رمان فستیوال پارت ۲

4.6
(21)

 

 

سرمو چرخوندم و با دیدن چندتا مأمور اسلحه به دست، سریع جلوی دختره ایستادم و کامل پشت سرم پناه گرفت تا بالاتنه ی برهنه اش توی دید نباشه.

دو طرف پیراهنمو گرفتم و با یک حرکت از تنم در آوردم

 

دکمه های پیراهن از هم جدا شد و روی زمین ریخت

پیراهن رو پشت سرم انداختم تا بپوشه.

 

با اخم رو به مأمورا غریدم

_ نمیبینین این دختر توی چه وضعیه؟ مثل گاو سرتون پایین انداختین اومدین داخل؟

 

نگاهشونو پایین انداختن و منم از فرصت استفاده کردم و با چشم دنبال لباسش گشتم

 

یکی از پاهامو جلو بردم و مانتوش رو جلو کشیدم

 

_ بپوش زود!

 

بعد از اینکه کامل پوشیده شد از جلوش کنار رفتم و پیراهنم رو پوشیدم . یکی از مأمورا جلو اومد

 

_ شما باید با ما تشریف بیارید کلانتری تا پدر این دختر بیاد و تکلیفتون رو مشخص کنیم.

 

دختره درحالی که چونه هاش میلرزید نالید

_ نه تو رو خدا به بابام نگید خواهش میکنم.

 

با دستاش صورتش رو پوشوند و به هق هق افتاد

 

سری از روی تاسف تکون دادم

 

_ من کاره ای نیستم!

 

_ میدونیم اما متأسفانه اونی که باید گیر میفتاد فرار کرد الآن شما تا اطلاع ثانوی باید با ما بیاین!

 

 

آرنجم به زانوهام تکیه دادم و سرمو بین دستام گرفتم.

روی صندلی های سرد آهنی نشسته بودیم تا تکلیفمون مشخص بشه!

 

دختر دستاشو بغل گرفته و توی خودش مچاله شده بود انگار منتظر بود حکم مرگش رو صادر کنن.

 

اصلا برام مهم نبود فقط منتظر بودم برسم خونه، خودم دخل مازیار رو بیارم.

 

_ بیاین داخل.

 

دختره سعی میکرد پشت من پناه بگیره و این منو کلافه میکرد.

 

در اتاق رو بستن و سوال و جوابو شروع کردن.

یه مرد جا افتاده و با موهای جوگندمی قدم زنان به طرفم اومد.

 

_ از کی توی اون محل مشغول فساد شدین؟

 

پوزخندی زدم

_ گزارشی که بهت دادن رو یه بار دیگه مرور کن تا بفهمی واسه چی اینجایی!

 

از طرز جواب دادنم جا خورد.

 

بی‌توجه از جام بلند شدم تا برم بیرون.

 

در همون لحظه در به شدت باز شد و اولین چیزی که به چشمم خورد یه مرد میانسال با ظاهری آشفته و ریش نسبتا بلند.

 

با چشمهای به خون نشسته، نگاهشو توی اتاق چرخوند و روی من و دختره ثابت موند!

 

با صدای خش دار و لهجه‌ی روستایی غرید

_ مادر نزاده هنوز کسی که بخواد با آبروی داریوش بازی کنه!

 

دختره بیشتر توی خودش مچاله شد و دوباره شروع به لرزیدن کرد!

 

 

” گُلبرگ ”

 

مامان گلناز رو توی بغلش گرفت و مشغول شیر دادن بهش شد.

 

نگاهم روی صورت کوچیک و نازش بود که سرشو تکون میداد تا بهتر بتونه توی بغل مامان خودشو جا کنه و شیر بخوره.

 

دلم براش ضعف رفت و ناخواسته به طرفش کشیده شدم و از لپای هلوییش یک گاز کوچیک گرفتم. اونقدر گرسنه بود که از شیر دل نکَنه و گریه نکنه. فقط صورتشو جمع کرد و محکم تر میک زد

 

خودمو عقب کشیدم و زیپ کیفمو باز کردم

کتاب زیست شناسی رو بالا آوردم صفحه ی مورد علاقه ام در مورد لنفوسیت ها رو باز کردم.

 

کتابو بالاتر آوردم و به بینیم چسبوندم و عمیق بوییدم واقعا هم برام بوی زندگی میداد.

 

حتی یک کلمه هم توی این کتاب ننوشته بودم .

دلم نمیومد خط بهش بیوفته!

 

_ بازم که چسبیدی به اون کتاب! الان بابات میاد خونه یه غذا درست نکردی . از بس گلناز منو میکید جون تو تنم نمونده .

 

آروم کتابو توی کیف مدرسه ام گذاشتم درست مثل یک شیء گرانبها حتی نمیخواستم ورقه هاش تا بخوره.

 

دوباره زیرلب غر زد

_ نمیدونم این آخر عمری بچه میخواستم چیکار؟! حالا اگه پسر شده بود یه چیزی.

 

وقتی مامان اینجوری حرف میزد دلم میگرفت .

 

اخم کردم و جواب دادم

_ مامان ناراحت نباش دیگه. خب خدا میخواسته منم خواهر داشته باشم!

 

 

چنان چشم غره ای بهم رفت که سرم پایین افتاد.

 

_ بسه دوتا کتاب خوندی فکر میکنی دنیا هم به قشنگی کتابهاست؟ دوتا پسر خدا بهم داد یکیش که نمیدونم کدوم از خدا بی خبری سرشو به باد داد، فقط حامد مونده که تو جونِ بابات برسه.

 

با بغض جواب دادم

_ پس من و گلناز چی؟

 

آهی کشید

_ دختر فقط میخواد زحمتش رو بکشی تهش هم یه پدرسگی بیاد برداره ببره معلوم نیست چی به سرش بیاد! کاش شما دوتا هم پسر شده بودین حداقل خیالم راحت بود.

 

بلند شدم دلم نمیخواست بحثو ادامه بده.

 

_ مامان چی باید درست کنم واسه شام؟

 

_ سیب زمینی ها رو شستم بیار پوست بگیر کتلت درست کن.

 

یه ظرف و یه چاقو با کاسه ای که سیب زمینی ها داخلش بود رو برداشتم و داخل اتاق برگشتم .

 

آروم مشغول پست کندن شدم.

 

ذهنم بدجور مشغول بود نمیدونستم باید چطور به مامان بگم. به خاطر فوت برادرم یک ماه بود که نتونستم حرفی بزنم ولی دیگه نمیشد.

 

با حس سوزشی توی پوست دستم، صورتم مچاله شد. آخی گفتم و چاقو رو روی موکت انداختم.

 

خون از دستم چکید.

انگشتمو توی دهنم گذاشتم تا سوزشش کم بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra. A
1 سال قبل

رمان تون عالیه
یک سوال چطور تو این سایت رمانم رو پارت گذاری کنم؟

zeinab
9 ماه قبل

خاک تو سر کسی که همچین طرز فکری داشته باشه
این زن ها لیاقت زن بودن ندارن

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x