رمان غیاث پارت ۱۷۹

4.4
(93)

 

غیاث:

– چیکار کردی با خودت مرد!

پچ میزنم:

– به من نگو مرد، من نامرد دو عالمم!

نامرد نبودم زنمو با بار شیشش پس نمیفرستادم

خونهی باباش!

نامرد نبودم دست روش بلند نمیکردم که حالا حال

و روزم اینطوری باشه!

– داداش تو فکر کردی ملیسا خوبیتو یادش میره؟

نه به ولله!

 

 

تو شوهرشی چرا باید یادش بره، الان حالش خوب

نی، بهش حق بده مرد حسابی!

خانم جان نزدیکم میشود.

دستمال گل سرخ گلدوزی شده اش را اهسته روی

استخوان دستم میکشد.

حرف داراب را تایید کرده و میگوید:

– توقع نداشتی بعد از این همه گندت بپره تو بغلت

غیاث؟

شبی که تولدت بود و داشت میرفتو یادته؟

تو بالا داشتی خودخوری می کردی، اون دست به

شیکم منتظر بود بیای سمتش.

بیای بگی قدم خودت و اون بچه رو تخم چشمام

ولی نیومدی!

 

 

بچم چه ذوقی داشت! چه شوری داشت.

آن شب کذایی یادم آمد.

رو همین تخت نشسته بودیم، او کنار من طلب

خواستن کودکمان را می کرد و من نخواستنش را

توی صورتش کوباندم!

حق داشت برود.

من لایق دوست داشته شدن نبودم!

#پارت۵۷۳

 

 

 

 

– ملیسا بابا، پاشو بابایی واست سوپ درست

کردم، پاشو ببین دوست داری.

دستی روی پیشانی تب کردهام نشست، میان

بیداری و بیهوشی ذکر گفتن زیر لبی اش را

شنیدم:

– الله و اکبر، تو که باز تب داری باباجان!

زیر لب ناله میکنم و او قربان صدقهام میرود.

خیسی دستمال را روی پیشانیام احساس میکنم،

موهای شوید مانندم کف دستش را میسوزاند و

شروع به تعریف قصه برایم میکند:

 

 

– یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون

هیچکی نبود!

یه دختر کوچولوی بامزه بود که کنار پدر و

مادرش تو یه خونهی خیلی قشنگ زندگی میکرد.

دختر کوچولو بزرگ شد، همه چیز خوب بود و

کنار خانوادش خیلی خدب زندگی میکرد تا اینکه

خدا مادرشو ازش گرفت…

بغضی که بیخ گلویش تنید، به گلویم سرایت کرد!

استخوانهایم درد می کرد و عرق شقیقههایم را

میبوسید.

بابا دستمال را بار دیگر خیسانده و پیشانیام را

دست کشید و در همان حال ادامه داد:

 

 

– دختر کوچولومون یه شبه تو تنهایی خودش

بزرگ شد، خانم شد، از باباییش دور شد تا جایی

که تن به یه اشتباه خیلی بزرگ بود.

اشتباه بزرگم غیاث بود!

اشتباهی که از ته دلم دوستش داشتم!

اشتباهی که اکنون تکه ای از جانش را در جانم

حفظ کرده بودم.

دست بابا آهسته سرم را نوازش کرد.

از لای پلکهای نیمه بازم خیرهاش شدم، لبهایم

لرزید و اشکی که از سر درد بود را پایین

فرستادم.

– اون موقع بابایی بهش هیچی نگفت، گذاشت

اشتباهشو انجام بده.

 

 

ولی الان یه چیزی از دختر کوچولوش میخواد.

اونم اینکه دوباره یه اشتباهو تکرار نکنه!

قول میدی به بابا؟

#پارت۵۷۴

 

 

سکوتم را که میبیند، پایین پایم خم میشود.

تشت قرمز رنگ را با صدا روی سرامیکهای

کف اتاق کشانده و پاهای داغم را در آن قرار

میدهد.

 

 

– قرار نیست همه همیشه خوب باشن، تموم آدما

بدی دارن، آدمیزاد زاده شده به بدی!

غیاثم بدی داره، اخلاق تندیم داره، دستشم خودم

میشکونم که رو صورتت هرز رفته، ولی مرده!

حرارت تنم کمی کاسته می شود.

امروز را با آن روز مقایسه میکنم!

همان روزی که کودک اولمان را به شکم

میکشیدم و از خانهی شوهرم، به خانهی پدرم پناه

اورده بودم.

حرفهای امروز بابا کجا و حرفهای آن روزش

کجا!

– زندگیت…نمیگم خیلی قشنگه، ولی زشتم نیست.

جفتتون مسیرد اشتباه اومدین باباجان.

 

 

حالا نمیخوای واسه درست شدنش به خودتون یه

وقت بدی؟

تو قراره مادر بشی ملیسا

اون بچه هم به محبت مادر، هم به محبت پدر نیاز

داره، میتونی محبت پدرشو ازش دریغ کنی؟

نای جواب دادن نداشتم!

شاید روز دیگری پیش از امروز نصیحت

پدرانهاش را نیاز داشتم…

مثلا همان روز در کلانتری!

روزی که ترکم کرده بود…

روزی که بچگانه اشتباه کرده بودم و مرد دیگری

جز او پای خطایم ایستاد.

 

 

پتو را تا روی سرشانههایم بالا کشاند.

اشکی که از گوشهی پلکم روانه شده بود را با

نوک انگشت زدوده و لب زد:

– رو حرفام فکر کن بابایی.

میدونم جایی که باید میبودم واست کوتاهی کردم!

جایی که نیاز به شونههایم داشتی نبودم، میدونم

بخاطر خطات از خودم روندمت.

ولی بابا عاشقته خب؟

بابا هر کاری میکنه که تو خوشحال باشی…

حتی اگه خوشحالیت تو جدا شدن از غیاث باشه،

بدون من اینبار پای تصمیمت وایستادم!

باشه بابا؟

 

 

پلکهایم روی هم میافتد و سر تکان میدهم.

قلبم در گلویم میجوشد و این روزها تنها یک جیز

را خوب میفهمم

حالم بد است و انگار این حال بد ته ندارد!

#پارت۵۷۵

 

 

روزهایم از پی هم بد میگذشت!

سخت، تلخ، پر از یاس و ناامیدی!

حالم روز به روز بیشتر از دیروز بد میشد.

حس و حال جنگیدن نداشتم و…رها شده بودم!

 

چشمهی اشکم دیگر نمیجوشید.

نای گریه نداشتم!

درد را احساس نمیکردم، خوب نبودم اما زنده

بودم!

نه برای خودم، برای کودکی که ندیده عشقم را با

او تقسیم کرده بودم…دردم را هم!

تابستان رد شده بود و مادر زمستان دانههای برف

را روی زمین پهن میکرد و…جای او خالی بود!

دلم برای یک لحظه دیدنش دل دل میزد.

اما لج کرده بودم، هم با خودم، هم با او…

با اویی که هر روز پشت پنجرهی اتاقم میایستاد تا

بلکه رد شوم و چشمش به صورتم بیفتد.

 

 

اکنون هم انجا بود میدانستم!

دلخوری رگ و ریشهام را در هم تنیده بود و زا

این حال فکرم در پیاش بود!

– خانم بیام تو؟

سر میچرخانم و نگاه از شیشه میگیرم:

– بیا.

در باز شد و پرستار جوانی که این روزها ناجیام

شده بود وارد شد.

 

 

بشقاب لب طلا را به سمتم گرفته و لبخند زنان

گفت:

– زمستونه آش رشته میچسبه! خانم نمیدونید

بیرون چه برفی داره میاره.

دلم ُهری میریزد.

غیاث پشت در خانه ایستاده بود! در این هوای

سرد، میان برفی که ناجوانمردانه روی زمین

میریخت و میدانستم اوی کله خراب طبق عادت

هر روزش بجز یک تیشرت نخی چیز دیگری به

تن ندارد!

 

 

– خانم نگران نباشین، امروز خبری از آقا غیاث

نیست، یعنی صبحی بودنا الان نمیدونم کجان!

#پارت۵۷۶

 

 

به بودن نصف و نیمهاش عادت کرده بودم.

به حس کردنش پشت پنجرهی اتاقم.

– کجا رفته؟

 

 

شانه بالا میپراند، قاشق فلزی را درون کاسهی

آش فرو برد و به سمت دهانم آورد.

– نمیدونم خانم، من که فضول نیستم.

بوی آش زیر بینیام را قلقلک میدهد امابی میل

سر تکان میدهم:

– نمیخوام.

از بد غذا بودنم به سطوح آماده بود که دندتن

قروچه کرد!

 

 

تختم را دور میزنم و از اتاقم بیرون میروم.

پله ها را با احتیاط و ارام پایین رفته و وسط سالن

میایستم:

– خانم کجا میرین؟ چرا اومدین پایین؟ دکتر مگه

به شما استراحت نداد؟

بالافاصله پتوی مسافرتی کوچکشرا روی

شانههایم میاندازد.

نگرانم شده بود اما…دلم نگرانی های یک نفر

دیگر را میخواست!

– بریم…بریم تو برفا راه برم!

 

 

پلکهایش را ریز میکند:

– اقا غیاث جلوی در نیستنا، چیو میخواین ببینید؟

فکرکنم بنده خدا از سرما داشت یخ میزد که

رفت، خانم چرا اینقدر بهش بی محلین؟

مغموم ادامه میدهد:

– خانم…من اصلا سگ کی باشم که حرف بزنم

اما…ادمیزاده…دلش میشکنه، یه جاهایی جا

میزنه، این همه سرد بودن خوب نیست، من امروز

دیدم آقا غیاث وقتی داشت میرفت چقدر ناامید بود.

 

 

زمین تا اسمون با روزای اول فرق داشت، شکسته

تر شده بود…این سردی رو اونقدر ادامه ندین که

ازتون زده بشه!

دلم میترکد و لب میچرخانم:

– شده…زده شده!

#پارت۵۷۷

 

 

دور حیاط کمی چرخ میزنیم.

 

 

فکرم از خیالش پرت نمیشد، آنچنان در جان و تنم

رخنه کرده بدد و بیرون نمیرفت که گویی از من

بود.

بخش عظیمی از من!

– ملیسا بابا جون؟

روی پاشنهی پا به سمتش چرخ میخورم.

کیف سامسونتش را زیر بغل زده بود و خسته

نگاهم میکرد:

– بیا اینجا

 

 

به سمتش روانه میشوم، روبرویش که میایستم،

نگاهی عمیق به صورتم میاندازد.

روی چشمهایم مکث کرده و اهسته لب میزند:

– مطمئنی؟

قلبم پاسخ داد نه!

عقلم محکم در دهانش کوبید.

سر تکان دادم و پنجههایم را محکم کف دستم

فشردم.

مرگ یک بار..شیونهم یک بار!

 

 

– بله!

– من با یه وکیل حرف زدم، حرف اونم همین بود

که زن حامله اجازهی طلاق نداره.

با خودغیاث باید به توافق برسی که تا به دنیا

اومدن بچه جدا از هم زندگی کنید.

به ساعت مچیاش چشم دوخته و ادامه داد:

– فاخته تا چند ساعت دیگه میاد، با اونم مشورت

باید کنی!

نام عجیب و غریبش را چند بار زیر لب تکرار

کرده و سپس به ارامی پرسیدم:

 

 

– فاخته؟

سر تکان میدهد:

– همون وکیلهست که در موردش حرف زدم

باهات، اسمش چاووشه… چاووش فاخته!

#پارت۵۷۸

 

 

 

 

– بچه چند ماهشه؟ به منظور میپرسم که توی

روند پرده کمکمون میکنه!

روبرویش نشسته بودم.

روبروی چاووش فاخته!

کت و شلوار گران قیمت و اسپرتی به تن داشت،

ساعت طلایی رنگش را دور دستش پیچانده بود.

نگاه اخم آلودش را یک دم از صورتم جدا نمیکرد

و نگاه مسکوت مرا که دید، آهسته توپید:

– ملیسا خانم با شمام!

 

 

شانههایم ارام بالا میپرد و نگاه خیرهام را از او

جدا می کنم…

– من..نمیدونم…

پوزخند ریزش را می شنوم، مردک دیوانه!

غرور از تک به تک جملاتش چکه میکرد زمانی

که گفت:

– جالبه!

پس من نشستم اینجا، روبروی زنی که حتی

نمیدونه چند ماهست؟ درسته؟

 

 

از تکبر کلامش اخم در هم میکشم و او کف هر

دو دستش را بهم کوبانده و نمایشی به افتخارم

دست بهم میکوبد:

– چقدر عالی! پس در نتیجه سرگردون زنی شدم

که از قضا حاضر نیست باهام همکاری کنه،اینم

درسته؟

چپ چپ خیرهاش می شوم.

پوزخندش کش پیدا کرد و چال چانهاش را محکم

تر در چشمم فرو کرد!

 

– شما اینجا نشستین، دارین واسش پول میگیرین،

مشکل کجاست؟

مشغول تا زدن برگههای روبرویش شد و در همان

حال پاسخ داد:

– مشکل از شما نیست خانم، من وقتمو واسه آدمی

که دلش میخواد تو بدبختی خودش دست و پا بزنه

تلف نمیکنم!

درست ادمی عین شما!

#پارت۵۷۹

 

 

 

 

“آدمی مثل من”

آدمی مثل من!

چه مثال جالبی!

آدمی مثل من که در دومین دهه از حیاتش تنها

رنج و درد را پشت سر می گذاشت!

پوشهی آبی رنگش را زیر بغل زد، ابروهای

پرپشتش در هم تنیده و گفت:

– به پدرتون بگین با من تماس بگیرن، از نظر من

این پرونده همینجا مختومست!

 

 

خیز برداشت تا از کنارم رد شود اما آهسته بلند

شدم، هر چند سست قامت اما، ایستادم!

نگاهم به کفشهای براقش دوخته شد و لب زدم:

– از وقتی که…مرخص شدم…دوهفته میگذره!

فقط…فقط همینو میدونم!

نوایم هر چند ضعیف اما به گوشش رسید، نگاه

سنگینش را به سر پایین انداختهام دوخت و من

ادامه دادم:

– شاید..دوماه!

 

 

زیر لب تکرار کرد:

– دوماه…ولی هنوز شاید دوماه!

عقب گرد کرد و دوباره روبرویم نشست.

دستهایش را روی زانوهایش قلاب کرد و اشاره

زد بنشینم، کمی از اخمهایش کاسته شده بود.

– بچه رو میخواین نگه دارین یا نه؟ گفتین بیمار

بودین؟

بر فرض اینکه کودک دو ماهه باشه میشه از

طرف پزشک نامهی سقط گرفت!

 

 

نگاهم تیز به سمتش روانه می شود و میغرم:

– بچمو نمی ندازم! هر چیم بشه، حتی اگه مجبور

باشم پامو دوباره تو زندگی اون ادم بذارم!

کنج لبش به نشانهی نیشخند بالا رفت، سر تکان

داد:

– پس فقط یه راه میمونه!

هم برای طلاق، هم برای حضانت فرزند!

 

 

#پارت۵۸۰

 

 

در سکوت خیرهاش می شوم.

نگاهش را یک دور مابین چشمهایم جابهجا می کند

و خودکار را میان انگشت هایش میچرخاند.

– دست به زن داشت؟

میخواهم بگویم نه اما خاطرهی همان سیلی که

مرا به اینجا رساند در سرم میدود.

آب تلخ گلویم را فرو فرستاده و اهسته می گویم:

 

 

– فق…فقط یه بار!

دوباره میپرسد:

– اعتیاد داشت؟ خرجی میداد یا نه؟

سر تکان میدهم.

مراحل دل کندن از آن زندگی چقدر سخت بود!

انگار خودم با دستهای خودم قلبم را میان

انگشتهایم فشار می دادم!

نفسم تنگ شد و اهسته سر تکان دادم:

 

 

– نه!

– مطمئنید؟

خوب فکر کنید خانم ملیسا!

مردی که دست به زن داشته باشه ، شمارو تو

خونش زندونی کرده باشه، رفت و امدو براتون

منع کرده باشه، مطمئنید اعتیاد نداشته؟

گیج خیرهاش میشوم!

جملهاش را میجوید و در دهانم میگذاشت!

کی گفته بودم غیاث رفت و امد را برایم منع کرده

بود؟

غیرت بیخود داشت اما…

 

 

نگاه قیرمانندش را به چشمهایم دوخت.

لبهایش کش امد و تکیهاش را کامل به مبل داد.

نگاهم به برق زنجیر نقرهاش افتاد و قبل از اینکه

حرفی بزنم، ادامه داد:

– خانم ملیسا!

من می تونم تو دادگاه همه چیزو به نفع شما

برگردونم….

خیره خیره نگاهم کرد و مرموزانه ادامه داد:

 

 

– فقط کافیه خودت بخوای! میخوای؟

#پارت۵۸۱

 

 

نگاهش وادارم کرد به سر تکان دادن.

در آن لحظه مغزم توان پردازش نداشت!

خستگی آنچنان روحم را به بند کشانده بود که تنها

راه درمانش را جدا شدن از غیاث میدیدم.

سرم آرام بالا و پایین چرخید.

با قلبی مالامال از درد تنها توانستم لب بزنم:

 

 

– میخوام…

___♡_

[غیاث]

حلقهام را میان انگشتهایم میچرخانم.

به عادت هر روز روبروی درب خانهیشان

ایستادهام.

قطرات باران از روی شیوانی دم در سر

میخورد.

 

 

نگاهم به پنجرهی اتاقص دوخته میشود، در

انتظار دیدن سایهی کوچکش!

اما بجز تکان خوردن پرده در اثر باد هیچ چیز

دیگری نصیبم نمی شود!

صدای باز و بسته شدن در را شنیده و نگاهم

اهسته به همان سمت میچرخد.

مردی کت و شلوار پوش، هم قد و قوارهی خودم

از در خارج شده و پشت بندش صدای اشنایی را

میشنوم:

– هر وقت…احضاریه واسش رفت بهم خبر بدین!

اخمهایم از نفهمی در هم گره میخورد.

 

 

احضاریه؟

– تو همین چند روز اینده در جریان میذارمتون

خانم ملیسا! هوا سرده لطفا برین تو سرما نخورین.

قلبم در سینه از تپش میافتد.

قدمهایم را اهسته به جلو برداشته و از سایه خارج

میشوم.

اولین قطرهی باران که روی صورتم میچکد،

آهسته لب میزنم:

– اینجا…چخبره؟

 

 

#پارت۵۸۲

 

 

سر مرد به سمتم میچرخد، نگاه تیرهاش را به

صورتم دوخته و بی تفاوت نگاهم میکند.

نگاهم اما از روی شانههای پهنش، دختری کوچک

و ترسیده را شکار میکند.

اهسته قدمهایم را به سمتش بر میدارم.

– با توام ملیس، اینجا…چخبره؟

 

 

پشت مرد سنگر میگیرد و من میمیرم زمانی که

میفهمم همسرم…مادر کودکم…از من..به مردی

غریبه پناه می گیرد!

– تو…اقا چاووش شم…شما برین…با من…با من

کار داره!

چاووش!

چاووش!

نامش را چند بار زیر لب تکرار میکنم و چاووش

نامی که تمام چشمهایش را تمسخر در برگرفته ،

بالاخره زبان میچرخاند:

– نیازی نیست ملیسا خانم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

برو سراغ همون فهیمه ات.😠همونی که می گفتی چشماش چه جوره😡,شونه هاش چه جورن😡,دستاس چه جوره ها😡

sea xoughj
8 ماه قبل

غیاث خیلی گناه داره درسته در حق ملیسا بد کرده ولی این حقش نیست 🥲💔 نویسنده تروخدا فقط آخرش خوب تموم شه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x