رمان غیاث پارت 172

4.2
(77)

 

 

بغض بیخِ گلویم تپید، صدایم از ته چاه بیرون آمد زمانی که پچ زدم:

 

 

– خیله خب…خیله خب!

 

اگر دستِ حاج محمود زیر بازویم را چنگ نمی‌زد روی زمین آوار شده بودم.

 

صدای بوق اشغال که در گوشم پیچید، تلفن از کنارِ گوشم روی زمین سر خورد.

 

 

– آروم باش مرد، امید مادر و خواهرت به توئه، امید هممون به توئه، می‌خوای ناامیدمون کنی؟

 

الان وقت جا زدن نیست، وقت کم آوردنم نیست، باید سر جات محکم وایستی تا ملیسا بیاد و بهت افتخار کنه!

 

 

مردمک‌هایم را در کاسه می‌چرخانم.

به هر گوشه چشم می‌دوزم اِلا نگاه حاج محمود!

 

زیر بازویم را گرفته و به سمت مبل هدایتم می‌کند، همین که می نشینم غزاله می‌گوید:

 

 

– چی…چیشد داداش؟

 

 

گونه‌های فهیمه از شرمندگی به رنگ خون در آمده بود.

 

نای تکان دادنِ سرم را هم نداشتم.

 

 

صدای ناله‌های ملیسا همچنان در چاهسار گوشم می‌پیچید.

 

 

– این خیر ندیده چی می‌خواد از جون ما! خدایا این دختر چرا نباید یه روز خوش ببینه آخه!

 

 

خانم جان می‌گوید و قلب و مغزِ من حرفش را تایید می‌کند.

 

حرف حاج محمود درست بود، از وقتی که پایِ من به زندگیِ ملیسا باز شده بود، بجز بدبختی هیچ چیز عایدش نشده بود!

 

 

فکر و خیال مغزم را خورد می‌کرد و در همین حین صدای لرزانِ فهیمه چون دستی محکم بازویم را کشیده و از فکر بیرونم کشاند:

 

 

– من می‌دونم چی…چی می‌خواد!

 

 

سر تا پا گوش شده و نگاهِ تیزم را به او می دوزم

 

انتهایِ شال را دورِ انگشت پیچانده و سر به زیر لب می‌زند:

 

 

– اون…اون..

 

 

مِن و مِن کردنش مغزم را بهم ریخت که مشتم را به دسته‌ی مبل کوبانده و تشر زدم:

 

 

– الان وقت مِن مِن کردن نیست، چی می‌خواد این بیشرف که پاشو از رو خرخره‌ی زندگیِ من ور نمیداره.

 

غیاث:

قطرهی درشت اشک از تیغهی بینیاش پایین

چکید.

– اون منو میخواد…تو فکر انتقامه، من بدو ُن

اینکه خودم بخوام…پای ملیسا رو وا کردم به این

بازی…من…

بلند هق میزند و من ناباور خیرهاش میشوم.

این زن چه میگفت؟

پوزخندی ناباور روی لبم نشست و پر از حرص

لب زدم:

– مطمئنی فهیمه خانم؟

 

 

فیلم زیاد نگاه میکنی نه؟

ولی تفاوتش با فیلم اینه که واقعیه، زن منو گرفتن،

معلوم نیست تو کدوم قبرستونی زندونیش کرده

اونوقت تو…جلو من وایستادی و از خاطرخواه

بودن شوهر ت*خمیت حرف میزنی؟

خانم جان دست تپلش را روی ران پایش کوباند:

– خدا مرگم بده این چه حرف زدنه جلوی چهار تا

بزرگ تر!

– حق داره خانم جون…بخاطر من سرزنشش

نکنید!

 

 

سرم را به پشتی مبل کوبانده و لب میزنم:

– اگه تورو میخواد بیا بریم تحویلت بدیم، از

همون اول اشتباه کردم پا تو جادهای گذاشتم که

هیچ ارتباطی به من نداشت.

با دستای خودم ر*یدم به زندگیم!

حالام چوبش تا د…

فهیمه میان صحبتم پرید، صریح و با جدیت گفت:

– من…من خودم با حسین حرف میزنم تا دست از

سر ملیسا برداره…این مشکلو من به وجود آوردم

خودمم از بین میبرمش!

 

 

 

 

 

فهیمه حرف می زد و من میدانستم که قرار نیست

هیچ وقت، هیچ چیز به میل ما پیش برود!

میدانستم که حسین دست بردار نیست، نه تا

زمانی که انتقامش را از من نگیرد!

آهسته نفسم را بیرون میفرستم، سر بالا میگیرم

و به فهیمه که منتظر حرفی از جانب من بود

میگویم:

– باشه…اگه میتونی این کارو کنی دریغش نکن!

 

 

نگاهش وا می رود و میدانستم که انتظار شنیدن

حرفی دیگری از جانب مرا داشت.

همین انتظار های بیجا مارا به اینجا رسانده بود!

چانه میلرزاند و قطره های اشکی را که کاسهی

چشمش را پر کرده بود پس میزند.

لبخند دست و پاشکستهای روی لبهای لرزانش را

بوسیده و آرام و زیر لب زمزمه میکند:

– با…باشه!

 

 

به دنبال حرفش سریع رو بر میگرداند و با قامتی

خم شده مسیر اتاق را در پیش میگیرد.

___♡_

[ملیسا]

– بابا اینجارو بو عن ورداشته حسین، حداقل

دستاشو وا کن تا دستشویی بتونه بره و بیاد.

گوشهایم سوت میکشد و گردن خشک شدهام را

به زور میچرخانم.

 

 

پیش چشمانم به لطف چشم بند تاریک بود اما

صدای خش گرفته و زنانهای که این روزها

کابوسم شده بود را به وضوح میشنیدم:

– با توام مفنگی! اه اه، بوی عن و گوه این دختره

یه طرف بوی این زهرماریم یه طرف، اینقدر پیش

این نکش یهو دیدی شیره ای شد!

به سرفه میافتم و زن راست میگفت.

بوی تریاک زیر بینیام پیچیده شده بود.

دستهایم را تکان میدهم و در کمال تعجب انگار

بسته نیست.

انگار دیگر خبری از ان تکه پارچهی زخمتی که

مچهایم را بهم گره زده بود نیست.

 

 

– بیا سرفش در اومد، پاشو کمک بده شلوارشو

عوض کنیم بوی گندش همهجارو ورداشت، پاشو

میگم!

 

 

 

روی ینجههای زیرم تکان میخورم.

خیسی وحشتناک شلوارم و بوی تند ادرار حالم را

بهم میزد.

دستهایم به قصد برداشتن چشم بند بالا آمد اما

میان راه دستی مچ دستم را اسیر دستش کرد و

دوباره همان صدای گرفته بلند شد:

 

 

– پاشو حسین…

مغزم آنچنان خسته بود که فرصت تجزیه و تحلیل

کردن شرایط را نداشت.

آنچنان در حالت اغما به سر میبردم که حتی

فرصت کنکاش کردن صدای زن را نداشتم.

صدای کوبیده شدن چیزی به زمین و پس از آن

صدای کلافهی حسین شانههایم را لرزاند:

– به ت*خمم! اگه گذاشتی دو دقیقه تو حال خودم

باشم، کو رخت و لباساش؟

 

 

– از لباسای خودم آوردم، برو بهش بپوشون بعد بیا

واست یه سوپرایز دارم عزیزم…

دستی دور بازویم پیچیده شد و تن رنجورم را به

یکباره از زمین جدا کرد.

قبل از اینکه زانوهایم تا بخورد، دست دیگری زیر

زانوهایم خزید و میان زمین و هوا معلق شدم و

اینبار صدای نسبتا آرام و بشاش حسین به گوشم

رسید:

– نگو؟ جون من راست میگی؟

 

 

خندهی زن بلند شد و سر من به عقب پرتاب شد.

حالت تهوع زیر دلم میجوشید، چیزی باقی نمانده

بود که بالا بیاورم.

دستی میان موهایم که اکنون تنها کمی رویش

داشته بود خزید:

– ببرش کمک بده لباساشو عوض کنه، یه چیزیم

بده کوفت کنه قبل از اینکه بمیره و جنازش بیفته

رو دستمون!

بیحال بودم و نمیدانستم که در اطرافم چه

میگذرد.

سرم به دوران افتاده بود و همین که هوای آزاد به

گونههایم سیلی زد تنها کمی حالم بهتر شد.

 

 

لبهای بهم چسبیدهام به زور از یکدیگر جدا شدند

و تنها یک کلمه لب زدم:

– غیاث!

 

 

 

صدای خرناسش را می شنوم:

– زهر مار غیاث، عین طوطی هی غیاث غیاث

میکنه!

 

 

روی زمین گذاشته شده و دستم اولین جایی را که

دید چنگ زد، چشم بند از روی چشمم برداشته شد

و اولین تصویری که دیدم، توالتی کثیف و رد

رنگ بود.

دلم به جوشیدن افتاد و زانوهایم لرزید.

دستی محکم پشت کمرم کوبانده شد و به داخل هلم

داد:

– برو عوض کن شلوارتو، پر از کثافت شده…

این پا و آن پا می کنم.

 

بوی تعفن زیر بینیام پیچیده شده بود و میدانستم

همین که پا به داخل بگذارم، اسید معدم بالا میآید.

– م…من…نمی..نمیرم این…جا.

بی حوصله بازویم را میان دساش فشرد.

در نیمه بستهی دستشویی را تا آخر باز کرد و

کنار گوشم غرید:

– زکی! لابد توقع داری مستراب ما هم عین

مستراب شما عیونی باشه؟ نه دختر جون، برو

شلوارتو عوض کن من حوصلهی زر زر ندارم.

 

 

محکم به داخل هلم داد طوری که گونهام به دیوار

سیمانی توالت کشیده شد و خراش خوردنش را

فهمیدم.

نالهی از سردردم میان غر غر های حسین گم شد

و همین که به سمتش برگشتم، تکه پارچی محکم

توی صورتم کوبانده شد.

نفسم رفت و سپس به شدت برگشت.

برای حفظ تعادلم دیوار چنگ زدم و او با تهدید

انگشتش را جلویم تکان داد:

– تموم کن کارتو بیا بیرون، حوصلهی بچه بازی

ندارم.

 

 

در را بست و صدای کشو شدنش را شنیدم.

با انزجار به اطراف نگاه چرخاندم و ناگهان جایی

نزدیک به سینک روشویی جسمی مچاله شده را

مابین پارچهای سرخ رنگ دیدم.

 

 

 

چانهام جمع شد و قدمهای کوچکم را به سمت

موجود پیچ خوردهی مابین پارچه برداشتم.

از فکری که در سرم بود، چهرهام جمع شد اما، تا

به چشم نمیدیدم باور نمیکردم.

 

 

بی توجه به حال بدم روی دو زانو خم شده و

گوشهی پارچهی سرخ رنگ را میان انگشتهایم

مچاله میکنم و میکشم.

به محض کشیدن پارچه لختهی خون چسبیده به

پارچه را می بینم و نگاهم به جسم لزجی می افتد.

مغزم سریعا همه چیز را تحلیل می کند.

موجود کوچکی که موهای سیاه رنگش به خوت

آغشته شده بود، کودک ناقص یک گوساله بود.

انگشتم پارچه را رها کرده و ناباور خیره اش

میشوم.

اسید معدهام بالافاصله میجوشد و قبل از اینکه بلند

شوم، همانجا درست کنار در عق میزنم.

 

 

سرم به دوران میافتد.

خورده و نخورده ام از انتهای معدهام پس فرستاده

شد و در آن میان صدای باز کردن در را می

شنوم:

– ای زهر مار! مرگ! چته تو؟

چه گهی خوردیم تو رو دزدیدیم، همش دردسر،

همش دردسر!

گوشهی در به پیشانیام کوبانده میشود و من بی

نفس تر از آن بودم که ناله کنم.

اشک از گوشهی چشم هایم سر میخورد و نگاهم

هر از گاهی به جسم مچاله شدهای که مگسها

دورهاش کرده بودند میافتاد.

 

 

یقهی مانتوام مابین انگشتهای حسین مچاله شد و

به دیوار کوبانده شدم.

– چه مرگته زنیکه؟ چرا هی عر عر میزنی؟

دستش روی کش شلوارم نشست و کفری تر ادامه

داد:

– خوبه گفتم لباستو عوض کن، نگفتم لخت شو

بچرخ اینجا، عرضهی همین یه کارم نداری؟ حتما

باید خودم شلوارتو در بیارم؟ همینه که تومبون

غیاثت دوتا شده دیگه!

 

 

 

 

 

حالم بدتر از آن بود که به انتهای جملهاش توجه

کنم.

گوسالهی پتو پیچ شده مرا یاد کودک خودم

میانداخت!

شلوارم که تا زانو پایین کشیده شد، به خودم آمدم و

جیغی بی صدا از انتهای گلویم بیرون پرید.

با تمام زوری که در چنته داشتم، شروع به تقلا

کردم، اشکهایم روی گونهام راه باز کرد و لرزان

لب زدم:

 

 

– خودم…خودم د…درستش میکنم…

دستش از حرکت ایستاد زمانی گه لرزش

هیستریک وار تنم را دید.

نفس داغش را کلافه روی صورتم خالی کرد،

دست از روی دگمهی مانتوام برداشته و لب زد:

– زودتر تمومش کن…

حرفش را زده و بعد از کوبیدن شلوار به تخت

سینهام از دستشویی خارج شد.

جسم تحلیل رفتهام را حرکت دادم.

 

 

با انزجار شلوارم را عوض کرده و تقهای به در

کوبیدم.

– تموم شد شارده خانوم؟

مچ دستم را چنگ زد، حتی توجه نداشت که

زانوهایم توان ایستادن ندارند.

سرم گیج میرفت و پیش رویم جز تاریکی هیچ

نبود.

– راه بیا دیگه، مگه نون نمیخوری تو؟

خوبه حالا جات خوبه گرم و نرمه، آبت هست

نونت هست، دیگ…

 

 

جملهاش به پایان نرسیده بود که محکم روی زمین

شنی افتادم و صدای عربدهی او چهار ستون تنم را

لرزاند:

– گندت بزنن زنیکهی احمق دست و پا چلفتی!

فقط یاد داری واسه آدم کار وا کنی.

 

 

 

 

 

روی دو زانو مقابلم نشست، کتفم را آنچنان میان

انگشتهایش فشرد که جیغ استخوانهایم در آمد.

ابروهایم از شدت دردش بهم گره خورده و نالان

لب زدم:

– ن…نکن خودم…خودم پا..میشم…

زیر لب نچ نچی کرد:

– اگه جای اون شوهر بی عرضت بودم ، جا اینکه

هی به لنگ و پاچت نگاه کنم، یادت میدادم

چطوری دست و پا داشته باشی، نه که عین ماست

هی وا بری!

 

 

اگه وقت ناز و عشوه اومدن بیخودت یکی

میخوابوند تو دهنت، الان میتونستی گلیم خودتو

از آب بیرون بکشی…

زیر بازویم را گرفته و از روی رمین بلندم کرد.

زیر دلم تیر میکشید و من بد شانس ترین موجود

زندهی روی زمین بودم اگر اکنون وقت عادت

ماهانهام فرا میرسید!

دوباره سر جای اولم برگشتم، توی همان اسطبل و

اینبار نگاهم واضح تر اطراف را دید.

پنجرهی چوبی و کوچکی که شیشهاش شکسته بود،

روزنهی نور را به داخل هل میداد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

وای.قاصدک جون.باورم نمیشه پارت به این طولانی.😍🤓

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x