رمان فستیوال پارت ۱۰۷

4.1
(35)

 

اخمی کردم

_ نه فقط برای احتیاط، اینجوری خیالم راحت تره

 

شونه ای بالا انداخت

_ باشه برات میارم. میخوای من پیشت بخوابم؟!

 

با ناامیدی جواب دادم

 

_ نه نمی‌خواد می‌دونم دیگه بیخیال شده حتما اونم نمی‌خواد منو ببینه

 

_ همینه دیگه وقتی زیاد دوری کنی طرف سرد میشه

 

شاکی توپیدم

_ وقتی من یه چیزی میگم تو تایید نکن دیگه! حداقل برعکسش بگو تا امیدوار بشم

 

دوباره خندید

_ نه عزیزم از این خبرا نیست. طرف سام پژمانه ها! تو نباشی یکی دیگه با کمال میل جاتو براش پر می‌کنه

 

مشتی به بازوش زدم

 

_ برو بیرون تا جیغ نزدم

 

با خنده ای که داشت اوج می‌گرفت بیرون رفت

 

کلید رو برام آورد .

رختخواب رو روی زمین پهن و درو قفل کردم و کلیدش رو زیر فرش اتاق گذاشتم

 

نگاهم به سقف بود اما خواب به چشمم نمیومد

اگه واقعاً سام بیخیال من شده بود چی؟!

 

از طرفی حق میدادم چون پای یه بچه وسط بود و منی که فقط صیغش بودم ارزش چندانی پیشش نداشتم

 

اشکم رو پاک کردم

بالاخره خدای منم بزرگ بود حتما یه راهی پیش پام میذاشت

 

اما تصمیمم قطعی بود و نمی‌خواستم برگردم.

 

نمی‌دونستم چقدر گذشته بود که چراغ های خونه کامل خاموش شد

 

همچنان جرأت نمی‌کردم گوشیم رو روشن کنم تا تماس و پیام احتمالی سام رو ببینم

 

کل تنم یخ زده بود. پتو رو محکم به خودم پیچیدم.

یک ساعت دیگه هم گذشته بود و مسلما همه خواب بودن و من همچنان مثل جغد چشمام باز بود

 

دستی که زیر سرم بود خشک شد و تصمیم گرفتم جا به جا بشم و بخوابم

 

آروم چرخیدم و روی اون یکی دستم رو به پنجره خوابیدم

 

نگاهم رو به پنجره رسوندم

 

چشمام همونجور خیره به پنجره خشک شد

حتی آب دهنم هم نتونستم قورت بدم

 

خواب بودم یا بیدار؟

گیج بودم یا هوشیار؟

توهم بود یا واقعیت؟

 

سام دست به سینه پشت پنجره، درست رو به روی من ایستاده بود!

 

 

 

بی اختیار سریع سرجام نشستم

 

دستم رو روی دهنم فشار دادم و تند تند نفس کشیدم

 

حتما خیالاتی شده بودم چون تکون نمی‌خورد و فقط خیره بهم نگاه میکرد

 

همون جور که نشسته بودم پتو رو روی سرم کشیدم و نیشگونی از بازوم گرفتم

 

دردش رو که حس کردم فهمیدم خواب نیستم

دوباره پتو رو کنار زدم

 

این بار به پنجره نزدیک تر شده بود

نور ملایمی از بیرون توی صورتش افتاده بود

 

همه چیز واقعیت محض بود و سام مثل دیوونه ها از دیوار مردم بالا اومده بود تا بیاد سروقت من!

 

وحشت زده به رختخواب چسبیده بودم

 

ضربه ی آرومی به شیشه زد و اشاره کرد تا پنجره رو باز کنم

 

سرم رو محکم و تند تند به معنای نفی تکون دادم

 

با اخمای درهم مشتش رو بالا برد تا شیشه رو بشکنه

 

میدونستم کله خراب تر از اونیه که کاری که میخواد رو انجام نده و اگه این کارو میکرد همه بیدار میشدن ، منم نمی‌خواستم دردسر درست بشه

 

ترس رو کنار زدم و دستامو به معنای تسلیم بالا بردم تا از شکستن شیشه منصرف بشه

 

دست به کمر منتظر موند تا پنجره رو باز کنم

هیچ راه فراری نداشتم

 

چنان غافلگیر شده بودم که دست و پام رو گم کرده بودم

 

درو قفل کردم تا نتونه بیاد غافل از اینکه پنجره نزدیک‌تر بود!

 

با دستای لرزون پنجره رو باز کردم و خواستم سریع کنار بکشم که دست انداخت داخل و مچم رو محکم گرفت

 

به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم

 

سرش رو از پنجره ی نیمه باز آورد داخل

 

_ از من فرار می‌کنی بچه؟!

 

 

_ ولم کن سامیار

 

مچم رو فشار داد و غرید

 

_ تو دیوار چین بکش دور خودت ببین چطور ازش بالا میام و گیرت میندازم!

 

از طرفی خوشحال بودم که اونقدر برام ارزش قائل بود تا بیاد دنبالم

 

و از طرف دیگه ناراحت بودم چون پیدام کرده بود و با حس دوگانه عقل و قلبم درگیر میشدم

 

با صدایی که از زور بغض می‌لرزید نالیدم

 

_ چرا اومدی دنبالم؟!

 

مچم رو محکم تر فشرد

_ زنمی حالیته؟! فکر کردی میذارم شب تا صبح توی خونه ی این مرتیکه بمونی؟

 

_ اینجا خونه ی خاله ی منه

 

دستمو محکم کشید جوری که سرم به شیشه ی کناری چسبید

 

_ دلیل و برهان واسه من نیار! تو اون مرتیکه رو فرستادی منو دک کنه؟!

 

از بین دندونای کلید شده غرید

 

_ از مادر زاده نشده کسی که بتونه سام رو بپیچونه!

 

سعی کردم دستمو از دستش بیرون بکشم

_ نباید میومدی چون من برنمی‌گردم

 

_ با زبون خوش کیف مدرسه ات رو بردار بزنیم به چاک

 

نفس عمیقی کشیدم و خودم رو آروم کردم تا بتونم حرف بزنم

 

_ واسه یه بارم که شده زورگویی رو کنار بذار

 

بغضم رو همراه آب دهانم قورت دادم

_ نمی‌دونم چرا این موضوع رو ازم مخفی کردی اما چیز کوچیکی نیست که بتونم باهاش کنار بیام

 

_ اون حرومی از من نیست!

 

_ درست نیست به یه طفل معصوم چنین لقبی بدی به هرحال یه زن خودش بهتر می‌دونه که بچه‌ش از کیه

 

سرم رو از شیشه جدا کردم

 

_ از من توقع نداشته باش برگردم این صیغه بالأخره یه جایی باید تموم میشد

 

با ناامیدی ادامه دادم

 

_ فکر کنم الان وقتشه.

 

_ نفرستادمت بری درس بخونی تا دربیای واسه خودم بلبل زبونی کنی بچه!

 

دست دیگه اش هم داخل آورد و شونه ام رو چنگ زد

 

_ غلط میکنی چنین طرز فکری داشته باشی اون صیغه وقتی باطل میشه که من بخوام نه تو!

 

زورگویی هاش …🤤👇

باید یه جوری اونو از خودم دور میکردم

 

دوباره دستم رو محکم به عقب کشیدم

 

_ نمی‌خوام باهات بیام . چطور میتونی زنی که دوستت نداره رو کنار خودت نگه داری؟!

 

دستش شل شد و بازو و شونه ام رها شد

ناباور به اخمای درهمش نگاه کردم

 

برای اولین بار حس کردم ناراحت شد

حس کردم غرورش لطمه خورد و من بلافاصله از این حرفم که دروغی بیش هم نبود پشیمون شدم

 

ولی راه دیگه ای نداشتم تا اون رو از خودم دور کنم

 

سریع خودش رو جمع کرد و با همون اخمای درهم غرید

 

_ کسی از دل تو نظر نخواست! اگه نیای بیرون خودم میام داخل و توی همین اتاق نشونت میدم چطوری زنم شدی

 

از فکر کاری که میخواست بکنه کل تنم لرزید

سام آدم بلوف زدن نبود میدونستم اگه حرفی بزنه اجرا می‌کنه

 

_ تا سه می‌شمارم مثل بچه ی آدم دم و دستگاهت رو جمع میکنی و میای بیرون وگرنه از همین پنجره میام داخل اونوقت خود خدا هم نمیتونه به دادت برسه

 

واقعا حرف حساب توی کت این مرد نمی‌رفت

 

چیزی به نام منطق و قانون توی زندگیش جایی نداشت و هرچی که فرمان میداد باید همون میشد

 

یکی به دو کردن با این مرد روانی مثل جرقه زدن به انبار باروت بود

 

کلافه چشمام رو بستم

_ باشه پس تو برو توی ماشین من الان میام

 

با نگاهی تیز از اونجا دور شد

 

وسایلم رو جمع کردم

 

حتی نمی‌تونستم به نیکی و خاله خبر بدم که دارم میرم

 

کیفم رو روی دوشم انداختم .

کلید رو از زیر فرش برداشتم و درو باز کردم

 

اما به محض باز شدن در، یکی منو دوباره داخل اتاق هول داد

 

وحشت زده جیغ زدم اما بلافاصله دستش رو روی دهنم فشرده شد جوری که جیغم خفه شد

 

_ فکر کردی بدون تسویه حساب می‌برمت؟!

 

چشمای به خون نشسته ی سام گواه بد میداد!

 

 

پشتم رو به دیوار کوبید و هردو دستش رو دوطرفم گذاشت

 

_ دلت با من نیست نه؟!

 

تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم

 

_ تو رو خدا زشته اینجا خونه ی خودت که نیست سامیار

 

کنار گوشم غرید

_ خودت گفتی خونه ی خالته. از قدیم گفتن مگه خونه ی خاله‌ست؟! یعنی خونه ی خاله آزادی هرکاری بکنی

 

سرش پایین آورد

 

_ اون دل بی صاحابت بی جا کرده با من نباشه

پلکام روی هم افتاد

 

داغی لبش رو روی گردنم حس کردم

 

دلم زیر و رو شد

 

_ به نفعته دلت رو جمع و جور کنی وگرنه…

 

سوزشی توی گردنم پیچید

 

سعی کردم کنار بزنمش اما تنم بین دستاش سست شده بود

 

سرش رو بالا آورد و برنده به صورتم نگاه کرد

 

_ حق نداشتی ول کنی بری!

 

ایندفعه لبامو نشونه گرفت

درد عمیقی بین سلولهای لبم پیچید

 

شونه اش رو چنگ زدم

نفسام به سختی بیرون میومد

 

سرش رو عقب کشید

 

پشت دستم رو روی لبم کشیدم

رد خون رو که دیدم ضعف کردم

 

یه دستم به لبم و دست دیگه به گردنم بود

 

تا خواستم به خودم بیام کمرم رو چنگ زد و من رو به خودش چسبوند

 

_ خودت انتخاب کن چیکارت کنم؟!

 

ا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

من رمان یجورایی خییلی زیاد خودنده و میخونم هم یسری کاغذی چاپی هم یسری آنلاین هم دانلود؛ پی دی اف ••••••• چندسال پیش
یکی دیگر از رمانهایی که خونده بودم اما یجورایی یادم رفته بود (بخاطر حجم زیاد؛ قصه••داستان،رمانها•••) اسمش همبرگر یا پیتزا بود ( بازم دقیق یادم نیس ) اونم همینطور داستان پسر،مرد روانپریش•••• و دختره بیچاره،بینوای مظلوم بخت برگشته بود اما اون هم مانند افسون سبز و بخاطرخواهرم تونست خودش از اون منجلابی که اون روانی
براش درست کرده بود نجات بده و دست آخر یجورایی خوشبخت بشه*
من بعضی یا یسری رمان:[داستان•••• های این مدلی میخونم همش حرص میخورم 😳😵😠😡 البته خدا روشکر که واقعی حقیقی نیستن اما امیدوارم که تو رمانها{قصه•داستانها•••• هم تمام بشن یا دیگر به حداقلی برسن😐😕😑

Reyhaneh Ghavi Panjeh
پاسخ به  نیوشا
1 سال قبل

رمان آبنبات چوبی سرگذشت خانمی هست که مجبور به ازدواج با یک مرد سادیسمی میشه نیوشا جان پیشنهاد میکنم که این رمان رو مطالعه کنی

نیوشا
1 سال قبل

اینجا هم تو این رمان•
نه واقعن این دختره(گلبرگ) بیچاره بینوای بدبخت هم باید حداقل یک چاقوی کوچیک میوه خوری زیر رختخواب لحاف متکابالشش قایم میکرد•••• به قول گفتنی کار از محکم کاری عیب نمیکرد••
میدونم کار ناپسند و خییلی زشتیه، اما وقتی از روی ناچاری زن یک روانپریش•••• میشی باید به همچین کارهای عجیب غریب زشت و خطرناک هم فکرکنی😐😕😑🤒🤕😯😲😫😳😵😨😱👿😈

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x