پلکهای خیسم از هم جدا میشود و مردکهایم چهرهی مردی پر از نفزت را شکار میکند.
چانهام میلرزد و قبل از اینکه لبهایش روی لبهایم بنشیند سر کج میکنم!
دست پشت گردنم انداخته و سرم را ثابت نگه داشت.
جایی نزدیک به بناگوشم غرید:
– دِ بتمرگ سر جات!
زیر تنش تکان میخورم و کاش روزنهی امیدی بر تنم بتابد!
اینجا آخر خط نبود؟ بود؟
گریه امانم نمیداد برای حرف زدن و من حرکت انگشتهایش روی کش شلوارم را حس کردم و صدای ناله ام بلند شد و او کنار گوشم پر از شعف پچ زد:
– ای جــان پا دادی بالاخره! حالا مونده تا آه و نالت در بیاد.
از فرصت سواستفاده کرد، روی تنم نیم خیز شد و همین که خواست شلوارم را پایین بکشد، صدای زنانهای به گوشم رسید:
– اینجا چخبره؟!
فوری پلک باز میکنم و قبل از اینکه نگاهم صاحب صدا را شکار کند، دستِ پهن حسین چشمهایم را میپوشاند و غرغزش حلرزونهای گوشم را میلرزاند:
– بِخُشکی ای شانس! تو اینجا چیکار میکنی؟
صدا نزدیک تر شد و من بیشتر در خودم جمع شدم، صدای هق هق ترسیدهام بلند شد و بریده بریده نالیدم:
– ولم کن…به…به…خدا خودم…چشامو میبندم…ق…قول می…دم هیچ…جایی رو نبینم…تو…رو خدا!
من…من اصلا کور میشم…بهم د…دست نزن…
دستهای بسته شدهام را تکان میدهم و گریهام نفسم را میبرد، کاش میمردم تا سنگینی تنِ کریحش رویِ تنم احساس نمیشد!
– چشاشو ول کن، از روشم بلند شو….میخوام ببینه کی باعث و بانی این حالشه! یالا حسین.
حرارت پشتِ پلکهایم میدود و اشک از گوشهی چشمم روان میشود.
دستهایم را محکم تکان میدهم بلکه آزاد شوم تا لختیِ سینههایم را بپوشانم.
– وا کن چشاتو خانم نیگات کنه!
سنگرم را سفت و سخت حفظ میکنم و سردیِ جسمی سفت را درست رویِ شقیقهام احساس میکنم.
خندهی کریح حسین استخوانهایم را میلرزاند و بریده بریده میگوید:
– باز کن چشاتو، باز کن تا یه گوله تو مخت بِپوکونم!
حق دیدن نداشتم، میدانستم!
اگر پلک باز میکردم و آن زن به چشمم میآمد میمردم و جسدم مابین گاو و گوسفندهایی که حتی اسطبلشان سال به سال تمیز نمیشد، دفن میشد!
فکم محکم روی هم چفت میشود، سر به زانو رسانده و گریان پچ میزنم:
– نمیخوام…نمیخوام…
ضربهای سنگین روی سرم فرود آمد و تنم به عقب هول داده شد.
نوکِ اسلحه محکم رویِ شقیقهام فشرده شد:
– یه کاری میکنم روشنی روز واست آرزو بشه، یه کاری میکنم آرزوی دیدنِ یه روز خوشو با خودت به گور ببری، وای به حالته دختر، وای به حالته!
با بد کسِ ناکسی در افتادی!
بغضم پشت پلکهای بستهام میترکد..
هق هق گریهام را خفه میکنم تا مبادا صدایم بلند شود.
نمیخواستم بمیرم، حداقل نه الان!
نمیخواستم قبل از دیدنِ دوبارهی خوشبختی بمیرم…
– خفه خون بگیر بچه ، من اعصاب مصاب درست و حسابی ندارم، یهو دیدی همین اسلحه رو کردم تو حلقت!
لبهایم را به زانویم فشرده و پلک بسته مینالم؛
– خفه…میشم…قول میدم!… خفه میشم!
غیاث]
– هر جا بود تا الان میومد، ملیسا کسی نبود که تا دیر وقت بیرون از خونه سر کنم اونم دو روز پس دزدی…
جملهی غزاله به پایان نرسیده بود که خانم جان چنگش را محکم روی گونهاش کوباند:
– ای خدا مرگم بده، زبونتو گاز بگیر دختر…
همهمه در هالِ چهل متری و کوچکمان بالا میگیرد، حاج محمود دست روی سینهاش میگیرد،
لبهای بهم دوخته شدهاش را تکان داده و خفه لب میزند:
– فکر کنم…حق با غزاله!
شیونِ خانم جان بلند میشود، حق با غزاله بود و همه این را میدانستیم.
خبری از ملیسا نبود، میدانستم هر چقدر از من دلگیر باشد، شب را بیرون از خانه سپری نمیکند.
– داداش…حالا باید چیکار کنیم؟!
میگوید و بغضش میترکد.
فهیمه اهسته کمرش را نوازش میکند و سعی در ارام کردنش دارد.
فکرم هول و هوشِ هزار و یک قصهی پر غصه میچرخد.