رمان فستیوال پارت ۶۸

4.4
(18)

 

***

 

” گلبرگ ”

 

به محض اینکه از در مدرسه بیرون رفتم، صدایی آشنا اسممو صدا زد

 

هراسون سرمو چرخوندم و با دیدن نوید که با فاصله ی دورتر ایستاده بود چشمام رو با حرص بستم و بعد از ثانیه ای با ترس چشمام رو باز کردم و سریع و ناخواسته سرمو چرخوندم تا ببینم سام هم اونو دیده یا نه!

 

نگاهش به در مدرسه بود و نتونستم چیزی متوجه بشم.

 

سعی کردم به نوید توجهی نکنم و یکراست سوار ماشین بشم

 

صدای نوید بلند شد

_ باید باهات حرف بزنم قبل از اینکه دیر بشه!

 

دندونامو روی هم سابیدم و بدون اینکه مسیر نگاهمو تغییر بدم کتابی که تازه از کتابخونه امانت گرفته بودم رو آوردم جلوی دهنم تا سامیار از دور هم متوجه حرکت لبهام نشه

 

از ته دل غریدم

_ دست از سرم بردار نوید … من همیشه ازت متنفر بودم و هستم!

 

جمله ی آخرم رو الکی گفتم فقط خواستم بیخیال من بشه و بره… نفرتی ازش نداشتم فقط من نمیتونستم براش اونی که میخواد بشم، پس بهتر بود بیخودی دل خوش نشه!

 

_ صبر کن گلبرگ از اون مرد نترس هیچ کاری نمیتونه بکنه فقط کافیه به من اعتماد کنی!

 

آخرشم نیکی نتونسته بود جلوی زبونش رو بگیره و به نوید گفته بود که من امروز میرم مدرسه!

 

بی توجه به نوید به حالت دویدن به ماشین رسیدم. درشو باز کردم و خودمو پرت کردم داخل و درو محکم به هم کوبیدم

 

به نفس نفس افتاده بودم. حالم به حدی بد شده بود که داشتم پس میفتادم

 

قیافه ی شاکی سامیار رو که دیدم بغضم شدت گرفت

 

_ مگس میشمردی اونجا؟!

 

همین حرفش کافی بود تا بهونه ای پیدا کنم و بغضم بترکه!

 

ابروهاش رو گره کرد و مچ دستمو فشرد

 

_ فکر میکردم توی این مدت پوست کلفت شدی!

 

پوزخندی زد و ادامه داد

 

_من بدتر از اینا به سرت آوردم و دم نزدی حالا با این جمله اشکت دراومد؟!

 

اشکامو تند تند پاک کردم

 

تند و خشونت آمیز چونمو گرفت و صورتمو به طرف خودش چرخوند و غرید

 

_ حالا شاکی تویی یا من؟!

 

از بین اشکام با صدای گرفته نالیدم

 

_ تو رو خدا حرکت کن از اینجا دور بشیم

 

با اینکه هنوزم توپش پر بود اما خواسته ام رو انجام داد و حرکت کرد.

فقط میخواستم با نوید رو به رو نشه و دوباره دنیا رو برام جهنم نکنه

 

نگاهش به خیابون بود اما در همون حال غرید

_ کمتر آبغوره بگیر سرم رفت!

 

با هر کلمه از حرفاش بیشتر دلم میگرفت اما نمیخواستم با مخالفتم چوب توی لونه ی زنبور کنم.

 

تند تند اشکامو پاک کردم اما قطرات جدید صورتمو پر میکرد

 

_ امروز چه مرگت بود؟!

 

_ چیزی نبود

 

مچش رو چرخوند و با یک دستش محکم تر فرمون رو فشرد

_یه بار میگی نمیرم مدرسه بعدم که چپیدی توی اون کلاس لامصب و ماس ماسکت هم خاموش کردی!

 

_ میخواستم بیام پیش تو چون دلم از حرفایی که پشت سرم میزدن گرفت

 

ابرویی بالا انداخت

_ پیش من ناز و نوازش میشی؟! یا شایدم دلت برای کبودیات تنگ شده!

 

زدم به سیم آخر دیگه از شرایطم به تنگ اومده بودم

_ آره حاضرم کنار تو بمیرم اما بدونم واقعا شوهر دارم!

 

برخلاف تصورم سکوت کرده و منم از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم

 

_ که بدونم فردا روزی با اومدن داداشش…

 

تند توپید

_ بسه دختر! این بحث تکراری رو چندبار میخوای بکشی وسط؟! اون عقلتو علاوه بر درس جاهای دیگه هم بچرخون!

 

بغضم رو قورت دادم

_ جوابت رو میدونم ولی من تو رو به عنوان شوهرم قبول کردم!

 

_خواستی قبول نکنی! مگه من روز اول بهت نگفتم؟!

 

بغض کرده سکوت کردم. جوری که سامیار نشنوه زیرلب زمزمه کردم

_ اما من شکست نمیخورم!

 

کمی که گذشت با صدای آرومتری به حرف اومد

 

_ تو میخوای درس بخونی یا به چرت و پرتای پشت سرت گوش بدی؟!

 

وقتی جوابش ندادم خودش ادامه داد

_ ببین بچه، من اعصاب درست و درمونی ندارم، اگه میخوای مثل آدم درس بخونی پا روی دمم نذار!

 

نمی‌دونست اما اتفاقا دلم میخواست پا روی دمش میذاشتم تا اوج بلاهایی که میتونست به سرم بیاره رو با چشم ببینم!

 

_ کاری برخلاف میل تو انجام نمیدم

 

فقط سر تکون داد. ماشین رو جلوی درحیاط نگه داشت.

 

ناگهانی به طرفم خم شد. نفسمو توی سینه حبس کردم

 

نفساش توی صورتم پخش شد

 

_ اگه یه بار دیگه درخواست مردن کنار من داشته باشی…

 

نفساش مثل تیغ از روی صورتم رد شد تا سرشو به گوش اونیکیم رسوند

 

_ منم درخواستت رو قبول میکنم!

 

 

وقتی به خودم اومدم سام از ماشین پیاده شده بود و من همچنان بهت زده و سرگردون به صندلی ماشین چسبیده بودم

 

کوله پشتی رو به سینه ام فشردم و پیاده شدم

 

با قدم های سریع خودمو بهش رسوندم

 

هردو وارد حیاط شدیم. منیرخانوم با هیجان اومد استقبالمون

 

_ چشم حسوداتون کور بشه بچه های عزیز من!

 

لبخند گرمم رو به نگاه مهربونش پاشیدم

 

_ ممنونم مامان جون.

 

_ مدرسه چطور پیش رفت؟!

 

نیم نگاهی به سامیار انداختم، بی حوصله منتظر بود حرفای من و مامانش تموم بشه

 

_ خوب بود قبولم کردن.

 

_ خدا رو شکر

 

سامیار اما بالاخره طاقت نیاورد و زودتر از ما رفت داخل و زیر لب غر زد

_ من میرم داخل حرفاتون تموم شد بیاین!

 

منیرخانوم دستمو فشرد

_ به دل نگیریا دیگه باید توی این مدت اخلاقش دستت اومده باشه

 

لبخند تلخی زدم

_ نه من هیچوقت از دست سامیار ناراحت نمیشم

 

دستم رو آروم فشرد

_ تو کارت درسته دخترم امیدوارم سام هم اینو متوجه بشه

 

_ مامان اگه با من کار خاصی نداری برم پیشش

 

ناگهانی دست راستش رو روی دست چپش کوبید

_ پاک داشت یادم میرفت که برای چی اومدم سراغت… مامانت و بی بی جون اومدن دیدنت!

 

درعین تعجب خوشحال شدم که مامان اومده بود و میتونستم گلناز رو ببینم

 

سریع گفتم

_ الآن داخلن؟ پس من میرم پیششون

 

سری تکون داد

_منم تنهاشون گذاشتم بیا باهم بریم داخل

 

قبل از رفتن، منیرخانوم با تردید گفت

_ مامانت یه چیزایی میگفت که من زیاد سر درنیاوردم البته نخواستم فضولی کنم بهتره خودت بیای باهاش حرف بزنی!

 

دستامو بغل گرفتم و همراه با منیرخانوم داخل رفتم. نمیدونستم مامان و بی بی ایندفعه چه حرفایی جدیدی برای گفتن دارن.

 

اول از همه با چشم دنبال سام گشتم اما توی سالن نبود میدونستم حوصله ی حرفهای خاله زنکی نداره و رفته توی اتاق

 

با دیدن گلناز به طرفش پرواز کردم. خودشم از بغل مامان تکون خورد و روی پاهاش ایستاد.

وقتی دیدم چند قدم به طرفم برداشت بغض به گلوم برگشت.

 

به طرفش دویدم و محکم بغل گرفتمش

_چقدر توی این مدت تغییر کردی و آبجی بزرگت نتونسته ببینه!

 

تا جایی که تونستم بوسیدمش و توی بغلم فشردمش

 

_ گلبرگ ما هم اینجا هستیما!

 

صدای کنایه آمیز مامان همراه با خنده بود

گلناز رو به خودم فشردم و سلام کردم

 

کنار مامان نشستم. بی بی سرتا پامو برانداز کرد و با دیدن لباسهای مدرسه توی تنم چینی به پیشونیش انداخت

 

_ همینجا هم دست از سر اون کتابا برنداشتی دختر؟!

 

نچ نچی کرد و ادامه داد

 

_ بابات یادش رفته بود همراه اون کتابا این لباسا رو هم آتیش بزنه تا فیلت یاد هندوستون نکنه

 

چنان صداش بلند بود که ناخواسته سرمو پایین انداختم

 

منیرخانوم جای من جواب داد

_ وقتی چنین هوش و استعدادی داره دخترمون چرا باید استعدادش دفن بشه؟

 

دستشو روی شونه ام گذاشت . سرمو بلند کردم و نگاهم به صورت مهربونش افتاد

 

رو به بی بی ادامه داد

 

_ از قدیم گفتن قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری!

 

از جاش بلند شد

_ میرم چای بیارم

 

میدونستم میخواست ما رو تنها بذاره و چای بهونه بود.

 

طبق انتظارم به محض رفتنش مامان سرصحبت رو باز کرد

_ وقتی از بی بی شنیدم شب عروسی شوهرت بهت دست نزده ازت ناامید شدم! اما حالا میبینم که تو رو با خودش برده خارج و از کنارت جم نمیخوره…

 

لبخندی زد و ادامه داد

 

_ الان سه ماهه که باهم هستین حتما دیگه باید پریودت عقب انداخته باشی

 

مات و گنگ به حرفاش گوش میدادم و منظورش رو متوجه نمیشدم

 

کمی فکر کردم تا یه جواب درست و درمون بدم

 

_ خب آره دیگه مثل قبلا نیست!

 

مامان و بی بی هردو به هم نگاه کردن و لبخند معناداری زدن

 

بی بی سری تکون داد

_ پسره دلش هوای فرنگ کرده بوده و تو رو هم با خودش برده الکی که نیست…

 

رو به من با صدای آرومتری ادامه داد

 

_ اونجا درد داشتی؟

 

با یادآوری پریود دردناکی که قبل از فستیوال داشتم چهره ام جمع شد

 

_ آره خیلی زیاد. اگه سامیار ماساژم نداده بود میمردم

 

مامان اخم کرد

_ هیس دختر چه خبرته کسی که رابطه اش با شوهرش رو اینجوری داد نمیزنه

 

بی بی دوباره سوال پرسید

_ دقیق چند وقته که ماهانه نشدی؟

 

دستی به شکمم کشید و ادامه داد

 

_تست نزدی ببینی مثبته یا منفی؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x