رمان غیاث پارت ۱۷۶

4.4
(83)

 

غیاث:

– میری چون من آسایش زنمو به هر چیز دیگهای

تو این دنیا ترجیح میدم!

جا خوردنش را به وضوح میبینم.

بهت و ناباوری در چشمهایش جامه پوشانده و زیر

لب نهی خفیفی زمزمه میکند.

– تا اینجا هم شوهر خوبی براش نبودم.

ادعای مرد بودن داشتم و دستم به اشتباه رو

صورتش بلند شد..اینکه خدا دوباره بهم بخشیدتش

یعنی هنوز ازم رو نگرفته…

بغض کرده لب میزند و صدایش ناواضح گوشم

را میخراشد:

 

 

– نمیتونی…اینطوری باشی. نمیتونی اینطوری

بگی!

تقصیر خودم بود اگر او سطح توقعش تا این حد از

من بالا رفته بود.

– تو قول دادی واسه من جبرانش کنی! اینطوری؟

من…من میتونستم رضایت ندم…میتونستم بذارم

اونجا بمونی….تو به من قول دادی!

 

 

قدمی به عقب بر میدارم و او را در حالی که

شانههای کوچکش از شدت بغض و درماندگی

میلرزید پشت سر میگذارم:

– نمیدونم تو چرا اینقدر از خواهرت تنفر داری

ولی…اولویت من تو زندگیم زن و بچمن فهیمه

خانم، زن من حساسه، بارداری مطمئنا حساس

ترش میکنه، ما یه بار بچمونو از دست دادیم،

دیگه نمیخوام بخاطر ناپرهیزی شما اینبارم از

دستش بدیم.

#پارت۵۴۳

 

 

 

 

انگشت اشاره تخت سینهاش را نشانه میرود:

– من ناپرهیزی میکنم غیاث؟

اخم کرده و با تاکید میگویم:

– بله! همین غیاث گفتن بدون پیشوند و پسوندتون

اگه ناپرهیزی نیست پس چیه؟

متزلزل شده دمی عمیق میگیرد، آنقدر عقب گرد

میکند که در نهایت پایش به صندلی های آبی

رنگ پشت سرش گیر کرده و روی آن میافتد.

 

 

نگاه تو خالی و پوچش را به روبرو دوخته و لب

میزند:

– درسته! حق با شماست!

رنگ و رخ پریده و صدایی که میلرزید دلم را به

رحم اورد که اهسته نزدیکش شدم.

روبرویش ایستادم و نگاه او به دگمهی انتهایی

پیراهنم دوخته شد و لب به سخن باز کرد:

– ما…من و مامان یعنی…از اول میدونستیم

که…میدونستیم که ملیسا تو شرایط خوبیه…

شرایط مالی خوبی نداشتیم، هیچ وقت!

 

 

من و ملیسا نیم شیر بودیم، هنوز دو سالم نشده بود

که ملیسا به دنیا اومد.

بابا تو معدن طلا کار میکرد، واسه اینکه زندگی

مارو بهتر کنه، یه تیکه طلا از اونجا دزدید، وقتی

که صاحب کارش فهمید، از کار بی کارش کرد…

نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.

آهسته سرش را به پشتی صندلی تکیه زده و به

نقطهای نامعلوم از سقف خیره شد:

– شرایط خیلی واسمون سخت شد، من خیلی به

مامان وابسته بودیم اما ملیسا…

بچه بود، چمیدونست وابستگی چیه؟

بابا یه روز بی خبر از ما ملیسا رو برد بیرون از

خونه و وقتی برگشت خبری ازش نبود.

 

 

بعدا فهمیدیم به یه خانوادهای دادتش که پولشون از

پارو بالا میره!

اهسته خیرهام شد و تلخ زمزمه کرد:

– نمیدونی چقدر دلم میخواست جای ملیسا باشم تا

از تو این گند و کثافت در بیام!

#پارت۵۴۴

 

 

بغضش اینبار آشکار تر بود.

 

 

انگار به هنگام حرف زدن، راه نفسش بند آمده

بود.

دستش به ارامی روی شکمش سر خورد و پر از

دلتنگی و جنون ادامه داد:

– من حسینو دوست داشتم، با تموم کثافت کاریاش

کنار اومدم تا داشته باشمش، هر وقت…هر وقت

حالش خوب بود بهم میگفت عقدم میکنه، بهم

میگفت با هم زندگی میکنیم، گفت موادو میذاره

کنار اما نفهمیدم چیشد که به اینجا رسیدم.

نگاهم میکند.

با مکث…طولانی…

مهربان لبخند میزند و قطره اشک از گوشهی

چشمش راه میگیرد:

 

 

– تا تو اومدی و الباقی داستان!

گفتی چرا از ملیسا متتفرم؟

نیستم، نبودم هیچ وقت…

تو خونتون یه بار گفتم ملیسا زن زیرکیه ولی

متاسفانه تو جایگاه اشتباهی قرار داره، دقیقا برای

همین بود.

چادرش را دور انگشتهایش سفت کرده و از

روی صندلی به ارامی بلند می شود.

قدش به زور تا زیر سینهام میرسد!

– وقتی بهوش اومد، میام ملاقات آقای ساعی!

 

 

خوب بود که به یکباره جمع بسته شدم.

خوب بود که فهمیه جایگاهش را فهمیده بود هر

چند باید زودتر از اینها این حرف به زبانم میآمد

که عاقبت کارمان به اینجا کشیده نشود!

و چه بسا خوب بود که بعد پنهان زندگی ملیسا را

از زبان خواهرش شنیدم!

آهسته به سمت شیشه رفته و خیرهاش میشوم و

میدانستم کا تمام اتفاقات پیش آمده را پشت سر

میگذاشتم اگر ملیسا همراهیام می کرد!

#پارت۵۴۵

 

 

 

 

[ملیسا]

صدای قطرههای آب پلکهای نیمه جانم را از هم

فاصله داد، جز سفیدی محض هیچ چیز پیش نگاه

تارم نبود.

بوی الکل جایگزین بوی پهن گاو شده بود و خبری

از سفتی سنگ لاخهها نبود!

– باز کرد چشماشو، وای الهی مادر دور این

صورت قرص ماهت بگرده، برو غیاثو صدا بزن

بیاد.

 

 

خسته بودم و انگار تمام جانم درد می کرد.

دلم کمی خوابیدن به دور از فکر و خیال گذشته را

داشت.

پلکهایم بی اراده در اغوش یکدیگر فرو رفتند اما

دستی که دو طرف صورتم را گرفته بود، مانع از

خوابیدن دوباره ام می شد:

– ملیسا، میبینی منو؟

پیش نگاه تارم، زنی با چادر گلدار مشکی را

میدیدم.

صورتش سرشار از چروکهای ریز و درشتی

بود که بر اثر خنده ایجاد نشده بودند!

چهرهاش آشنا بود، میشناختمش!

 

– آ…ب!

خفه می گویم و میدانم که نجوایم به زور به

گوشش میرسد اما طولی نمیکشد که لبهایم

خیس می شود.

– دکتر گفته فعلا بهت آب ندم، با دستمال لباتو

مرطوب میکنم، باشه؟

لب هایم تا حدی خیس شد و انگار جانی دوباره به

تنم بازگشت و حال واضح تر خانم جان را دیدم.

درحالی که تسبیح دور دستش پیچانده شده بود و

برق امیدواری در صورتش دویده بود.

 

 

قبل از اینکه حرفی بزند، درب محکم به داخل هل

داده شد و صدایی آشنا استخوانهایم را لرزاند:

– ملیسا؟!

#پارت۵۴۶

 

 

سرم کمی از بالش فاصله میگیرد و او با سرعت

باد خودش را کنار تختم میرساند.

 

 

دست لرزانم میان دستهایش فشرده شده و

بوسههای بی وقفهاش تند تند روی سر و صورتم

فرود میاید:

– وا کردی چشاتو دورت بگرده غیاث؟

نگفته تو نباشی من چیکار کنم؟

آخ قربون چشات برم من!

پلکهایم روی هم میافتد به آرامی، هر چند ذوق

ته دلم میلولد اما بی حرف سر کج میکنم.

اخرین ملاقاتمان چندان خوشایند نبود که به راحتی

از فکرم پاک شود!

 

 

جا خوردنش را احساس میکنم.

لبهایش روی شقیقهام از حرکت میایستد و نوای

ارامش کنار گوشم را میشنوم:

– ملیسا؟

به دنبال آن صدای پیس پیس آرام خانم جان را هم

می شنوم:

– غزال!

طولی نمیکشد که اتاق خلوت میشود.

 

 

من میمانم و او یک دنیا حرف برای گفتن!

– ملیسا، ببینمت!

نالهی تو گلویم بلند میشود:

– ولم کن!

روی پهلوی دردناکم پشت به او میچرخم و

موقعیت الانم را با گذشته مقایسه میکنم.

انگار… َزده شده بودم!

 

 

دیگر زبانم به محض باز کردن پلکهایم نام اورا

صدا نزد.

قلبم طلبش را نداشت!

فاصلهی ماندنم در این زندگی به یک تار مو بند

بود!

یک تار موی پوسیده!

دستش روی شانهام نشسته و به آرامی تکانم داد:

– ملیسا…من…واست توضیح میدم!

#پارت۵۴۷

 

 

 

 

توان پوزخند زدن نداشتم اما میدانستم که لبهایم

فرمی کج و کوله به خود گرفته است.

بدون اینکه پلک باز کنم تنها لب میزنم:

– نمیخوام!

– اونطوری که تو فکر میکنی نیست ملیسا، نگا

کن منو، میخوای دقم بدی؟

عجیب بود که دلم نمیلرزید.

نکنه ُمرده بودم و نمیدانستم؟

 

 

در این شرایط صدای مستاصلش دلم را آنچنان

تکان میداد که گویی زلزله آمده است و

اکنون..خنثی بودم!

سکوتم را که شنید فهمید که اینبار با تمامی دفعات

تفاوت دارد.

فهمید که اینبار جا نمیزنم، کوتاه نمیآیم.

– نگام نمیکنی پس، توپت خیلی پره نه؟ حق داری

منم جات بودم…

میان حرفش میپرم:

 

 

– پس حرف نزن وقتی جام نیستی!

زبان دراز شده بودم.

زهر سیلیاش زبان درازم کرده بود!

نیش کلامم هر گوشه از تنش را میگزید و بهت

زده بودنش برایم اهمیتی نداشت.

دلی که ترک خورده بود را نمیتوانست درست

کند، میتوانست؟

– عشقم…

ساکت میمانم.

 

 

خاطر آن شب از پیش چشمانم رد شد.

زنی که خواهرم بود دستهایش را دور کمر

مردی که همسرم بود، پیچانده بود.

در حالی که چانهاش را روی شانهی غیاث گذاشته

بود، در حالی که باد میان موهای غیاث میدوید!

سر به سمتش میچرخانم.

نگاهم سرد و تو خالی بود.

خسته بودم، به اندازهی یک عمر زندگی نکرده!

این پا و آن پا میکند، دستش به ارامی از روی

شانهام ُسر خورده و لب میزند:

– میخوای برم بیرون یکم استراحت کنی؟

 

 

برق امید را ته چشمهایش میدیدم، میخواست

بگویم نرو اما…

هیچگاه، هیچچیز به میل ما انسانها نیست!

– برو!

#پارت۵۴۸

 

 

لبهایش مثل ماهی باز و بسته شد و دریغ از

آوایی که از میانشان بیزون بجهد!

 

 

در نهایت بهت زدگیاش را با لبخندی دست و پا

شکسته نشانم داد:

– برم؟ ببین پرتقال خانم، میدونم حالت خوب

نیست، ُملتَفتم اینو، یعنی ُدکی حالیم کرد

ولی…برم؟

آرام میخندم.

چرا دیگر پرتقال گفتنش دلم را گرم نمیکرد.

عشقش همچنان گوشهی دلم قرص و محکم بود

اما، انگار این من، آن من قبلی نبود!

آهسته پلک روی هم می کوبم:

 

 

– نمیدونم…چرا وقتی به قول خودت ُملتَفت شدی،

بازم…بازم سعی داری با اینجا بودنت حالمو بدتر

کنی…برو غیاث!

بی رحمانه تر ادامه میدهم:

– نمیخوام ببینمت!

وا رفتنش را میبینم!

مردمکهایی که بی قرار در جایشان میجنبد.

تک خندهی بهت زدهاش را…

 

 

عقب گرد میکند و زیر لب پچ میزند:

– حالت خوب نیست، خوب نیست، خوب نیست که

اینطوری داری حرف میزنی بام، احیانا سرت به

جایی که نخورده؟

روی کمر میچرخم و اکنون واضح تر او را

میبینم.

تلخ و گزنده میگویم:

– نمیدونم…اونجا اونقدر بلا سرم در اومده که

خیلیاشو یادم نمیاد!

 

 

نگاهش توی صورتم میچرخد و استیصال از

چشمهایش ُشره میکند..

هیچ گاه، مرا در این موقعیت ندیده بود.

اینقدر سخت، سرد، خنثی!

کمی روی تخت نیم خیز میشوم و او سریع به

کمکم میآید.

دستش زیر پهلوهایم خزیده و از قصد سرش را به

گردنم نزدیک میکند و عمیق نفس میکشد.

دستش به ارامی پهلویم را نوازش کرده و لب

میزند:

– دلم واست تنگ شده بود!

 

 

#پارت۵۴۹

 

کمرم را به آرامی روی تخت بالا می کشد.

سنگینی نگاهش روی نیم رخ صورتم تنها کنی

دست دلم را میلرزاند که زیر چشمی خیرهاش

میشوم و بوسهی او درست کنج لبم را نشانه

میرود.

– گوش میگیری چی میگم خانم؟ میگم دلم واسه

شما با این همه ناز و ادا تنگ شده بود!

 

 

دلم فریاد زد: منم!

عقلم اما سرکشانه افسارش را در دست گرفت که

زبانم سکوت را در پیش گرفت!

نفسش را کلافه بیرون میفرستد:

– حالا حالاها باید راه بیام با این اخم و تخمت که

از دلت در بیارم نه؟ به کی قسم بخورم اون

شب…اون شب لامصب اصلا نفهمیدم دارم چه

گهی میخورم.

رو مخم داشتی می رفتی ملیسا، عصبیم کرره

بودی!

انگشت شستش آهسته روی گونهام را نوازش

میکند و به ارامی ادامه میدهد:

 

 

– پشیمونم، به خاک آقام قسم!

ایشالله بشکنه دستی که رو صورت مثل برگ گلت

هرز رفت، نگام کن حالا!

آهسته سر به سمتش میچرخانم.

زیر چشمهایش از بیخوابی گود شده بود.

استخوانهای گونهاش کمی بیرون زده بود و ته

ریشش از همیشه بلند تر شده بود.

با غیاثی که اخرین مرتبه دیده بودمش، زمین تا

آسمان فرق داشت!

 

 

در سکوت خیرهاش شدم، حرکت نوازش وار

دستش تنها کمی از دردم را کاهش میداد.

امیدوار پرسید:

– بگو که میبخشیم، بگو خانمم!

آهسته سری به نشانهی تایید تکان میدهم و قبل از

اینکه لبخند، لبش را بپوشاند، لب میزنم:

– میبخشم…چون دیگه…واسم… اهمیتی نداری!

#پارت۵۵۰

 

 

 

 

وا رفته کمی خیرهام میشود و سپس اخمهایش را

در هم میکشد، کمی شانهام را تکان داده و پر از

حرص کنار گوشم میغرد:

– این چرت و پرتا چیه بهم داری میبافی؟! قرار

نیست تا دو روز از هم دور بودیم شروع کنی به

شعر بافتن!

با مکث خیرهاش میشدم.

غیاث روبرویم همان مردی بود که برایش

میمردم؟

 

 

غیر از این بود که جانم به جانش وصله و پینه

خورده بود؟

حالا که واضح تر خیرهاش شده بودم، سادگیام را

میفهمیدم!

احمق بودم و عشق…برای انسانهای احمق است!

بدون شک…

دستم پیشروی میکند، کنج صورتش را آهسته

لمس کرده و او در حالی که اخمهایش در هم گره

خورده، سر کج کرده و کف دستم را میبوسد.

– من…بیا از اولشو یه دور دوره کنیم، نظرت

چیه؟

 

 

در سکوت خیرهام می شود و من میفهمم که

چشمهایش حرف برای گفتن دارد!

– میخواستم برم آمریکا، من عاشق اونجا بودم،

دلم میخواست یه ادم آزاد باشم.

بابا گفته بود نمیتونم برم، مگه اینکه ازدواج کنم،

اومدن به اون پارتی اولین اشتباهم بود!

بعدیشو تو میدونی؟

ساکت ماند و من تمام روزهای سپری شدیمان را

از پیش چشمم گذراندم.

اگر میرفتم، دلم برایش تنگ میشد!

 

 

بغضم را پشت لبهایم پنهان میکنم و لب میزنم:

– دومیش، ازدواج با تو بود غیاث! اینکه بخاطر

علاقهی خودم، با تو ازدواج کردم، بزرگترین

اشتباه زندگیم بود!

#پارت۵۵۱

 

 

شانهاش محکم تکان میخورد و من دستم را به

آرامی از روی گونهاش برداشتم.

نگاه تو خالیام یک دم از چشمهایش جدا نمیشد:

 

 

– اشتباهم این بود که، بابامو، زندگیمو، آیندمو رها

کردم و اومدم پیش تو، پیش مردی که ادبیات

عادی حرف زدنشم شبیه لاتای سر کوچست!

فرو ریختنش را دیدم.

دیدم که چگونه لبهایش جنبید، دیدم که چگونه از

پا افتاد.

دیدم که چگونه غرورش زیر پا لگد مال شد!

– تو رویاهام، هیچ وقت تو مردی نبودی که من

میخواستم غیاث!

 

 

آب گلویش را پر سر و صدا پایین فرستاد.

مردمکهای لرزانش را به هر سو چرخاند بجز

چشمهای من.

دست زیر چانهاش فرستاده و سرش را بالا

میکشم:

– غیاث؟

پرههای بینیاش لرزید و آهسته صدایم زد:

– ملیسا؟!

 

 

نگاهمان بهم دوخته شد و دیدم که گلویش چگونه

تکان خورد.

دمی عمیق گرفت و آهسته پرسید:

– نمیخوای منو؟

از جانم بیشتر میطلبیدمش اما…امان از دلی که

ترک خورده بود.

پلک میبندم و سپس سقف را نشانه میگیرم:

– الان…دیگه نه!

#پارت۵۵۲

 

 

 

 

از دو ساعت بیشتر می گذشت که تنها بودم.

غیاث رفته بود.

درست بعد از اینکه حرفم را زده بودم و صدای

شکستن دلش را شنیده بودم.

توقع ماندنش را هم نداشتم.

این با هم بودنمان به جفتمان آسیب میزد.

دستهایم دور زانوهایم پیچیده شده و چانه روی

زانویم گذاشتم و به صدای باز شدن در توجهای

نشان ندادم.

 

 

– چرا اینطوری نشستی دختر؟ به کمرت فشار

میاد، بیا کمکت کنم دراز بکش.

نزدیک شدنش به تختم را احساس کردم و سپس

دستی که روی گودی کمرم نشست:

– ملیسا؟

سر به سمتش چرخاندم، نزدیک ترین عضو

خانوادهام بود.

دختری که از بدو ورودش، حس بی کسیام را از

بین برده بود و اکنون…چقدر از هم دور بودیم.

 

 

– خوبی؟

آهسته پرسید و به زور اندک دستش به پشت ُهلم

داد:

– اگه خوب نیستی…

– خوبم!

صدای آهسته و سردم کمی شوکهاش کرد.

این پا و آن پا کرد، انگار برای پرسیدن سوالش

تردید داشت.

 

 

پتوی مسافرتی بیمارستان را روی زانوهایم

انداخت و در نهایت پرسید:

– با شوهرت…بحثت شد؟

#پارت۵۵۳

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

این فهیمه چرا اینقدر عوضیه.😡و غیاث هم از اون عوضی تر.😡😠

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x