رمان فستیوال پارت ۴

4.7
(18)

 

 

 

 

نا امید سرجام برگشتم

_ مامان تو که میدونی بابا اجازه نمیده با وجود نوید من اونجا بمونم.

 

_ نوید پسرخالته و مطمئنه. راضی کردن باباتم با من.

 

قبل از اینکه اعتراض کنم ادامه داد

_ اگه واقعا میخوای دیپلمت ناقص نمونه این تنها راهه.

 

پوف کشداری کشیدم.

_ ظاهرا مجبورم به پیشنهادت فکر کنم ولی خاله که از این موضوع خبر نداره اصلا شاید شوهرش راضی نباشه.

 

_ تا تو امتحانتو بدی من خودم باهاش تماس میگیرم نگران نباش.

حالا هم زودتر اون لامپو خاموش کن بخواب دیگه دختر. بابات صبح زود میخواد پاشه نورش اذیتش میکنه نمیذاره بخوابه.

 

همیشه اول حرفای تلخی میزد اما تهش بهم کمک میکرد و نمیذاشت احساس تنهایی کنم.

 

_ نمیخواد بهش فکر کنی همین امشب وسایلت رو جمع کن فردا از راه مدرسه برو خونه ی خالت . یه روز دیگه پول کرایه رو خودم میبرم میدم به راننده.

 

نفس خستمو بیرون دادم

_ باشه مامان.

 

با نگاهی به برادرم حامد که از فرط خستگی بیهوش شده بود برق رو خاموش کردم.

 

هوا تاریک و روشن بود که بیدار شدم . تند تند لباسم را پوشیدم. چون توی روستای ما دبیرستان نبود باید با سرویس به شهر میرفتیم. اون هم سرویسی که هزارجا میرفت و در آخر ما رو به مدرسه میرسوند. اکثر وقتها نیمی از کلاس رفته بود که میرسیدیم.

 

هیچوقت به صف و دعای صبحگاهی نمیرسیدم.

 

بیخیال صبحونه شدم.

کیفمو که حالا به خاطر وسایلم سنگین تر شده بود روی دوشم انداختم از خونه بیرون زدم.

 

***

 

خاله با روی باز ازم استقبال کرد. نوید و نیکی بیشتر از اون خوشحال شدن.

اما خودم دلم گرفته بود و دوست داشتم میرفتم خونه.

 

خاله کوله پشتیمو از روی دوشم برداشت

_ خیلی خوشحال شدم وقتی مامانت زنگ زد و گفت که قراره بیای اینجا.

 

نیکی دستمو کشید

_ بیا بریم توی اتاق من کلی حرف برات دارم از امشب قراره با حرفام مغزتو بخورم.

 

کوله رو از دست خاله گرفت و منو توی اتاق هول داد. خاله از همونجا داد زد

_ اذیتش نکن نیکی بذار استراحت کن تازه اومده.

 

بعد از اینکه لباسمو عوض کردم نیکی با ذوق دستمو کشید و کنار خودش نشوند

 

_ خوب شد تو اومدی گلبرگ. اگه بدونی چه خبرایی دارم.

 

کنجکاو پرسیدم

_ در مورد اون پسره؟ اسمش چی بود؟

 

سریع جواب داد

_ کاوه!

 

_ خب چی شد؟ رابطتون به کجا رسید؟

 

لبخندش یه لحظه هم از لبش نمیرفت

 

_ اولاش که بهم محل نمیداد اما بعد از یه مدت خودش اومد سراغم . نمیدونی گلبرگ چه حسی داشتم، انگار معجزه شده بود.

 

_ من حس خوبی ندارم کاش بیخیالش میشدی. از کجا میدونی که تو رو میخواد؟ اصلا اسمی از ازدواج میاره؟

 

با این حرفم سریع زد زیر خنده

_ ساده ایا دختر! همه چی به ازدواج نیست اینقدر دختر و پسرا باهم دوستن که آشنا بشن. تازه من ازش خوشم اومده باید بیشتر باهاش بگذرونم تا بعد ببینم چی میشه.

 

شونه ای بالا انداختم

_ خودت بهتر میدونی.

 

 

خواستم برم بیرون که نیکی دوباره صدام زد

 

_ یه دقیقه بشین هنوز حرف اصلیم مونده.

 

کلافه کنارش نشستم

_ میخوام یه سر برم پیش خاله ، از وقتی اومدم همش کنار تو بودم.

 

دستمو کشید

_ بیخیال مامانمو بعدا هم میتونی ببینی. ببین کاوه با دوستاش به یه کلوپ خفن دعوت شده اونجا بری اصلا یادت میره چه غم و غصه ای داری.

 

_ چه جور کلوپی؟ تو هم رفتی؟

 

_ نه من نرفتم هنوز ولی خب میدونم دختر و پسرای زیادی اونجان کلا همه پایه هستن. واسه فرداشب هم منو دعوت کرده منم که اینجوری مامان نمیذاره برم اگه تو باهام بیای حل میشه.

 

دستمو از دستش بیرون کشیدم

_ دیگه چی نیکی؟ مثل اینکه من واسه درس اومدم اینجا. اونم با هزار مکافات. حالا وسط امتحانام برم خوش گذرونی؟!

 

پشت چشمی نازک کرد و مشتی به بازوم کوبید

_ حالا انگار چی ازت خواستم. به هر حال من فرداشب میرم تو هم اینجا با نوید تنها میشی.

 

از فکر تنها شدن با نوید ابروهام درهم گره شد .

 

نگاه های خیره اش روی خودم اذیتم می‌کرد

 

_ خاله که هست من پیش خاله میمونم. بعدم فکر نکنم از درس اضاف بیام که بخوام به چیزای دیگه فکر کنم.

 

_ باشه ولی بازم تا فردا بهش فکر کن

 

با رفتن نیکی تازه تونستم نفسی بکشم.

 

اون شب شام رو کنار خاله و شوهرخاله و بچه هاش خوردیم و بعد تا صبح درس خوندم، خاله هم اجازه نمیداد مزاحمم بشن.

 

آخرای شب نوید با بشقاب میوه اومد توی اتاق.

 

بشقاب رو جلوم گذاشت

_ یکمم به خودت استراحت بده .

 

_ به اندازه کافی استراحت کردم الآن وقت خوندنه.

 

سری تکون داد

_ مشکلی داشتی بگو شاید بتونم کمک کنم

 

جلوش معذب بودم

 

سریع جواب دادم

_ نه مشکلی ندارم ممنون.

 

با مکث کوتاهی نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reyhaneh Ghavi Panjeh
1 سال قبل

نویسنده اگه میشه سن نوید و نیکی رو یه جا بگو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x