رمان غیاث پارت ۱۷۸

4.6
(92)

 

غیاث:

لبهای کوچکش از هم فاصله گرفته و دریغ از

آوایی نامفهوم و کوتاه!

نگاه دو دو زنش را به چشمهایم میدوزد:

– چ…ی؟

تو گلو میخندم و انگشتهایم به ارامی گونهاش را

نوازش میکند:

– داری مامان میشی کوچولوی من!

 

 

آقا غیاثت رسالتشو انجام داده و یه جوجه

کوچولوی خوشگل الان تو دلته!

وا رفته خیرهام میشود و طولی نمیکشد که اشک

به آرامی کاسهی چشمهایش را پر میکند.

سر سنگینش را پایین انداخته و میدانم مسیر

نگاهش کجاست!

– ی…یعنی…

شانههای کوچکش را ارام بغل میکنم:

 

 

– اره عزیزم، شما الان مامانی!

بر خلاف تصورم که احساس میکردم شنیدن این

خبر خوشحالش میکند، به یکباره گفت:

– ولی…من…نمیت…نمیتونم…

اخمهایم از نفهمیدن جملهاش در هم گره میخورد:

– یعنی چی؟

 

 

انگشتهایش را زیر گونهاش سرانده و اشکهایش

را پاک میکند.

دمی لرزان میگیرد و بازدمش را با تاخیر بیرون

میدهد:

– من…الان نمیخوام…

نامفهوم سری به دوطرف میتکانم:

– تو عاشق بچه بودی!

 

 

خیره به چشمهایم می شود و تیر آخرش را محکم

تر میکوباند:

– چون…عاشق تو بودم ولی الان…دلیلی نمونده

که پای یه بچه رو… به زندگیمون وا کنیم!

#پارت۵۶۶

 

 

آب گلویم را محکم پایین میدهم و حنجرهام از

حجم پاره سنگهایی که بیخش چسبیده بود، درد

میکرد.

 

 

لرزان نفس کشیده و موهایم را چنگ میزنم:

– یعنی چی؟ یعنی چی ملوس؟ تو نبودی هم خودتو

هم منو پاره کردی واسه قبلیه؟

الان دردت چیه؟

اوس کریم نظر کرده یدونه دیگشو داده بهمون،

چرا داری همچین رفتار میکنی!

پلکهایش بالا پرید و دیدم که دستهایش را اهسته

روی شکمش گرفت.

گویی گارد دفاعی گرفته بود!

– داد نزن!

 

 

تن صدایم بالاتر رفت:

– بابا دیگه چیکار کنم که گه خوردنم به چشت

بیاد؟

د فقط کم مونده شمشیر وردارم خودمو از وسط دو

نصف کنم!

تمومش کن این مسخره بازیو!

از کنارم گذشت، شانهاش را به شانهام کوبانده و

زیر لب پچ زد:

 

 

– مسخره بازی نیست.

نرسیده به در بازویش را از پشت چنگ میزنم.

کمرش به تخت سینهام کوبانده شده و دستهای من

به ارامی روی شکم تختش مینشیند.

گویی هر دو در لحظه آرام میشویم.

دمی عمیق از عطر دلپذیر گردنش میگیرم و

اینبار اهسته تر لب نامش را میزنم:

– ملیسا…

ملتمسانه مینالد:

 

 

– نه…غیاث نه!

اهسته گردنش را میبوسم:

– چی نه ملوس؟ هنوز زنمی لاکردار، میفهمی؟

چرا تو بغلم داری میلرزی! خدا لعنت کنه منو که

زنم…پارهی تنم…ازم میترسه!

#پارت۵۶۷

 

 

 

 

هق هق ریزش کنار گوشم بلند میشود.

پشت دستم را با ناخنهایش خراش داده و برای

اولین بار برایم بی رحم می شود:

– نمیترسم…من…من ازت

نمیترسم…من…من…حالم بد میشه

اینجام…ولم..کن…بغلم نکن لعنتی!

گومپ!

صدای پایین افتادن قلبم از درهای عمیق، در

چاهسار گوشم پخش می شود.

دستهایم ارام ارام از دور شکمش شل شده و

پایین میافتد.

 

 

هق هقش اوج میگیرد.

پر از حرص و جنون مشتهای کوچکش را

روانهی تخت سینهام میکند:

– من…من…ازت بدم میاد…اذیتم میکنی!

قدمم اهسته به سمت عقب برداشته می شود و

مشتهای او با سرعت تر سر و صورتم را هدف

میگیرد:

– ولم…کن…بیش…بیشتر از این…ازارم…نده…

 

 

صورتش رو به سرخی می رفت و نفسهایش یکی

در میان شده بود و خدا مرا لعنت کند!

اهسته دستهایش را میگیرم و او از حرکت

میایستد.

صدای گریهاش اوج گرفته و سرش به تخت سینهام

میچسبد..

میمیرم تا بغض سنگینم را فرو دهم.

میمیرم تا جملهام به زبانم جاری شود…

میمیرم تا حسش را بپرسم اما…

زبانم میچرخد به شکنجه دادنم و میدانم که او

میداند حال و احوالم را.

– میخوای بری؟

 

 

هق هق کنان لب میزند:

– نمیخوام…بمونم…

نفس در گلویم حبس شده و دستهایم آرام مچ

دستش را رها میکند و مستاصل مینالم:

– ولی من دوست دارم…

 

 

نگاه گریانش را به چشمهایم میدوزد، اشک حلقه

زده در نگاهم را میبیتد و خیرهی چشمهایم بی

مکث لب میزند:

– ولی من ندارم!

#پارت۵۶۸

 

 

[ملیسا]

دلش میترکد! میدانم که میترکد!

 

 

میدانم که اکنون ناباوری و بهت تمام تنش را

گرفته!

میدانم که مرا میخواهد، تنش…تنم را میخواهد!

کودکمان را میخواهد…

میدانم که زور میزند و زورش به زور روزگار

نمیچربد!

اهسته پلک میزند و میبینم لبخند ناباورش چگونه

روی لبهایش را میبوسد.

حالت چهرهاش سخت میشود و گلویش محکم

تکان میخورد.

بغضش را قورت میداد.

اهسته لب زد:

 

 

– دوس…دوسم نداری؟

صدایش میلرزد…دل من هم!

کور سوی امید را در انتهای چشمهایش میبینم،

چون درختی پیر هنوز هم به زندگی امیدوار بود!

– داری لج میکنی باهام نه؟ باشه ملیسا خیلی دارم

اذیت میشم، خب؟

من خیلی تو این مدت کشیدم، اذیتم نکن خب؟

لج نکن باهام خانمم باشه؟

 

 

قطرهی اشک تیغهی بینیاش را پیاده روی میکند.

لبهایش میلرزد و پیشانیاش به پیشانیام کوبانده

می شود:

– شوخی میکنی باهام…مگه نه؟

پلک میزنم و اشکهایم اینبار بخاطر داغ دل او

میریزد!

بچه شده بودیم جفتمان و چقدر دلم گذشته را

میخواست!

لب میزنم:

 

– نه!

و اوست که از انتهای دلش اهش را بیرون میزند:

– آخ!

دستش روی قلبش مشت میشود و نفسهایش کش

دار!

مانده بود تا راهی که من طی کرده بودم را طی

کند، مانده بود تا بفهمد دردی که من کشیده بودم تا

چه حد سنگین و سخت است!

 

 

#پارت۵۶۹

 

 

اشکش گونهام را خیس میکند.

رگ و پیام در پی اغوشش بود.

کاش آنچنان بغلم میکرد که در خودش حل

میشدم!

کاش دل شکستهام کمی ترمیم میشد تا دستهای

فلج شدهام به کار میافتاد و اشکهایش را پاک

میکردم!

کاش میمردم!

– برم پرتقال کوچولو؟ برم آرومی؟

 

 

قلبم داد زد نه!

مغزم اما تک به تک لحظات رانده شده از اغوشش

را پیش چشمهایم اورد!

کاسهی چشمهایش را خون پر کرده بود:

– برم خوشبخت تری؟

ساکت میمانم و هق میزنم.

دلش پر بود!

دلش…دلش…آخ از دلش!

 

 

– برم ملوس؟ بگی برو…میرما! نیگام کن، چشاتو

ندزد ازم خانم کوچولوم!

تاب نگاه کردنت را ندارم مرد!

بس کن این سناریوی غمگین و تلخ را!

دست زیر چانهام میفرستد و سرم را بالا میکشد،

یقهی نیمه باز پیراهنش را از نظر میگذرانم:

– نیگام کن یه بار دیگه چشاتو ببینم!

قطرهی اشکم گونهام را میشورد و خیرهاش می

شوم.

آهسته میخندد و دلم برای خط لبخندش میریزد!

 

 

این مرد…واقعا تمام من بود!

– خوب چزوندیم همه کسم…چش بسته بودم روت،

گفتم هر گوهی بخورم ملیسا پامه…اشتباه

میکردم…خوب حالمو گرفتی خانمم! قربون

چشات بشم که میگه بی من راحت تری!

قربون چشات بشم همه کسم؟ بیخش غیاثتو خب؟

ببخش اگه اونی که میخواستی نبودم!

#پارت۵۷۰

 

 

دستهایش شانههایم را محکم میچسبد.

 

 

مردمکهایش را در کاسه میچرخاند و میخندد،

مرد دیوانهی من!

نفسم به خس خس افتاد و او به ارامی با کف

دستش میان دو کتفم را ماساژ میدهد:

– بچمون…حیفه ملیسا!

من میرم…تو راحت تری اینطوری…نه که برم و

بگم ک*ون لق زن و بچم…آخ خدا لعنتم کنه چرا

عین بچه ها گریه میکنم!

منهم…منهم بچه شده بودم!

اشکهایم یکی پس از دیگری گونههایم را

میشست.

خدای من! این حال لعنتی دیگر چه بود؟

 

 

– اون بچه…باباش منم، منو نمیخوای ولی بچمونو

بخواه خب؟

اون طفلیه…گناهی نداره که باباش منم!

روی پیشانیام را اهسته میبوسد و شانههایش

میلرزد و من میمیرم!

کاش میمردم!

دلم به حال جفتمان میسوخت، برای او بیشتر!

– قول بده مراقب خودتی.

من مراقبت نبودم، وقتی اتو میزدی موهاتو هیچ

وقت نگفتم درجهشو کمتر کن که نسوزه موهات،

تو حواست به خودت باشه خب؟

 

 

لرزان لب میزنم:

– خب!

سرپایین میکشد.

صورتش را درست روبروی صورتم قرار داده و

نگاه لرزانش را در صورتپ میچرخاند.

روی لبهایم مکث کرده و چشم بسته سر جبو

میکشد.

این اخرین بوسهیمان بود؟

 

 

پلک میبندد و نفس گرمش پشت لبم را لمس

میکند:

– روزایی که نبودی…دلم میخواست یه بار دیگه

ببوسمت…میشه…میشه ببوسمت؟

مماس لبهایش هق میزنم و او به آرامی و پر از

عشق بوسه از لبهایم میگیرد.

ارام…اهسته…پر از عطش…

دستهایم پارچهی مانتوام را چنگ میزند و

زمانی به خودم میایم که او رفته بود….

رفته بود و بوی عطرش اینبار جایگزینش شده

بود!

#پارت۵۷۱

 

 

 

 

[غیاث]

مشت باند پیچی شدهام را محکم تر به کیسه بوکس

کوباندم..

خون از لابه لای انگشتهایم روی زمین ُشره

میکرد و درد در استخوانهایم پیچیده شده بود.

اخرین نگاه ملیسا، آخرین حرفهایش، آخرین

بوسهیمان، هیچکدام از پیش چشمهایم عبور

نمیکرد.

نفس های خاموشم را یکی پس از دیگری بیرون

فرستادم.

 

 

صدای نق نق تلفن همراهم در سکوت اتاق پیچیده

شده بود و تقههایی محکم به در کوبانده میشد:

– غیاث مامان؟ وا کن درو فداتشم…

صدای خانم ضعیف به گوشم میرسید.

هق هقش را خفه میکرد تا مبادا من بفهمم!

آخرین ضربهام را محکم تر به کیسه بوکس

کوباندم و نعرهام از سر درد بلند شد.

– غیاث؟ داداش؟

 

 

دستگیرهی در بالا و پایین شده و سپس صدای

برخورد شانهی داراب با درب را شنیدم.

طولی نکشید که ققل زوار در رفتهی اتاق در هم

شکست و در چهار طاق باز شد.

داراب سریع به سمتم یورش آورد، دستش را بی

مقدمه روی دست زخم خوردهام گذاشت و لب زد:

– نصف جونمون کردی پسر!

خنثی خیرهاش شدم.

رفتن ملیسا مرا به این حال انداخته بود.

رفتنش مرا به جنون کشانده بود!

 

 

– غیاث مامان؟

چشاتو دیدی خون افتاده؟

غصهی چیو میخوری دورت بگردم، با اب و دون

نخوردن و حبس کردنت چیزی درست میشه،

ملیسا برمیگرده؟

نیشخند کنج لبم مینشیند.

دستم را از زیر دست داراب بیرون کشانده و پچ

میزنم:

– نه…ولی من حداقل از این زندگی ت*خمی که

توش زن و بچم بهم پشت کردن نجات پیدا میکنم!

 

 

#پارت۵۷۲

 

 

از درد زانوهایم تا میخورد.

تا مغز و استخوانم ضعف داشتم!

تنم از دوری ملیسا خمار شده بود انگار!

جایی در حوالی قلبم تیر میکشید!

به کمک دارابدروی تخت نشستم.

زیر بازویم را اهسته ماساژ داد، نچ نچ کوتاهی

کنار گوشم کرد و لب زد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

تا یه کم حالت جا بیاد غیاث خان.حالا برو تو کار خواهر زنت.😡😡😡😡😡😠😠😠😠😠

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x