فکرم هول و هوشِ هزار و یک قصهی پر غصه میچرخد.
– غیاث اگه میدونست چیکار باید کنه الان وضعیت زندگیش این نبود!
یه جوری حرف نزنید انگار از دست این آدم کاری بر میاد، همین که همه چیزو خراب نکنه بهترین کاره!
حاج محمود حرفش را میزند و تکیهاش را از مبل میگیرد.
حق داشت و من زبانم برای اینکه حق را به او بدهد نمیچرخید!
– ولی حاج محمود، نمیشه که تقصیرِ همه چیزو روی دوش یه نفر بندازیم! به هر حال ملیسا هم…
نگاه از گل قالی میگیرم و فهیمه مابقیِ جملهاش را میخورد.
پوزخندی حاج محمود غلیظ تر شده و من ارام لب میزنم:
– فهیمه خانم…غزال…مامان، من خودم…گهی که خوردمو گردن میگیرم…میشه کسی این وسط از من دفاع نکنه!
فهیمه اشارهی مستقیمم را میگیرد که ابرو بهم گره زده، از رویِ دستهی مبل بلند میشود.
مسیر منتهی به آشپزخانه را طی کرد و از دیدم خارج شد
موهایِ نامرتبم را محکم کشیده و سر پا ایستادم:
– باید برم دنبالش!
– کجا نصف شب میخوای بگردی پِیش؟ تو روزِ روشن دنبالش نرفتی تو بوقِ سگ میخوای بگردی دنبالش؟
دستش را رویِ قلبش فشرد.
میدانستم احساساتِ پدرانهاش به جوشش افتاده است که اینگونه سخن میگوید اما حرصم چیزی نبود که آشکارش نکنم:
– ملیسا دخترِ شماست درسته ولی زنِ منه! یادتون نرفته چند ماه تموم به حال خودش ولش کرده بودین؟
بین من و زنم اختلافه ولی خودمون حلش میکنیم…
خانم جان تشر وار اسمم را صدا می زند:
– غیاث!
حاج محمود نگاهِ تاسف بارش را از چشمهایم جدا میکند.
از روی مبل بلند شده و کتش را چنگ میزند، قبل از اینکه از کنارم بگذرد دستی به شانهام کوبانده و زمزمه میکند:
– خیلی مونده، تا پدر شی!
از کنارم رد شد و لعنت به زبانی که بی موقع باز شود!
مشتم را محکم به پیشانی کوبانده و زیر لب پچ میزنم:
– لعنت به دهن بی چاک و بست من!
خانم جان پر از سرزنش میگوید:
– چه بچهای بزرگ کردم من، ماشاللهم باشه! بلد نیست حرمت بزرگترو حفظ کنه! یاد نگرفته تو روی بزرگترش واینسته! واسه خودم و تربیتِ خودم متاسفم!
سر به زیر لب میزنم:
– مغزم…مغزم پره از دری و وریه!
نمیفهمم دارم چیکار میکنم، نمیفهمم دارم چی میگم، اصلا کلا وسط یه هالهی نفهمی گیر کردم!
کنترلِ زبونم دستِ خودم نیست!
هن و هن کنان از رویِ زمین بلند شد، چادر به سر کشیده و از سرِ راه کنارم زد:
– برو اونور پسر، برم باهاش صحبت کنم!
دربِ هال را محکم بهم کوبیده و خارج میشود، به گل قالیِ ریز نقشِ زیرِ پایم چشم دوختم.
ملیسا کجا بود؟
مگر نه اینکه با تمامِ بد بودنم بدونِ اینکه در آغوشم کشیده شود به خواب نمیرفت؟!