیلی خوب بود ! …
دختره کاملا طلسم شده …!
علاقشو کلا نسبت به پسره از دست داده … . ”
واسه همین میگم مشکوک میزنه … .

آب دهنمو با بُهت قورت دادم …
این یعنی …
یعنی آدرین همون کسی بوده که سارا رو طلسم کرده ! …
کسی که افشین خیلی تلاش کرد تا متوجه بشه کی بوده …!
کسی که با آیدین بولانگر دشمنی داشت و از افشین خواست اونو بکُشه ! … .
از خشم به نفس نفس افتاده بودم …
آدرینننننن ، خودم با دستام خفَت میکنمممم …!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

بالاخره دستش روشد لوس ننر

Maral
2 سال قبل

سلام نویسنده جون♥🌹
وایییییی چقدر این جا از دست ایلیاد حرص خوردم الیس ببخت بردن بعد این نشسته برا من با ژینوس گپ میزنه چقدرم نگرانه 😑قهو بخوریم 😐😑اصلا حالا که این طوری کرد ایشالا ادرین الیس طلسم کنه علاقش به ایلیاد از بین بره😂

..
2 سال قبل

چرا حس میکنم اون دخترم با ادرین دستش تو یه کاسس😐😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x