رمان غیاث پارت 173

4.5
(84)

غیاث:

تخت تک نفره و زوار در رفتهای که هیچ شباهتی

به محل استراحت نداشت گوشهی اسطبل افتاده بود

و میدانستم که حسین روی آن میخوابد.

صدای خرناس هایش این را ثابت میکرد

– کجا رو نیگا میکنی؟

رد نگاهم را دنبال کرد و به تخت رسید.

لبش به لبخندی کریح باز شد.

روبرویم ایستاد و بی توجه به لرزش شانههایم با

انگشت شست لب زیرینم را نوازش کرد.

 

 

– خوشت میاد از اونجا؟ دوست داری رو اون

تخت بخوابی خوشگله؟

لبش را به گوشم چسبانده و همانجا لب زد:

– رو اون تخت، کنار من، تو بغل من، درست

وقتی که یه دستم بین پاتو داره کنکاش میکنه و

دست دیگمم روی این گردالیای خوشمزت بالا و

پایین میشه، دوست داری؟ هوم؟

 

 

 

 

 

میدانستم که اکنون رنگم با گچ دیوار مو نمیزند!

دستهایش آرام به سمت پهلوهایم پیشروی کرد و

بی توجه به بالا پریدن شانههایم، کنار گوشم گفت:

– ژولیده پولیدهای، بی رنگ و رویی، از ده

متریت رد میشم بوی گند عرقتو می فهمم ولی…

نوک انگشتهایش مورچه وار از روی پهلوهایم

پیشروی کرد و درست روی غزل لباس زیرم

نشست…

– ولی هوس برانگیزی، خوشگلی، هر گوشتو که

بگیرن یه چیزی ازت تو دست میاد!

 

 

حیف، حیف که دیر به خودم جنبیدم و اون بچه

ریقوی زاقارت بُرت زد…

ولی الان اینجایی…

آب گلویم را محکم فرو میدهم، ساعد دستش را

چنگ زده و دستش را از روی کمرم پایین

میکشم:

– ولم کن!

نیشخند کنج لبش را می بوسد.

نفس پر حرارتش درست زیر گلویم خالی شد و بی

توجه به حال روز زار و پریشانم ادامه داد:

 

 

– الان اینجایی، همونجایی که باید باشی،

همونجایی که باید از اول میبودی.

درسته که لاپات آکبند نیست، درسته که دست

خوردهای ولی من دلم میره واسه اینکه یه بار

بکشونمت زیر تنم عسل!

پیش چشمهایم از حرفهای کریحش سیاهی

میرود و اگر غیاث میفهمید…

اگر غیاث میفهمید به جنون میرسید!

با تلاش تنم را تکان میدهم.

هر چند جانی در دستهایم نمانده بود اما، تمام

نیرو و جسارتم را جمع کرده و کف دستم محکم

روی گونهاش مینشیند!

 

 

– خجالت…بکش… اینقدر وق..وقیحی که به زن

متاهل چشم داری؟!

بی قید و بند خندید، دستش روی گونهی سرخ

شدهاش بالا و پایین کشیده شد:

– این شوهرت که داری واسش خودتو پاره میکنی

وقتی بفهمه دست خورده شدی نگهت میداره پیش

خودش؟ نه عسلم، مثل یه تیکه آشغال میندازتت

اونور، اونوقته که تو هم موس موس میکنی دنبال

خودم!

 

 

 

 

 

به دنبال حرفش تنم را به عقب هل داد، تنش کمی

میلرزید و میدانستم حرص دارد!

گونهاش از رد دستم کمی سرخ شده بود.

تکه طناب پوسیدهای که پایین پایش افتاده بود را

برداشت و به سمتم آمد.

قبل از اینکه حرفی بزنم، طناب را دور دستهایم

پیچد و آنچنان محکم گره زد که صدای جیغ خفیف

از سر دردم بلند شد.

– مرگ! آروم بگیر حوصلهی جیک جیکتو ندارم.

 

 

تعادل روانی نداشت و همین مرا میترساند.

پارچه مشکی رنگ را دوباره دور چشمهایم پیچاند

و گره زد.

با زانو آهسته به پشت پایم کوبید و کنار گوشم لب

زد:

– ولی خوشم میاد از آق غیاثت خبری نیست،

قشنگ تو رو به ت*خمش حواله کرده.

چند روز پیش اتفاقا زنگ زدم بهش که بیا زنتو

بستون و ببر میدونی چی گفت؟

سر تا پا گوش شده بودم برای شنیدن و میدانستم

که غیاث دنبال نشانهای از من بود.

 

 

آب گلویم را تند تند قورت دادم و او در حالی که

کنار گوشم آرام می خندید گفت:

– گفت به من چه! من چرا بیام؟

بابا نداره مگه؟

پول میخوای زنگ بزن از آقاش بگیر، میبینی

دختر؟ میشنُفی؟ نمیخوادت دیگه!

زانوهایم سست می شود و نه…

این امکان نداشت!

مگر میشد غیاث مرا نخواهد؟

بینمان جدل بود، بحث بود، درگیری و دلخوری

بود اما، مگر میشد مرا نخواهد؟

 

 

مگر نه اینکه هر شب زمزمهی دوست داشتنش را

روانهی گوشم می کرد؟

پچ پچ خفهام به زور از لای لبهایم بیرون میتپد:

– ام…کان ندا…نداره!

– زکی! چی تو این دنیا غیر ممکنه که این دومیش

باشه؟

اینارم گفتم که بدونی سرش با فهیمه جونش گرمه،

صدای هر هر و کر کر خندشون به راه بود.

حیف…حیف تو هم مث من مال باختهای رفیق!

 

 

همون شبی که فهیمه رو انداخت ترک موتورش و

واس خاطرش چاقو خورد باس حساب کار دستت

میومد ولی نیومد!

نیومد که نفهمیدی دل آق غیاثت خیلی وقته که

واسه یه زن شوهردار ُسریده!

 

 

 

آخرین جملهاش را زیر لب با خودم تکرار کردم:

– دلش برای زن شواهر دار ُسریده!

 

 

صدایش توی گوشم بانگ میزد، امکان نداشت!

غیاث اهل خیانت نبود.

بد دهن بود، بی اعصاب بود، دستش به ناحق روی

گونهام بلند شده بود اما، خیانت کار نبود.

قلبم در پی قانع کردنم برآمده بود.

سفت و سخت، بی آنکه حتی خم به ابرو بیاورد

روبرویم ایستاده بود و اجازه نمیداد به ندای مغزم

گوش بدهم.

اجازه نمیداد که دستهای حلقه شده دور کمر

غیاث را به خاطر بیاورم.

اجازه نمیداد که…

ناباورانه روی زمین وا میروم.

 

غیاث…دلش برای زنی جز من رفته بود؟

صدای خندهاش با زنی جز من بلند شده بود؟

بغضم با صدا میترکد و کاش این جنگ روانی

حسین به پایان برسد اما حیف…

حیف که از گریه کردنم نیرویی تازه گرفته بود و

نیش کلامش را محکم تر به تنم میکوبید:

– باورت نمیشه نه؟

به من چیزی نمیماسه که بخوام اون جوجه فُ ُکلی

رو پیشیه یه زن احمق مال باخته خراب کنم، ولی

میگم چشاتو وا کنی.

که ببینی با کی طرفی، بفمی چه خبره دورت…هی

چی بگم!

از ته دلم گریه میکنم.

 

 

دلم میسوزد و اما صدایم در نمیآید!

زبانم به کامم میچسبد و دردی عمیق در شقیقهها

و تخت سینهام میپیچد:

– این یارو از اولشم همینطوری بود.

زن باز، بی عار، بی غیرت، نمیدونم چی تو این

دیدی که دلت واسش رفته، حیف تو نبود آخه؟

تو که یه لب تر میکردی شاه با هزار تا خدم و

حشمش جلو پات جفت پا زانو میزد، این یارو چی

داشت؟ ها؟

میان غم و گرفتاری، میان دردی که در تخت

سینهام جای پایش را محکم میکرد، جملهاش در

ذهنم پررنگ شد.

غیاث…غیاث…غیاث…او چه داشت؟

 

 

 

 

 

تنم را رها میکند و همین که زانو از پشت پایم

برمیدارد، روی زمین محکم کوبیده میشوم..

مثل تمام این مدت، مثل تمام این یکسالی که چشم

بسته روی زمین کوبیده شدم.

مثل تمام لحظاتی که زبان به دهان گرفتم تا مبادا

برنجد و هیچ وقت نفهمیدم دلم…دل نازک و

خستهام تا چه حد رنجیده است!

 

 

– ولی یه پیشنهادی دارم واست، میشنُفی ملوس؟

ملوس؟

کاش زبانش لال میشد…کاش این کلمه را به

ریشم نمیبست.

مگر نمیدانست این کلمه تنها مختص غیاث است؟

بلند هق میزنم و سر به زانویم میفشارم.

چقدر فرو ریخته بودم!

– ولش کن این یارو رو!

این مرتیکه چیزی نداره که چهار چنگولی چفتش

شدی.

سر و تهشو بزنن دو پاره استخونه و یه قد و بالا و

یه بر و رو که ای، منم اونو دارم!

 

 

میدونی مهمه آدم چی داشته باشه؟

مکث میکند.

کاش چشمهایم باز بود و این سیل اشکی که پشت

پلکهایم حبس شده بود را خالی میکردم.

– مهمه که آدم شرف داشته باشه.

میدونی چی میگم؟

این دوپاره استخون شرف نداره، یعنی هیچی

شرف نداره، میدونی بی ناموسه!

اون یارو شاعره یه چی میگه، یادم نیست چی چی

ولی خلاصش کنم واست…

 

 

صدای فنر های تخت بلند شد.

گوشهای نشسته بود و به ریشم میخندید.

حال و روزم برایش دیدنی بود. حق داشت، بیچاره

تر از خودش هم پیدا کرده بود!

– میگف تن و بدن آدم به همون شرافتشه که

شریفه، نه ریخت و لباسش…

این یارو هم بلکل سر و تهشو بزنی اندازه

ت*خمای گربه هم شرافت نداره، نداره که زن

مردمو بُر میزنه و زن خودشو میندازه تو دهن

خر و سگ نه؟

جوابش را دلم داد اینبار، قرص و محکم، سخت و

سفت:

– آره!

 

 

 

 

[غیاث]

– غیاث مادر؟ پاشو این دمنوشو بخور بلکه یکم

درد سرت آروم بشه، پاشو قربون قد و بالات برم،

پاشو…

پلکهایم آرام از هم فاصله میگیرد و نگاه سرخ

شدهام به خانم جان دوخته میشود.

 

 

پر از غم نگاه به چهرهام دوخته و لب زد:

– قربونت برم، چشمات چرا اینقدر سرخ شده،

الهی بمیرم واست، چیکار کردن با زندگی شما

دوتا جوون!

لیوان بهارنارنج را به دستم داد، پشت سرم ایستاده

و دستهایش آرام روی شانههایم نشست:

– ایشالله همین امروز فردا یه خبری ازش میاد، من

دلم روشنه، نذر کردم اگه پیدا شد سفرهی حضرت

زهرا بندازم.

 

 

دوباره تکرار کرد:

– دلم روشنه!

پس چرا دل من تاریک بود، دریغ از روزنهای

نور که بتوان به آن دل خوش کرد!

خسته و بی جان پلک میبندم، شانههایم زیر

دستهای خانم جان فشرده میشد و قلبم زیر فشار

ندانستن!

– فهیمه هم گفت امروز میره خونشون، آخه اون

بندهی خدا گناهی نکرده که اونطوری باهاش حرف

زدی، مگه خودش خواسته که الان وضعیت این

شده؟

 

 

به درکی زیر لب زمزمه می کنم و با صدایی

گرفته از فریادهای بی جوابم آهسته پچ میزنم:

– بره، جلوشو نگیرین که نره، من نمیخوام دیگه

اینجا بمونه، هر چی میکشم واس خاطر همین

زنه!

دستهای خانم جان روی شانههایم از حرکت

ایستاد و مجبورم کرد که به چشمهایش نگاه بدوزم.

آرام و با جدیت پرسید:

– منظورت چیه؟

 

 

غیاث جان، اگر کسی تو ماجرای گم شدن ملیسا

نقش داشته باشه تویی نه فهیمه، مثل اینکه یادت

رفته اونی که به ناحق روی گونهی مثل برگ گلش

دست بلند کرد تو بودی!

زنا همه چیو میبخشن، الا خیانت به احساسشون!

 

 

پیشانیام شروع به نبض زدن میکند.

نگاهم به گل قالی دوخته می شود و صدایم از ته

چاه بیرون میآید:

 

 

– اون یه…اشتباه از من بود!

خانم جان دست روی شانهام میکوبد و خبطم را

سیلی کرده و به صورتم میزند:

– اشتباهی که باعثش شد این ماجرا!

ملیسا آدمی بود که روزشو شب میکرد، شبشو

روز میکرد که تو از اون در بیای تو.

با صورت عرق کرده، با لباسای سیاه، با دستای

روغنی و سر و شکل از قیافه افتاده، واسش هیچ

کدوم از اینا مهم نبود و میپرید تو بغلت!

سر میذاشت رو شونت که آروم شه، که دست

بندازی دور کمرش و…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

ممنونم که گزاشتی قاصدک جونم.سورپرایز شدم.🤗😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x