رمان غیاث پارت ۱۶۶

4.4
(52)

 

پلک‌های خیسم از هم جدا می‌شود و مردک‌هایم چهره‌ی مردی پر از نفزت را شکار میکند.

چانه‌ام می‌لرزد و قبل از اینکه لب‌هایش روی لب‌هایم بنشیند سر کج می‌کنم!

 

 

دست پشت گردنم انداخته و سرم را ثابت نگه داشت.

جایی نزدیک به بناگوشم غرید:

 

 

– دِ بتمرگ سر جات!

 

 

زیر تنش تکان می‌خورم و کاش روزنه‌ی امیدی بر تنم بتابد!

اینجا آخر خط نبود؟ بود؟

گریه امانم نمی‌داد برای حرف زدن و من حرکت انگشت‌هایش روی کش شلوارم را حس کردم و صدای ناله ‌ام بلند شد و او کنار گوشم پر از شعف پچ زد:

 

 

– ای جــان پا دادی بالاخره! حالا مونده تا آه و نالت در بیاد.

 

 

از فرصت سواستفاده کرد، روی تنم نیم خیز شد و همین که خواست شلوارم را پایین بکشد، صدای زنانه‌ای به گوشم رسید:

 

 

– اینجا چخبره؟!

 

 

فوری پلک باز می‌کنم و قبل از اینکه نگاهم صاحب صدا را شکار کند، دستِ پهن حسین چشم‌هایم را می‌پوشاند و غرغزش حلرزون‌های گوشم را می‌لرزاند:

 

 

– بِخُشکی ای شانس! تو اینجا چیکار میکنی؟

 

 

صدا نزدیک تر شد و من بیشتر در خودم جمع شدم، صدای هق هق ترسیده‌ام بلند شد و بریده بریده نالیدم:

 

 

– ولم کن…به…به…خدا خودم…چشامو می‌بندم…ق…قول می‌…دم هیچ…جایی رو نبینم…تو…رو خدا!

من…من اصلا کور میشم…بهم د…دست نزن…

 

 

دست‌های بسته شده‌ام را تکان می‌دهم و گریه‌ام نفسم را می‌برد، کاش می‌مردم تا سنگینی تنِ کریحش رویِ تنم احساس نمی‌شد!

 

 

– چشاشو ول کن، از روشم بلند شو….می‌خوام ببینه کی باعث و بانی این حالشه! یالا حسین.

 

حرارت پشتِ پلک‌هایم می‌دود و اشک از گوشه‌ی چشمم روان می‌شود.

دست‌هایم را محکم تکان می‌دهم بلکه آزاد شوم تا لختیِ سینه‌هایم را بپوشانم.

 

 

– وا کن چشاتو خانم نیگات کنه!

 

 

سنگرم را سفت و سخت حفظ می‌کنم و سردیِ جسمی سفت را درست رویِ شقیقه‌ام احساس می‌کنم.

خنده‌ی کریح حسین استخوان‌هایم را می‌لرزاند و بریده بریده می‌گوید:

 

 

– باز کن چشاتو، باز کن تا یه گوله تو مخت بِپوکونم!

 

 

حق دیدن نداشتم، می‌دانستم!

اگر‌ پلک باز می‌کردم و آن زن به چشمم می‌آمد می‌مردم و جسدم مابین گاو و گوسفند‌هایی که حتی اسطبلشان سال به سال تمیز نمی‌شد، دفن می‌شد!

 

 

فکم محکم روی هم چفت می‌شود، سر به زانو رسانده و گریان پچ می‌زنم:

 

 

– نمی‌خوام…نمی‌خوام…

 

 

ضربه‌ای سنگین روی سرم فرود آمد و تنم به عقب هول داده شد.

نوکِ اسلحه محکم رویِ شقیقه‌ام فشرده شد:

 

 

– یه کاری می‌کنم روشنی روز واست آرزو بشه، یه کاری می‌کنم آرزوی دیدنِ یه روز خوشو با خودت به گور ببری، وای به حالته دختر، وای به حالته!

با بد کسِ ناکسی در افتادی!

 

 

بغضم پشت پلک‌های بسته‌ام می‌ترکد..

هق‌ هق‌ گریه‌ام را خفه می‌کنم تا مبادا صدایم بلند شود.

نمی‌خواستم بمیرم، حداقل نه الان!

نمی‌خواستم قبل از دیدنِ دوباره‌ی خوشبختی بمیرم…

 

 

– خفه خون بگیر بچه ، من اعصاب مصاب درست و حسابی ندارم، یهو دیدی همین اسلحه رو کردم تو حلقت!

 

 

لب‌هایم را به زانویم فشرده و پلک بسته می‌نالم؛

 

– خفه…میشم…قول میدم!… خفه میشم!

 

غیاث]

 

– هر جا بود تا الان میومد، ملیسا کسی نبود که تا دیر وقت بیرون از خونه سر کنم اونم دو روز پس دزدی…

 

 

جمله‌ی غزاله به پایان نرسیده بود که خانم جان چنگش را محکم روی گونه‌اش کوباند:

 

 

– ای خدا مرگم بده، زبونتو گاز بگیر دختر…

 

 

همهمه در هالِ چهل متری و کوچکمان بالا می‌گیرد، حاج محمود دست روی سینه‌اش می‌گیرد،

 

لب‌های بهم دوخته شده‌اش را تکان داده و خفه لب می‌زند:

 

 

– فکر کنم…حق با غزاله!

 

 

شیونِ خانم جان بلند می‌شود، حق با غزاله بود و همه این را می‌دانستیم.

 

خبری از ملیسا نبود، می‌دانستم هر چقدر از من دلگیر باشد، شب را بیرون از خانه سپری نمی‌کند.

 

 

– داداش…حالا باید چیکار کنیم؟!

 

 

می‌گوید و بغضش می‌ترکد.

فهیمه اهسته کمرش را نوازش می‌کند و سعی در ارام کردنش دارد.

 

فکرم هول و هوشِ هزار و یک قصه‌ی پر غصه می‌چرخد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x