رمان فستیوال پارت 1

4.6
(25)

 

 

خلاصه

 

سام پژمان، صاحب بزرگترین نمایشگاه ماشین های خارجی ، پسری  که هیچوقت حرف زور تو کتش نرفته و چیزی رو نمیشه بهش تحمیل کرد. تا روزی که متوجه میشه بی خبر از خودش، انگشتر نامزدیش توی دست دختری به نام گلبرگ خودنمایی میکنه و اون دختر نشونش کردش شده!

 

********

 

_ سه ماهه کرایه سرویس رو پرداخت نکردی! من که خیریه باز نکردم. اتوبوس خرج داره، چندماهه حتی لاستیکاش هم نتونستم عوض کنم.

 

دختر سرش رو پایین انداخت

 

_ امروز امتحان دارم تو رو خدا بذارین سوار شم سر ماه همشو باهم حساب میکنم.

 

راننده سرویس عصبی از جایگاهش پیاده شد و دستش رو سد راه دختر کرد

 

_ سه ماهه داری همینو میگی. تا کرایتو ندی حق سوار شدن نداری الآنم وقت ندارم برگرد خونتون دختر.

 

دختر تلاش کرد تا از کنار دست راننده داخل سرویس بره ولی راننده دستش رو محکم به عقب کشید که دختر سکندری خورد و به عقب پرت شد.

 

عصبی در ماشین رو به هم کوبیدم و به طرفشون رفتم.

 

_ کرایه اش چند میشه؟

 

راننده تابی به ابروهای پرپشتش داد و با پوزخند روی لبش تمسخر وار گفت

_ میخوای حساب کنی؟

 

کوتاه غریدم

_ گفتم چند؟

 

راننده تکیه اش رو به اتوبوس داد و نگاه کنجکاوش و بهم دوخت

_ سه ماهه نپرداخته! سرجمع سیصد تومن بدهکاره.

 

چندتا تراول پنجاه تومنی از جیبم بیرون کشیدم و به طرفش پرت کردم

 

چشماش برقی زد و قدمی به عقب برداشت.

 

نگاه ترسیده ی دختر برام آشنا بود.

بی توجه به راننده و نگاه خیره اش بند کیف دختر رو کشیدم

 

_ راه بیفت بریم خونتون.

 

چندنفر سرشونو از شیشه ی اتوبوس بیرون آوردن و مثل آدمای هیچی ندیده نگاه کنجکاوشون رو بهمون انداختن.

 

دختر به حالت دویدن پشت سرم میومد تا باهام هم قدم بشه.

 

نفس نفس زنان کنارم رسید

_ شما اینجا چیکار میکنین؟ تو رو خدا برگردین بابام منو با شما ببینه ایندفعه واقعا زنده به گورم میکنه.

 

قدم هامو آروم برداشتم تا بهم برسه. یه تای ابرومو بالا انداختم. زیر چشمش کبود بود. میتونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده.

 

_ ایندفعه؟ مگه دفعه ی قبل چیکار کرد؟

 

تازه متوجه شد که چه حرفی زده سریع اصلاح کرد

_ نه منظورم این بود که شما بهتره برگردین.

 

دوباره با قدم های بلند به جلو حرکت کردم و بی حوصله پرسیدم

_ خونتون کدوم بود؟

 

قبل از اینکه جواب بده یکی از درها در باز شد و داریوش ازش بیرون اومد.

 

دختر با دیدن باباش سعی کرد پشت من پناه بگیره.

 

داریوش با دیدن من قیافه اش برزخی شد

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

 

پوزخندی زدم و نگاهی به اطراف انداختم

_ بهتره بریم داخل، محله کوچیکه واستون حرف درمیارن!

 

داریوش با همون اخمای درهم درحالی که با چشم برای دختر خط و نشون میکشید از جلوی در کنار رفت.

 

اول دختر رفت داخل و پشت سرش هم من.

 

به محض بسته شدن در به طرف دختر رفت و توپید

_ این وقت صبح کجا داشتی میرفتی؟ همین مونده بود با این پسره توی کوچه ها راست راست جلو چشم مردم راه بیوفتی! بس نبود هرچقدر آبرومو بردی؟

 

دختر که از ترس رنگش پریده بود با صدایی که از ته چاه بیرون میومد جواب داد

_ بخدا میخواستم برم مدرسه که این آقا اومد.

 

 

دوباره داد داریوش به هوا رفت

_ صدبار بهت گفتم نمیخوام بری مدرسه. هر آتیشیه از گور همین درس خوندنت بلند میشه.

 

دستشو گرفتم و کنار کشیدم

_ اومدم باهات اتمام حجت کنم!

 

یقشو کشیدم و توی صورتش غریدم

_ با زبون خوش خاک بریز روی این قضیه تا تموم بشه وگرنه روزگارتو جهنم میکنم داریوش خان!

 

نگاهشو از دخترش گرفت و به من دوخت سعی کرد یقشو ازدستم دربیاره.

 

_ حرفیم مونده مگه؟

 

_ این چرت و پرتا و مزخرفات رو تموم کنین. هزارتا از این اتفاقا توی شهر میفته هیچکدوم به ازدواج ختم نمیشه!

 

پوزخندی زدم و ادامه دادم

_ فکرتونم مثل محیط زندگیتون محدوده!

 

زن داریوش هراسون به طرفمون اومد

_ چه خبرتونه تو رو خدا آروم تر.

 

داریوش خندید

_ میبینی زن؟ بعد از نشون کردن دخترم حالا تازه یادش افتاده که اعتراض کنه.

 

گنگ حرفاش گوش میدادم چیزی متوجه نمیشدم. داشت از کدوم نشون حرف میزد؟!

 

یقشو محکم رها کردم

_ کدوم نشون؟! بهتره دست از رویاپردازی برداری داریوش خان! مازیار از ترس توی هفت تا سوراخ قایم شده، اگرم پیداش بشه اول به دست من کشته میشه.

 

داریوش با اخمای درهم دست دخترشو کشید و تا جلوی چشمام بالا آورد.

 

انگشتری که توی انگشت ظریف دختر خودنمایی میکرد چشممو زد.

 

چقدر این انگشتر آشنا بود!

 

داریوش غرید

_ مازیار خرِ کی باشه؟!

 

دست دخترش رو چندبار جلوی صورتم تکون داد

 

_ من فقط تو رو میشناسم که انگشتر نشونت توی دست دخترمه! حالا هم بهتره بری و هرچه زودتر فکر عقد و عروسی باشی!

 

تازه دوزاریم افتاد و فهمیدم دور از چشم من چه غلطی کردن!

 

 

***

 

° یک ماه قبل °

 

“سام”

 

_ تنِ لش این بی صاحاب رو خودم جمع میکنم!

 

دست مُشت شده ام رو محکم روی فرمون ماشین کوبیدم.

 

_ آروم باش سام! میدونستم اینجوری قاطی میکنی ولی جز تو نمیتونستم به کس دیگه ای خبر بدم. مازیار حرف توی گوشش فرو نمیره، هم بد مست کرده هم اون زهرماری رو بالا انداخته اصلا حواسش نیست داره چه غلطی میکنه همه جا رو به گند کشیده!

 

از بین دندون های کلید شده ام غریدم

 

_ گوه زیادی خورده!

 

زیر لب تکرار کردم:

 

_ آخرین باریه که این تن لش رو جمع میکنم!

 

گوشی رو روی صندلی کناری انداختم و پامو روی پدال گاز فشردم.

 

ماشین رو کمی پایین تر پارک کردم و به طرف ساختمون رفتم.

 

خوب میدونستم مدتیه که اینجا محل فساد مازیار شده.

 

جلوی در دوتا پسر نعشه با چشمهای خمار راهم رو سد کردن.

 

_ داداش این کاره ای؟ کی تو رو دعوت کرده؟

 

دستمو وسط سینه اش کوبیدم که سکندری خورد و به سختی خودشو گرفت.

 

_ گمشو کنار!

 

 

نفر دوم بینیشو بالا کشید

 

_ پلیس ملیسی؟

 

تنه ای بهش زدم و داخل رفتم.

 

موزیک مستهجنی داشت پخش میشد و دختر و پسرها بی قید در آغوش هم میلولیدن.

 

بوی الکل توی فضا پخش شده بود .

 

چشمامو اطراف سالن چرخوندم اما مازیار رو ندیدم . چند نفر رو کنار زدم و جلوتر رفتم

 

صدای کاوه رو شنیدم

 

_ مازیار با یه دختر توی اون اتاقه … به زور بردتش.

 

ابروهامو به هم نزدیک کردم

 

_ همینجا بمون میرم سراغش.

 

_ بذار منم باهات بیام.

 

_ گفتم تنها میرم.

 

در اتاقی که کاوه نشون داده بود رو به شدت باز کردم که محکم به دیوار خورد.

 

با عصبانیت به صحنه ی رو به روم خیره شدم.

 

دخترِ نوجوونی با بالاتنه نیمه برهنه از ترس داشت به خودش میلرزید و توی بغل مازیار دست و پا میزد.

 

بیش از حد ترسیده و از زورِ گریه به هق هق افتاده بود.

 

 

_ چه غلطی میکنی مازیار؟

 

با صدای فریادم تکونی خورد و از دختره جدا شد.

 

به سختی لبخندی زد و با صدای بی جونش که ناشی از مصرف الکل و اون قرص لعنتی بود، نالید

 

_ اومدی داداش؟ تو که پایه ی این مهمونیا نبودی!

حالا که اومدی بیا دوتایی این آهویی رو که به زور گیرش انداختم شکار کنیم!

 

با قدم های محکم به طرفش رفتم .

 

دستم رو بالا بردم و سیلی محکمی به صورتش نشوندم.

 

انگار تازه کمی حواسش جمع شد و مستی از سرش پرید

 

_تو گوه خوردی مرتیکه!

 

با کف دست محکم به سینه اش کوبیدم که به عقب پرت شد

 

_ تا دلت بخواد دختر اینکاره ریخته! تو همچین مهمونی برداشتی یه دختربچه آوردی تو اتاق؟

 

در همین لحظه صدای داد و بیداد از توی سالن به گوش رسید و صدای چند نفر که تند تند تکرار میکردن

 

_ فرار کنید پلیس اومده!

 

_ زود باشین فرار کنید.

 

صدای آژیر پلیس به گوشم خورد

 

نگاه تندی به مازیار انداختم

_ جمع کن خودتو!

 

عصبی به طرف دختره رفتم.

 

 

 

مازیار دست و پاشو گم کرده بود

 

با هراس دستمو کشید

 

_ اون دخترو ول کن سام! الان مأمورا میان داخل باید زودتر از در پشتی بریم.

 

به طرفش چرخیدم و با تموم خشمم اینبار مُشتم روی دماغش فرود اومد

 

خون از بینیش جاری شد

 

با عصبانیت غریدم

 

_ فقط خفه شو مازیار که این مُشت تازه اولش بود! نمیتونی دختره رو اینجا ول کنی نمیبینی داره از ترس سکته میکنه؟

 

همون لحظه صدای مأمورا باعث شد مازیار بی توجه به حرف من فرار کنه…

 

هر قدم که به دختره نزدیک میشدم یک قدم عقب میرفت .

 

دستاشو حصار بلاتنه ی نیمه برهنه‌اش گرفت

 

پوزخندی زدم و توپیدم

_ تو که میترسی غلط میکنی میای اینجور جاها!

 

با اخمای درهم جلو رفتم

_ پدر و مادرت میدونن دختربچشون این کاره اس؟

 

انگار زبونش قفل شده بود . وحشت زده به صورتم نگاه میکرد

 

_ ایست! از جاتون تکون نخورین اینجا در محاصره ی پلیسه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

خوبه.زمان پارتگذاریش چطوریه؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x