رمان غیاث پارت 168

4.3
(86)

 

 

 

 

دیشبش را کجا سَر کرده بود که خبری از حال و روزش به گوشم نمی‌رسید.

 

 

روی مبل وارفته می نشینم و طولی نمیکشد که لیوانی روبرویم گرفته می شود.

 

بدون اینکه سر بلند کنم می‌دانستم صاحبِ این دست‌ها فهیمه‌است!

 

زنی که از بدوِ ورودش به این خانه، بدشانسی کرور کرور به سمتم سرازیر شده بود!

 

 

– گل گاو زبونه، بخور یکم اعصابت آروم بشه!

 

 

بی تشکر لیوان را از دستش گرفتم.

 

سینیِ استیل را به تختِ سینه‌اش چسبانده و کنارم رویِ دسته‌ی مبل نشست

 

نوکِ انگشت‌های کوچکش آهسته روی ساعدِ دستم پیشروی کرد:

 

 

– پیدا میشه، مگه بچه کوچولوئه که گم شده باشه؟

 

هر جا باشه خودش میفهمه هیچ جا واسش امن تر از خونه‌ی شوهرش نیست…

 

اینجا واسش امن ترین جائه، پیش خانم جون، حاج محمود…تو!

 

 

 

 

تکه‌ی آخرِ جمله‌اش را آهسته گفت و نفسش را پر از حسرت بیرون فرستاد.

 

ساعدم را از زیرِ انگشت‌هایش بیرون کشیده و لیوان گل گاو زبان را رویِ عسلی کنار دستم می‌گذارد.

 

مستقیم به سمتش چرخیدم، نگاهِ غمگینش را به چشم‌هایم دوخت و لبخندی کنج لبش نشاند.

 

 

– پیداش میشه غیاث، مطمئن باش‌ پسر!

 

 

تختِ سینه‌ام بالا و پایین می‌دود، از روی مبل بلند شده، مستقیم روبرویش می‌ایستم.

 

نگاهش به تختِ سینه‌ام دوخته شده و لب می‌زند:

 

 

– چی…

 

 

جمله‌ام به سانِ سوزنی حرفش را می‌بُرد:

 

 

– میدونی من شوهرِ خواهرتم مگه نه؟

 

 

گیج و منگ خیره‌ام می شود و من جمله‌ام را کامل می‌کنم:

 

 

– غیاث غیاث گفتنِ مسخره‌ی تو…حساسش کرده بود، غیرتِ مسخره‌ای که من راه به راه خرج تو می‌کردم مغزشو گ*اییده بود!

می‌فهمی چی میگم؟

 

منِ بی همه چیز روش دست بلند کردم، منِ بی شرف کتکش زدم، کاش دستم می‌شکست، کاش قلم پام خورد می‌شد و اونشب نمیاوردمت اینجا که الان ندونم زنم، همه کسم کجاست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

قاصدک جونم!خودت جمله هاشو بشمار.خئیلی کمه به خدا.😥ولی بالاخره این غیاث عوضی یه حرف درست به اینفهیمه از خودش عوضی تر گفت.دلم خنک شد.

Deli
9 ماه قبل

هووووف دوس دارم بگیرم این فهمیه رو عین سگ بزنمش یه مغز و استخون داد به اون دختر الان هم گ*و*ه کشیده به زندگیشون.
ولی خدایی خیلی کم بود تا شروع کردم تموم شد😐😐

Fateme Ghorbani
9 ماه قبل

آخیش این فهمیه رو جر دادددددد🤣🤣🥲🥲خداراشاکرم ولی تورخدا زود زود پارت بدید🥲

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x