رمان غیاث پارت ۱۷۵

4.6
(83)

 

 

غیاث:

برای عقب راندن تقلا میکنم و دست او محکم تر

دور کمرم پیچانده می شود و بالاجبار وادارم

میکند که سرم را به تخت سینهاش بچسبانم:

– حالا دیگه کارت به جایی رسیده که واسه من

بینی چین میدی پدرسگ؟ نمیگی یهو سر تا پاتو

تیکه تیکه میکنم؟

نفسم با لرزش از انتهای گلویم بیرون میجهد:

– ح…الم خو…ب نیست!

 

 

بیخیال دستهایش را به دستهای بسته شدهام

میرساند و من برای کمی بهتر شدن حالم دمی

عمیق میگیرم اما همان نفس عمیق حالم را بدتر

میکند.

طوری که بدون عقب نشینی اسید معدهام، تا آخرین

قطره روی سینهاش خالی میشود و صدای غرش

و فریاد او استخوانهایم زا میلرزاند:

– چیکار کردی کثافت؟ نکنه منو با آشغالی اشتباه

گرفتی که خورده و نخوردتو روم پس میزنی؟

هان؟ باتوام؟

 

 

سرم را یک ضرب بالا گرفته و طوری دستش را

به دهنم میکوبد که به پهلو روی زمین میافتم!

 

 

 

درد در تیغهی کمرم میپیچد و شریان خون از

گوشهی لب چاک خوردهام را احساس میکنم.

زیر دلم تیری خفیف کشیده و نالهی دردناکم به

زور بیرون میجهد.

– ریدی تو لباسام، بو گند گرفتم اه!

 

 

پلکهایم به زور از هم فاصله میگیرد و حالم هر

لحظه بیشتر از قبل رو به بد شدن میرود و سرما

نوک انگشتهایم را میبوسد.

صدایم به آرامی زوزهی یک بچه گرگ از لای

لبهای نیمه بازم بیرون میپرد:

– د…دارم…دا…رم می..میرم.

بی انعطاف کف کفشش را زیر چانهام میفرستد.

سرم را یک ضرب بالا کشیده و میگوید:

 

 

– فقط زودتر بمیر، هم منو از این فلاکت نجات بده

هم خودتو از این بدبختی!

هوا سرد تر میشد.

بدنم آرام شروع به لرزیدن کرد، اشکهایم بی

اراده از گوشهی پلکم روی گونهام سر خورد.

درد زیر دلم بیشتر و بیشتر می شود و بغض

پیچک شده و میپیچد دور گلویم.

اینجا آخر خطم بود؟

– نه مث اینکه جدی جدی نفست در نمیاد، هی بت

میگم یه چی بخور حرف تو کلت نمیره.

خودتو داری شکنجه میدی یا منو؟

واس چی اصلا لج کردی؟ با کی لج کردی؟

 

 

مثلا فکر میکنی این کارارو کنی غیاث جونت میاد

دنبالت؟ دیگه نمیدونم باس به چه زبونی بگم تو رو

به ت*خمای عزیزش ارجاع داده!

نفسش را پر از افسوس بیرون میفرستد و درست

در همان لحظه صدای بلند افتادن چیزی شانههای

جفتمان را بالا میپراند.

سریع سر به عقب چرخانده و آهسته میپرسد:

– صدای چی بود؟

 

 

صدای قیژ قیژی که میاید، قلب مرا گرم و

زانوهای حسین را میلرزاند.

زمان آزادی از این دوزخ فرا رسیده بود؟

میان بیداری و بیهوشی لبخند کنجلبم نقش می بندد

و دستهایم آرام تکان میخورد و زمزمهی آرام او

را میشنوم:

– نازی تویی؟

زمزمهاش هر لحظه دور و دور تر میشد.

 

 

درد زیر شکمم تشدید پیدا کرده بود و جریان

گرفتن مایعای گرم را درست بین پایم احساس می

کردم.

از لای پلکهای نیمه بازم تصویرش را دیدم.

با قامتی خمیده در حالی که تکه چوبی بزرگ را

میان انگشتهایش میفشرد آهسته به سمت در قدم

برداشت.

کاش قبل از اینکه پلکهایم تاریکی را لمس

میکرد، طعم خوش آزادی را میچشیدم!

در را به بیرون هل داد و به نشانهی حمله چوبش

را بالای سر فرستاد و چندی طول نکشید که

صدای قهقهاش بلند شد:

 

 

– چیزی نیست…هی دختر چیزی نبود!

چراغ کوچک امیدم خاموش میشود!

حسین به سمتم عقب گرد کرده و از خوشی

شانههایش را میلرزاند.

نگاه بی فروغم با ته مانده های امید به در دوخته

می شود و صدایش را میشنوم:

– احتمالا یه گربه داشته جفت گیری میکرده….

جملهاش به پایان نرسیده بود که جسمی محکم از

پشت به گردنش کوبانده شد و…

 

 

همین که قامتش روی زمین خم شد، از میان نور

اورا دیدم!

غیاث را…مردم را!

پر از اشک خیرهاش میشوم و لبهایم نامش را

مینالد:

– غ…غیاث!

 

 

نفهمیدم کی میان بازوهایش مچاله شدم.

نفهمیدم کی با بوسههایش سر و صورتم را طواف

داد.

نفهمیدم کی اشک چشمهایش گونههایم را خیس

کرد.

حتی نفهمیدم کی زمزمهی پر از درد و دلتنگیاش

کنار گوشم بلند شد:

– مردم…مردم…مردم…از دوریت مردم نفسم!

پلکهایم بیجان روی هم افتاد و باز شد.

صورتش را از نظر گذراندم و این مرد غیاث من

بود؟

 

 

این همه شکسته و رنجور، با ریشهایی که اط حد

معمول بلندتر شده بود و موهایی که پیشانیاش را

پوشانده بود.

دستهایش دو طرف صورتم را قاب گرفت و دیدم

که نگاهش از شدت بغض میترکید!

لبخندی بیجان روی لب نشاندم و زبانم آهسته به

قربان صدقه رفتن چرخید:

– خو…خوبی…غیاث…م؟

پرههای بینیاش باز و بسته شد، پیشانی به

پیشانیام تکیه زده و جنون وار لب زد:

 

 

– بمیرم..بمیرم واسه این نگاه بیحالت؟

کجا رفتی دردت به جونم؟ نگفتی این روانی

زنجیرهای اگه تو نباشی میمیره؟

داغ حرفهای حسین روی دلم سنگینی میکرد که

بیحال لب زدم:

– میمردی و…خودت…از خودت روندی…م؟

به آرامی طناب پیچانده شده دور دستهایم را باز

کرد.

 

دستهایم را تکان دادم و عضلات شانهام به قدری

تیر کشید که صدای جیغم بلند شد.

دستهایش آرام شانههایم را در بر گرفت،

شانههایش محکم لرزید و کنار گوشم لب زد:

– گه خوردم! غلط کردم، تف تو شرف نداشتم بیاد

که دست رو گونهی برگ ُگلت بلند کردم!

چطوری بگم پشیمونم که دلت باهام صاف شه؟

چطوری بگم غلط کردم که ببخشیم؟

ملیسا…نگام کن…واکن چشاتو…

 

پلکهای خستهام را آهسته اط هم فاصله میدهم،

نگاهش پریشان خاطر روی صورتم میچرخید،

شانههایم را آهسته تکان داد:

– عشقم؟

خون با شدت زیر دلم جریان داشت، سرم چنان بی

هوا شده بود که مدام روی شانهام میافتاد.

آهسته دست زیر شانههایم سرانده و تنم زا کمی

بالا کشید:

 

 

– یکم دووم بیار، یه کوچولو دیگه، با من بمون

ملیسا، با من بمون!

نیگام کن، سر جدت وا کن چشاتو ببینمت! ملیسا

خانمم؟ پرتقال کوچولوی من؟

از روی زمین بلندم میکند، تنم را چنان سخت به

آغوش می کشد که نالهام بلند میشود.

تنها دو قدم از جسم بیجان حسین فاصله گرفته

بودیم که ایستاد.

میدانستم خیسی خون روی انگشت هایش جریان

گرفته:

– این…این خون چیه؟

 

 

آهسته میگوید و میدانم فکرش هزار و یکجا در

گردش است.

نگاه مات ماندهاش از چشمهایم جدا شده و سر و

گردنم را می کاود و پر از استیصال نامم را لب

میزند:

– ملیسا؟

صدایی فریاد آشنایی به گوشم میرسد:

– داداش عجله کن، داره از دست میره!

 

 

روشنایی دور و دور تر میشد.

نگاهم از نگاه مات ماندهاش جدا شد و آخرین

تصویر ، فک سفت شدهی غیاث بود و جملهای که

در گوشم زنگ میخورد:

– با من بمون ملیسا، با من بمون!

#پارت۵۳۶

 

 

[غیاث]

 

 

– آثار تجاوز جنسی روی بدنش نیست، اثری از

مایع منی اطراف دهانهی واژنشون نیست و

دخولی صورت نگرفته، میشه گفت متاسفانه یا

خوشبختانه فقط مورد ضرب و شتم قرار گرفتن!

نفسم آهسته از انتهای گلویم بیرون میجهد و دکتر

برگههای درون دستش را جابهجا میکند.

از تخت سینشون باید عکس برداری بشه، گویا

قفسهی سینه دچار شکستی شده.

متاسفانه زخمای دستشون عفونت کرده و عفونت

به قدری شدیده که میترسم به استخوان بزنه!

 

 

از بالای عینک طبیاش نگاهم میکند.

لبخندس به چهرهی وارفته و خستهام میزند.

دستهایش را روی میز در هم قلاب کرده و با

امیدواری ادامه میدهد:

– ولی جای نگرانی نیست.

ما اینجاییم تا حال ملیسا از چیزی که هست بهتر

بشه اقای ساعی!

فقط یه خبر دیگه دارم.

مغزم گنجایش شنیدن اخبار بد را نداشت.

همین که این چند روز بدون او سر کرده بودم و

اکنون با دیدن جسم بیجانش روی تخت نمیمردم،

یعنی جان سگ داشتم!

 

 

زور رفتنش مرا از پا انداخته بود.

– نمیدونم بگم خبر خوبیه یا بد!

بنا به شرایط و بیماری ملیسا، میشه گفت چندان

خبر جالبی نیست اما چون جای امیدواری هست…

لبخند به رویم میپاشد:

– امیدوارم از شنیدن خوشحال بشید!

شاخکهایم تیز می شود و قلبم تند تند شروع به

تپیدن میکند.

 

 

روی صندلی صاف نشسته و با لکنت میپرسم:

– چیش…چیشده؟

برگهای را به دستم داد و به آن اشاره زد:

– تست بارداری ملیساست!

جملات ناخوانای انگلیسی را بالا و پایین میکنم و

آهسته لب میزنم:

 

 

– خانم دکتر من الان…فارسی رو جلوم بذاری

نمیتونم درست بخونم شما یه تیکه کاغذ بم دادی که

به زبون اجنبی روش نوشته شده، توقع داری من

بفمم؟

بیرون فرستادن بازدمش را شنیدم و بعد جملهای

که دلم را تکان داد:

– ملیسا بارداره!

#پارت۵۳۷

 

 

 

 

گیج و منگ خیرهی کلمات در هم فرو رفته

میشوم و صدای دکتر چون بانگی محکم در گوشم

میپیچد.

دهانم به یکباره خشک میشود و سرم آرام به

سمتش میچرخد:

– چ…چی؟

وارفته میپرسم و دکتر دوباره میگوید:

– ملیسا حاملست!

 

 

وقتی که اوردنش بیمارستان متاسفانه خونریزی

داشت، من حدس زدم که باید حامله باشه و احساس

می کردم بچه رو از دست دادین اما…

مکث میکند، نگاهش را به برگهی ازمایش دوخته

و با خیال راحت پاسخ میدهد:

– بچه رو از دست ندادین!

نمیدونم چه حکمتیه ولی گویا این بچه اشتیاق

زیادی به دنیا اومدن داره.

گوشهی برگه میان انگشتهایم مچاله میشود.

لبخندی از سر بهت و ناباوری روی لب نشانده و

خفه لب میزنم:

 

 

– ولی…دکتر گفته…باید از درمانش دو سال

بگذره…

با کف دست اهسته روی زانویم میکوبم.

رابطههای پر تب و داغ و بدون جلوگیریمان

مقدمات به دنیا آمدن آن کودک را فراهم کرده بود.

پروانههای کوچک خوشحالی در دلم به رقص در

آمد و با این حال ودر این شرایط حال ملیسا برایم

از همه چیز مهم تر بود!

– باید پیشگیری میکردین ولی خب متاسفانه این

کارو انجام ندادین، این بچه مانع ادامهی درمانشون

نمیشه آقای ساعی.

 

 

تا جایی که من میدونم ملیسا جان یه بارداری

ناموفقو پشت سر گذاشته.

وجود این بچه خیلی میتونه به بهتر شدن حالش

کمک کنه !

هر چند بازم بستگی به خودتون داره که نگهش

دارید یا نه!

#پارت۵۳۸

 

 

انگشتهایم را بهم میپیچانم:

– میتونم ببینمش!

 

روی میز ضرب میگیرد:

– ملاقات ممنوعه، از پشت شیشه مانعی نداره

دیدنش در ضمن همچنان بیهوشه و یه چیز دیگه…

سر بالا میگیرم.

عینکش را از روی چشم برداشته و به ارامی

میگوید:

– بهتره اجازه بدین یه نفر دیگه موضوع حاملگیشو

باهاش مطرح کنه!

 

 

از زبون شما نشنوه بهتره…

سر تکان میدهم و میدانستم که اکنون چشم دیدنم

را ندارد!

حق داشت!

هر چند برایم سخت بود اما وقتی خودم زا جای او

میگذاشتم…شاید کمی حالش را بهتر درک

میکردم.

– من نگم…کی بگه بهش پس؟

– پدرش، خواهرش، مادرش!

و یه مسئلهی دیگه که لازم دیدم بهتون بگم اینه که

ملیسا نیاز به روان درمانی داره.

 

 

در حالت عادی فکر کردن به اینکه بیشتر از دو

هفته از خانوادش دور باشه و مورد ازار و توهین

قرار بگیره، آدمو کلافه میکنه، چه برسه به اینکه

تو اون شرایط قزار بگیره و …

ملیسای من!

زنی که از ابتدای ورودش به زندگیام تنها مورد

آزار قرار گرفته بود و اکنون بیشتر از هر زمان

دیگری روحش اسیب دیده بود!

اهسته سر تکان میدهم:

– میتونم برم؟

 

 

سری به نشانهی تایید تکان میدهد:

– بله حتما!

از روی صندلی بلند شده و سمت در حرکت میکنم

و در لحظات اخر صدایش را میشنوم:

– شما زوج خوشبختی میشین!

#پارت۵۳۹

 

 

 

 

از پشت شیشه خیرهاش میشوم.

بیجان روی تخت کز کرده بود.

جسهاش از اخرین شبی که با هم بودیم تا کنون،

لاغر تر شده بود.

تنها خدا میدانست که در آن شرایط چگونه سر

کرده است!

با نوک انگشت روی شیشه خطوط فرضی رسم

میکنم و صدایش میزنم:

– ملی خانم؟

 

 

گویم صدایم را میشنود که انگشت کوچکش

شروع به تکان خوردن میکند.

نگاهم اهسته روی شکم تختش سر میخورد:

– چشماتو وا کن، خدا باز به من کله خر لطف

کرده فرشتشو فرستاده واسم!

تو که نی نی دوست داشتی، پاشو وا کن چشاتو

خوشگلم! قول میدم آدم شم.

پیشانیام سرمای شیشه را لمس میکند و زیر لب

بار دیگر دست به دامن خدا میشوم.

 

 

– اصلا تو پاشو، هر چی تو بگی، هر چی تو

بخوای، حتی…حتی اگه تو بگی برو میرم!

میرم ولی تو خوب شو.

قول میدم سایم دیگه تو زندگیت نیفته!

شانههایم ارام تکان میخورد و طولی نمیکشد که

دستی ارام روی شانهام میکوبد.

دمی عمیق گرفته و سر به عقب میچرخانم.

فهیمه در حالی که دستمالی گلدوزی شده به سمتم

گرفته بود لب زد:

– خوبی غیاث؟ چرا چشات اینقدر قرمزه؟!

 

 

نگو که گریه کردی!

#پارت۵۴۰

 

 

نگاهم میان دستهایش و نگاه نگران و کنجکاوش

در گردش است.

آهسته دست زیر پلکم کشیده و میگویم:

– چیزی نیست.

 

 

آستین پاره شدهی پیراهنم را میان انگشتهایش

گرفته و آهسته میگوید:

– باهاش درگیر شدی؟ طوریت که نشد؟

اینبار نگران بود، آهسته در حالی که سعی می

کرد زیاد پیشروی نکند، چانه لرزاند.

– خوبی؟ کتکت زد؟

بازویم را از زیر دستش بیرون میکشم.

 

 

هر لحظهای که رد میشد احساس خیانت کردن به

ملیسا بیشتر در وجودم شکل میگرفت.

فاصله گرفتنم را که دید، ناباور خیرهام شد.

دستمال را میان انگشتهایش مشت کرده و لب زد:

– من…نمیدونم چی بگم!

سر به زیر میگیرد و من آهسته لب میجنبانم:

– ملیسا…بارداره!

 

 

بهت زده خیرهام می شود.

لبهایش ارام باز و بسته شده و اوایی از میانشان

جریان نمیگیرد.

اشک کاسهی چشمهایش را پوشانده و بریده بریده

نفس می کشد.

– نمیخوام… این حرف زدن بین ما…احساس

صمیمیتی که از جانب شماست…باعث حساسیتش

بشه!

متوجهاین؟

لبش کم کم به نیشخند کش پیدا میکند.

قطرهای اشک از گوشهی پلکش جریان گرفته و با

دست به خودش اشاره میزند:

 

 

– من…بخاطر…بخاطر تو و اون بچ…بچمو از

دست دادم…بعد… تو داری با من اینطوری رفتار

میکنی؟

#پارت۵۴۱

 

 

در سکوت و سر به زیر ُخرده سنگ زیر پایم را

جابهجا می کنم و او مشتش را گره کرده و به

شانهام می کوبد.

 

 

– با توام؟ با درخت حرف نمیزنم که جوابمو

نمیدی!

صدای داد نسبتا بلندش سر پرستارها را به سمتمان

چرخاند.

اخم کرده پارچهی چادرش را گرفته و تکانی به

تنش میدهم:

– آرومتر، تو کوه که نیستیم!

خشم لابهلای قطرههای اشکش قاطی شده بود و

روی گونههایش میریخت.

لبهایش آرام تکان خورد، تند تند نفس کشید و لب

زد:

 

 

– م…من…فکر کردم…

میان حرفش میپرم:

– فکرت اشتباه بوده، از همون اولش…البته…

منم اشتباه کردم که طوری رفتار کردم که….

سکوت میانمان پرده میاندازد.

هق هق ریز و زیر لبیاش شانههایم را تکان

میدهد، مچ دستم را چنگ زده و وادارم میکند که

نگاهم را به چشمهایش بدوزم:

 

 

– نگام کن…خوب نگام کن غیاث ساعی!

تو…باعث شدی من تنها دلخوشیمو تو این دنیا از

دست بدم، حالا پروو پروو روبروی من واستادی

و داری میگی…داری میگی چون زنت حسوده،

حساسه، زودرنجه، تحمل هیچی رو نداره،

یعنی…یعنی باید برم؟

بدون جبران؟ بدون هیچی؟

مصمم ادامه میدهد:

– نمیرم! نمیرم!

 

 

#پارت۵۴۲

 

 

پا روی زمین میکوبد، کودکانه و ُمصرانه تکرار

میکند:

– نمیرم.

خیرهی اشکهای جاری شده روی گونهاش زمزمه

میکنم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

باورم نمیشه اینقدر طولانی گزاشتی.🤗😍دستت درد نکنه.سنگ تمام گزاشتی قاصدک جون.

Deli
8 ماه قبل

ای فهیمه ی *کش گایی*دمت گم شو از زندگیشون بیرون دیگه آشغال گوشت!
تفففففف به غیاث تفففففف به فهیمه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x