رمان غیاث پارت ۱۷۴

4.4
(79)

 

غیاث:

زبان به دهان میگیرد و من یاد تمام روزهایی

میافتم که با سر و شکل نامرتب مرا میخواست.

به قول خانم جان، با صورت عرق کرده و

لباسهای کثیف و چرک!

مرا میخواست و من…هیچ وقت قدر این

خواستنش را ندانستم!

– دختر بسازی بود.

از پر قو ورداشتی و آوردیش اینجا، پایبند این

زندگیش کردی ولی نفهمیدی اینجا دلش میپوسه.

وقتی نیستی دلش میپوسه، وقتی تو جمع بهش غر

میزدی که لاخ موشو بچپونه لای چارقدش دلش

میپوسه.

وقتی واست خوشگل میکرد و اخم و تخمت به راه

میشد دلش میپوسه!

 

 

چی بگم؟ چی بگم که الان هر حرفی بزنم تف بالا

سره!

مکث میکند و اینبار صدایش با بغض در هم

آمیختهاست.

شانههای خم شدهاش شروع به لرزیدن میکند و

هق هق کنان مینالد:

– تقصیر منم هست!

تقصیر منه که بهت یاد ندادم زن، یعنی لطافت،

یعنی ظریف بودن، یعنی دل نازکی که با یه اخم

مردش میشکنه!

یادت ندادم غیرت فقط اخم و تخم کردن به رژ

قرمز و سرخاب و سفیدآبش نیست!

 

 

خانم جان حرف میزد و من یاد تک به تک خبط

و خطاهایم میافتم!

من دیوانهی تشنهی او… او را رنجانده بودم و

کاش صبح آخرین روزی که کنارم بود، طرح

چهرهاش را در ذهنم ثبت میکردم!

کاش…

#پارت۵۲۶

 

 

گوشت زبانم را حرکت میدهم و تنها آوایی

نامفهوم از لای لبهایم بیرون میاید:

 

 

– م…من…

صدای زنگ گوشیام نطقم را کور میکند.

خانم جان خاموش میماند و من تلفن را از جیب

شلوارم بیرون میکشم و همین که میخواهم تماس

را متصل کنم، قطع میشود.

شمارهی ناشناس را از نظر میگذرانم.

– کیه؟ نکنه این خیر ندیدست؟

 

 

قلبم به تپش میافتد.

با دستی لرزان قفل گوشی را باز کرده و علامتی

که بالای صفحهی گوشیام بود را میبینم.

– آنلاین شو پسر، یه عکس هیجان انگیز برات

فرستادم.

ضربان قلبم را در گلویم احساس میکنم.

وارد صفحهی تلگرامم شده و به نام عجیب و

غریبی که صدر صفحهی پیامم است چشم

میدوزم.

یک عکس با مضمون [اگه دیر بجنبی وضعیت از

این بدتر میشه]! به دستم رسیده بود.

 

 

زانوهایم سست شده و از فکر چیزی که میدانستم

در حال وقوعست، روی زمین میافتم.

عقربههای ساعت به جنگ هم درامده بودند انگار!

زمان زیادی طول کشید تا عکس باز شود و از

تصویر چیزی که پیش چشمانم نقش بسته، قلبم از

تپش بیفتد!

– وای، وای، وای!

خشک شده به تصویر خیره میشوم، بی آنکه حتی

لحظهای پلک بزنم.

تصویر پیش رویم عکس ملیسا بود.

با دستهای در هم زنجیر شده، چشمهایی بسته و

تنی نیمه عریان.

 

 

در حالی که طناب نخی دور دستهایش را زخم

کرده بود!

ملیسا بود…ملیسای من!

گوشی از دستم روی زمین سر میخورد و صدای

ترسیدهی خانم جان را می شنوم:

– این…این…مل…ملیساست؟

#پارت۵۲۷

 

 

 

 

صدای بلندش ، غزال را به سمتمان کشید.

دیدن وضعیتم در حالی که روی دوزانو سر خورده

بودم و خشکم زده بود، چندان برایش خوشایند نبود

که گفت:

– چیشده داداش؟ مامان؟

– بیچاره شدیم، بدبخت شدیم، بیا ببین بچمو تو چه

وضعیتی گذاشتن خیر ندیده ها!

دستم روی قلبم مشت شد و صدایم در گلو خفه!

کم کم سر و کلهی داراب و فهیمه هم پیدا شد،

داراب با هول و ولا نزدیکم آمد، دست زیر بازویم

انداخته و تنم را از روی زمین بلند شد:

 

 

– چیشده خان داداش؟ بشین اینجا، غزال برو یه

لیوان آب بیار واسش.

لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر بی نفس تر میشدم

صورتم رو به کبودی می رفت و داراب با ضربه

زدن دستش به تخت کمرم سعی داشت مرا به

خودم بیاورد.

– داداش؟ داداش غیاث؟ آروم باش…

لیوان آب را به دهانم نزدیک کرد و به زور

جرئهای آب به خوردم خوراند.

 

 

ارام به سرفه افتادم و اشک از گوشه ی پلکهایم

جریان پیدا کرد.

– م…من…من فکر کنم…فکر میکنم بدونم

کجاست!

جملهی فهیمه صدای گریهی خانم جان را قطع

کرد.

مات مانده سر بالا گرفتم و نگاه پر از درد و

خستگیام را به او دوختم.

سر به زیر و پر از ترس نگاهش را میانمان

چرخاند:

– مطمئن…نیستم…ولی…

 

 

ساکت میماند و من دست خودم نیست که لیوان

آب را از دست داراب گرفته و محکم روی زمین

میکوبم:

– الان وقت نسیه حرف زدنه ؟ زبون بچرخون

ببینم چی داری میگی!

شانههایش از ترس بالا پرید.

پر از هول و ولا خیرهیمان شد.

دستهای لرزانش را در هم پیچاند و آهسته زمزمه

کرد:

 

 

– فکر…فکر کنم

گاو…گاوداریه…بابا…بابابزرگشه!

#پارت۵۲۸

 

 

امیدواری با غلظت زیادی در رگهایم تشدید

میشود.

با کمک داراب از روی مبل بلند شده و چون

دیوانه ها زیر لب با خودم پچ پچ میکنم:

– باید برم، باید بری غیاث!

 

 

با دو خودش را روبرویم رساند.

کف هر دو دستش را روی سینهی ملتهبم فشرده و

ملتمسانه پلک روی هم کوباند:

– نه آقا غیاث، نه! الان وقتش نیست…

از سر حرص و فشار مچ دستش را محکم در

دست فشرده و میپیچانم.

صدای نالهی دردناکش یه جیغ خفیفی مبدل شد:

– آخ! وای ولم کن!

 

فکم سفت می شود و دندانهایم محکم روی هم

میلغزند، نگاه سرخ شدهام را به چشمهای خیسش

دوخته و زیر لب پچ میزنم:

– بمونم؟ واسه چی بمونم؟

بمونم که بیشتر از این زنمو زیر دست و پاش له

کنه!

به تقلا میافتد و گریان دستش را از دستم بیرون

میکشد، پرههای بینیاش تند تند باز و بسته شده و

دلخور نامم را صدا می زند:

 

 

– غیاث!

صدایم را در گلویم انداخته و داد میکشم:

– غیاث مرد، غیاث تموم شد!

– داداش اروم باش سکته میکنی الان، اصلا من

الان خودم میام باهم بریم.

فهیمه مچ دستش را آهسته میمالد، بدون اینکه

خیرهام شود، با هق هق میگوید:

 

 

– اون…اون میدونه که من اینجام…اون

زرنگه…اون…ا..الان میدونه که…الان…الان

برین…جاشو عوض میکنه!

پوزخند میزنم و بی مقدمه میگویم:

– از کجا میدونه که بخواد جاشو عوض کنه؟

غیر از اینکه یه ُمخبر نمک نشناس اینجاست که

هر چی میشه رو صاف میداره کف دستش؟

#پارت۵۲۹

 

 

 

 

وا رفته خیرهام می شود و دستش از حرکت

میایستد، حتی صدای گریهی ریز خانم جان و

غزاله هم قطع می شود اما من…

هیچکدامشان برایم اهمیت نداشت بجز ملیسا!

اهسته لبهایش را از هم جدا میکند:

– م..من…

رشتهی کلام را از دستش میدزدم:

 

 

– چرا واستادم با تو یکی به دو میکنم؟

غیر از اینه که زنم الان گوشهی اون گاوداری

چشم به راه من بیشرفه که نجاتش بدم؟

بغضش را قورت میدهد.

کف هر دو دستش را پشت پلکهایش کشیده و به

دور و بر نگاه میدوزد:

– من…برای خود ملیسا گفتم!

هر چی نباشه…من…من با حسین زندگی

کردم…میدونم چه ادمیه!

حرفهایش برایم ذرهای اهمیت نداشت.

 

 

اگر زود میجنبیدم پیدایش میکردم، تن کوچک و

شکنندهاش را در اغوشم کشیده و تک به تک

استخوانهایش را بوسه باران میکردم….

دیگر تنم یک دم تاب و توان دور ماندن از تنش را

نداشت!

از اتاق بیرون میروم و داراب پشت سرم روانه

میشود:

– داداش بهتر نیست زنگ بزنیم به یکی که

همراهمون بیاد؟ ممکنه فهیمه راست گفته باشه!

بدبین بودنم نسبت به فهیمه چنان شدت داشت که

باور نمیکردم حرفهایش را!

 

 

حتی به اندازهی سر سوزن!

پاشنهی کفشم را بالا می کشم:

– نیازی نیست، اون بچه ریقوی حرومزاده با یه

فوت پرت زمین میشه!

نیاز به لشکر کشی نیست.

#پارت۵۳۰

 

 

قفل در را که پایین میکشم، دستی مشت شده به

آرامی روی بینیام کوبیده میشود.

 

 

پلکهایم روی هم فرود آمده و صدای شرمندهی

حاج محمود را میشنوم:

– آخ چیشد پسر؟ چرا پشت در وایستاده بودی؟

دستتو بیار پایین ببینم چیشده بینیت!

آرام بینیام را با کف دست ماساژ میدهم:

– چیزی نشد، خوبم!

 

 

قدم داخل حیاط گذاشت، بر خلاف همیشه که شیک

پوش و اتو کشیده بود، اینبار از سر تا پایش

شخلتگی سرازیر میشد.

نگاهش را آرام روی صورتم گرداند:

– کجا میرفتی با این عجله؟

داراب به جای من پاسخ میدهد:

– یه رد و نشون از زن داداش پیدا کردیم داریم

میریم اونجا یه سر و گوشی بجنبونیم.

 

 

برق شادی بالافاصله در چشمهایش هویدا میشود.

ناباورانه سر تکان میدهد، لبهایش چون ماهی

باز و بسته شده و رو به من با حالتی وا رفته

میگوید:

– داراب چی میگه غیاث؟ راسته؟

احساس میکردم قلبم از شدت هیجان و ترس در

حال ایستادن بود.

انگار هر ثانیه ای که میگذشت، احتمال دور شدنم

از ملیسا بیشتر بود.

اگر الان نمیجنبیدم فاصلهام با او بیشتر از پیش

میشد.

اهسته به شانهی حاج محمود کوباندم:

 

 

– حاجی، من برم، برم که پارهی تنمو بیارم.

برم که بذارمش رو تخم چشمام، بعد بیام واست

سیر تا پیاز همه چیزو میگم.

الان اگه نجنبنم این فاصلهی کوفتی بیشتر میشه،

این قلب لامصب من بیشتر از کار میفته.

الان باید برم حاجی، نگرون نباش دخترتو صحیح

و سالم میارم.

نگاه امیدوارش تا لحظهی آخر از چشمهایم جدا

نمیشود و کاش اینجا پایان این قصهی تلخ باشد!

#پارت۵۳۱

 

 

 

 

[ملیسا]

– پاشو اینو بخور بعد بخواب.

صداهای اطرافم را گنگ تر از هر زمانی

میشنیدم.

پلکهایم از هم فاصله نمیگرفت، انگار جز

تاریکی چیزی پیش چشمهایم نبود.

عطر تندی کی زیر بینیام را قلقلک میداد،حالت

تهوعام را تشدید کرد.

 

 

– پاشو اینو بخور بچه جون، نترس ش*اش سگ

نیست، آب قنده!

ذهن خستهام سریع شروع به تصویر سازی کرد!

اگر مایع درون لیوان همانی باشد که حسین

میگفت چه؟

اسید معدهام آهسته بالا آمد و بیخ گلویم پیچیده شد.

لبهی لیوان فلزی به لبهایم چسبید و بالافاصله

مایعی شیرین وارد حلقم شد.

انگار قوت دوباره به بدن سر شدهام بازگشت که

پلکهایم آهسته از هم فاصله گرفت.

تصویر تار حسین از پیش چشمهای سرگردانم رد

شد و لبهایم با خستگی جنبید:

 

 

– ح…ال..م ب..ده!

بی مقدمه لب به گوشم میچسباند و جملهاش تنم را

میلرزاند:

– به ن*رم!

خجالت میکشم و حتی در میان نور بی جانی که

تقلا میکند برای عرضه نمایی، میدانم که

گونههایم سرخ شده!

بوی گند پیراهنش بینیام را میسوزاند و احساس

میکنم دلم هر لحظه بیشتر از قبل در حال

جوشیدن است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
8 ماه قبل

وایییی خیلی خوبه ک دوبارع هرروز پارتای پشت سرهم و طولانی میزاری، مرسییی😄🩵

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x