سام مشتش رو روی فرمون ماشین کوبید
_ گوه خورده مرتیکه چشم منو دور دیده…
_ مزاحم که نشد فقط هر روز توی یه تایم خاصی میومد از دور خونه رو نگاه میکرد و میرفت
سامیار غرید
_ تو چه غلطی اونجا میکردی که هر روز باید اونو میدیدی؟
ساحل خیلی عادی جواب داد
_ آروم باش داداش. خب من هر روز اون تایم کلاس دارم
سامیار سکوت کرد اما رگ دستاش که بر اثر فشارش روی فرمون ماشین بالا اومده بود نشان از خشم درونش بود
تا وقتی رسیدیم حرفی بینمون رد و بدل نشد
باید یکبار برای همیشه با نوید محکم حرف میزدم و روشنش میکردم
اما کجا و چه جوری رو نمیدونستم
***
نگاهی به در بزرگ مدرسه انداختم
_ تو باهام نمیای؟
نگاهی به ساعتش انداخت
_ من بیام اونجا بدتر راهت نمیدن میفرستنت بزرگسالان! این دیگه به خودت بستگی داره که بتونی برگردی به مدرسه یا نه
با این حرفش لرزه ای به تنم افتاد. حالا که به رویام نزدیک شده بودم نمیخواستم به هیچ عنوان از دستش بدم
در ماشین رو باز کردم و کوله پشتیمو روی دوشم انداختم
_ وقتی کارت تموم شد پیام بده میام دنبالت. تا وقتی برسم از مدرسه بیرون نیا!
_ باشه ممنون که تا اینجا باهام اومدی
جوابی نگرفتم اما همون بودنش کنارم حس امنیت بهم میداد
اخلاقش تند بود اما اگه میخواست میتونست کوه باشه برای پشت من که همیشه خالی بوده!
تا وقتی که نرفتم داخل حرکت نکرد و وقتی کامل از جلوی دیدش کنار رفتم صدای حرکت ماشینش رو شنیدم
مقنعه ام رو صاف کردم. فرم مدرسه ام رو همون روزی که با نیکی وسایل جمع میکردم توی چمدون گذاشته بودم
نیکی هم کلی مسخره ام کرد و گفت که ملت لباس خواب و این چیزا با خودشون میبرن خونه ی شوهر، تو هم لباس فرم مدرسه!
اما اون روز نیکی نمیدونست که من داشتم با خودم امید و آرزوهامو میبردم
چشمامو دور تا دور حیاط چرخوندم…
از تور والیبال گرفته تا تک درختی که بعد از آخرین امتحانم زیرش نشستم و اون کاغذ و نوشته های لعنتی رو خوندم، از نظر گذروندم
حیاط خالی بود و همه سرکلاس بودن و این برام بهتر بود که همین اول کار با کسی رو به رو نشم
با هر قدمی که برمیداشتم توی دلم پر و خالی میشد
جلوی دفتر مدرسه مکثی کردم. بند کوله ام رو محکم فشردم… در باز بود و مجبور شدم توی چهارچوب در بایستم
دوتا ضربه ی آروم به در زدم و بعد نگاهمو داخل دفتر چرخوندم
مدیر مدرسه که تازه متوجه من شده بود، ناباور پوشه های توی دستش رو روی میز گذاشت و میز رو دور زد
_ سلام خانوم میتونم بیام داخل؟
دوتا از دبیرا هم که داخل دفتر بودن توجهشون به طرف من جلب شد
_ کامیاب تویی؟ بالاخره برگشتی؟
مدیر بی توجه به اونا جوابمو داد
_ بیا داخل گلبرگ جان
لحن آروم و مهربونش دلمو قرص کرد
جلوتر رفتم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم
_ خب… من راستش…
حرفمو قطع کرد
_ میدونم به خاطر ازدواج ترک تحصیل کردی!
نگاه خجالت زده ام رو ازش گرفتم . متعجب بودم که از کجا این اطلاعات رو بدست آوردن و حالا که میدونستن من متأهل هستم برگشتنم به این مدرسه غیرممکن بود!
سرمو بلند کردم چون تنها راه بیان خواسته ام با سربلندی بود نه سرافکندگی!
_ خانوم من میتونم برگردم مدرسه و ادامه تحصیل بدم؟
چشماشو توی صورتم چرخوند… انگار داشت دنبال تغییر میگشت
سریع احتمالات رو به زبون آوردم
_ امتحاناتم نصفه مونده اما میتونم بخونم و پاسشون کنم
تند تند نفس میکشیدم تا حرفام رو کامل بتونم بزنم قبل از اینکه جواب منفی بشنوم
_ میدونم گلبرگ! همه ی ما خواستار دانش آموزی مثل تو توی مدرسه هستیم چون باعث پیشرفت و افتخار ما هستی!
لبخندی زد و ادامه داد
_ و یادمون نرفته که توی المپیادهای مختلف چه مقامی کسب کردی و همچنین اسمت که همیشه به عنوان بالاترین معدل توی دفتر منه!
از تعریفاش قلبم تندتر تپید و دستام شروع به لرزیدن کرد.
چطور اینقدر از رویاهام فاصله گرفته و همه ی اینا رو فراموش کرده بودم!
_ یعنی میتونم دوباره بیام مدرسه؟
سری از روی تأسف تکون داد
_ همه ی اینا رو میدونم و از صمیم قلب دوست دارم برگردی اما…
همین اما که آخر جمله اش اومد زانوهامو سست کرد
_ اما جای یه خانوم متأهل بین دانش آموزان مجرد نیست… میدونی که خانواده هاشون اعتراض میکنن و برای بقیه بدآموزی داره.
حرفاش برام گنگ شد و چشمام از اشک تار!
_ من واقعا خواستار ادامه تحصیلت هستم اما بهتره بری مدرسه ی بزرگسالان.
با همون بغض و نگاه تارم لبخند زدم…
لبخندی تلخ تر از سرنوشتم!
ذهنمو به کار انداختم تا بتونم بمونم … نیومده بودم تا برگردم
تنها یه راه داشتم
کوله رو از دوشم پایین آوردم سبک بود چون چیز خاصی نداشتم که داخلش بذارم
همونجور که زیپ کیفم رو باز میکردم بغضم رو قورت دادم.
_ اما اینی که شما گفتین برای زمانیه که من عروسی کنم … من فعلا فقط نامزد کردم و هنوز عقد نکردم
شناسنامه ام رو درآوردم و به طرفش گرفتم.
با اینکه از خالی بودن مشخصات همسر راضی نبودم اما اینجا ممکن بود به دردم بخوره
با تردید شناسنامه رو ازم گرفت و ورق زد
از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم
_ فکر نمیکنم با یه نامزدی ساده کسی از مدرسه اخراج بشه چون دخترایی توی همین مدرسه هستن که نامزد کردن
یکی از دبیرا از جاش بلند شد و به طرف مدیر اومد
_ راست میگه سخت نگیر بهش … کاش ده تا دانش آموز دیگه ترک تحصیل کنه اما کامیاب برگرده والا کلاس به چنین شاگردایی نیاز داره
دبیر فیزیک داشت از من طرفداری میکرد . سرمو به طرفش چرخوندم و فقط تونستم لبخندمو بهش هدیه کنم
همون لحظه زنگ تفریح به صدا دراومد و همهمه ی دانش آموزا بالا گرفت.
بقیه ی دبیرا یکی یکی میومدن داخل و هرکدوم به نحوی متوجه حضور من میشدن.
مدیر با دقت صفحه ی مشخصات همسر رو زیر و رو کرد
_ مردی که اون روز اومده بود توی مدرسه نامزدت بود؟
قلبم پایین ریخت…
سامیار اومده بود مدرسه؟!
با تردید پرسیدم
_ کدوم مرد؟ چی میگفت؟
کمی فکر کرد تا یادش بیاد
_ نمیدونم خیلی شاکی بود انگار باهات کار داشت اما تو نیومده بودی مدرسه!
آب دهنمو به سختی قورت دادم اما چیزی نگفتم.
اون روزای قبل از عروسی با من چیکار داشته که اومده بوده مدرسه؟!
_ منم بهش گفتم مانع تحصیلت نشه و امیدوار بودم اثر کنه
تمام انرژیم در یک ثانیه دود شد…
پس اینکه خواست برگردم مدرسه به خاطر نصیحت های مدیر بوده!
من داشتم به خودم امیدواری میدادم که ذره ای به خواسته هام توجه کرده باشه!
_ آره نامزدم بوده!
سری تکون داد
_ به هرحال امیدوارم این نامزدی خللی توی ادامه ی تحصلیت ایجاد نکنه
چشمام رو محکم بستم.
نمیدونست که همین رابطه باعث شده بتونم به ادامه ی تحصیل فکر کنم
با نفس عمیقی چشمامو باز کردم
_ خیالتون راحت!
شناسنامه رو بهم برگردوند
_ میتونی فعلا بری سر کلاس تا یه برنامه بریزم امتحانای عقب افتاده رو پاس کنی
کل وجودم از خوشحالی لبریز شد . اون لحظه برام مثل یه رویا بود
روزی که کتابام توی آتیش سوخت فکر نمیکردم هیچوقت دوباره بتونم درس بخونم
صداهای آشنایی شنیدم و تازه متوجه شدم چندتا از دخترا که برای سوال پرسیدن از دبیر ها تا دفتر اومده بودن پچ پچشون بالا گرفته
_ اون گلبرگه؟ وای اینجا چیکار میکنه؟
_ شنیدم توی پارتی با یه پسر گرفته بودنش خانوادهشو بی آبرو کرده!
نفسم بند اومد
این چیزا رو از کجا شنیده بودن؟
شناسنامه رو توی کوله انداختم و زیر سنگینی نگاه هاشون از دفتر بیرون زدم.
مقنعه ام رو جلو کشیدم و دویدم توی حیاط
یه گوشه که توی دید نبود نشستم و زانوهامو بغل گرفتم
دلم گرفته بود و هیچ پناهی نداشتم که خودمو پیشش خالی کنم
ویبره ی گوشیم رو بدون صدا توی کوله حس کردم. گوشی رو درآوردم و دیدم سامیار پیام داده بود
بازش کردم
_ کارت راه افتاد؟
بغض به گلوم برگشت تند تند تایپ کردم
_ دلم نمیخواد برم مدرسه!
به ثانیه نکشید زنگ زد اما جواب ندادم و براش پیام دادم
_ نمیتونم حرف بزنم نباید بفهمن گوشی آوردم مدرسه
_ دردت چیه؟ تا دیروز داشتی بال بال میزدی بری مدرسه امروز پشیمون شدی؟!
نفس عمیقی کشیدم و بدون مکث تایپ کردم
_ میخوام پیش شوهرم باشم و وظایف همسریم رو انجام بدم!
طولی نکشید که پیامش بالای گوشی افتاد
_ اوکی پس مدرسه کنسل! از امشب به وظایف شوهرداریت میرسی میدونی شوهرت چیا میخواد بچه؟
نمیدونستم اما میتونستم بفهمم!
_ آره میدونم…
_ پس میام دنبالت آماده باش
همون لحظه زنگ کلاس به صدا دراومد. هول شده بودم
یکی از بچه ها درحالی که اسممو صدا میزد به این طرف اومد
_ گلبرگ بیا مدیر کارت داره.
گوشی رو خاموش کردم و یادم رفت که سامیار داشت میومد دنبالم!