رمان غیاث پارت ۱۶۹

4.3
(68)

 

بهت زده خیره‌ام شد.

باور نمی‌کرد مردِ روبرویش من باشم، همانِ غیاثِ چند روزِ پیش!

 

گیجیِ نگاهش همچون ملیسا بود، درست شبیه به همان شبی که به ناحق، سیلی‌ام گونه‌اش را نوازش کرده بود.

 

 

لب‌هایش تکان خورد و آوایی نامفهوم از لای لب‌هایش بیرون پرید:

 

 

– م…من…من…نمی‌خواستم…

 

 

پره‌های بینی‌ام از رویِ حرص سریعاً باز و بسته می‌شد.

 

نگاهش را به هر گوشه می‌کشاند بجز چشم‌های من.

 

 

– نمی‌خواستی ولی انجامش دادی، منم ناخواسته همراهیت کردم،

 

منم اینقدر احمق بودم که نفهمیدم زنم مریضه، حساسه، زودرنجه، زرتی دست تو دستت اومدم تو این خونه…

 

 

صدای زنگِ تلفن مابقیِ جمله‌ام را برید، زیاده روی کرده بودم که چشمه‌ی اشکش جوشیده بود؟

 

نفس از انتهایِ سینه بیرون فرستاده و به سمت تلفن می‌روم.

 

شاید خبری از ملیسا شده باشد.

بی حوصله تلفن را چنگ زده و می‌گویم:

 

 

– بفرمایید؟

 

بجز صدایِ سکوت و نفس‌های یکی درمیانِ فرد ناشناسِ پشت خط، هیچ چیزِ دیگری به گوشم نمی‌رسد.

 

گره‌ی میانِ ابروهایم کور می‌شود:

 

 

– باشمام؟ مریضی زنگ می‌زنی جیکت در نمیاد؟

 

 

سکوتِ مابینمان می‌شکند زمانی که صدایِ خنده‌ی بلند و مردانه‌ای چاهسارِ گوشم را پر می‌کند.

 

اخم‌هایم اینبار از روی نادانی و سرگردمی بهم میپیچد، بار دیگر به شماره خیره شده و اینبار آهسته پچ می‌زنم:

 

 

– تو کی هستی؟

 

 

کشیده و با تفریح لب میزند:

 

 

– دشمــنِ ژونــت!

 

 

دسته‌ی تلفن را محکم میانِ مشتم می‌فشارم.

این صدایِ بینهایت آشنا را می‌شناختم، خودش بود.

 

خودِ کثافت و بیشرفی که اکنون صدایی ته گوشم فریاد می‌زد ملیسا همانجاییست که این مرد آنجاست!

 

 

– حسین؟

 

 

زیر خنده می‌زند، مست و خمار جملاتش را می کشد:

 

 

– خودشــم پسر!

 

 

محکم زیر خنده زد، آرواره‌هایم را روی هم لغزاندم و نگرانی در گلویم جوشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

خیلی کوتاه بوووود🥲💔

Fateme Ghorbani
9 ماه قبل

خدایش انقد🥲

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x