رمان فستیوال پارت ۶۹

4.3
(23)

 

 

 

چشمام از تعجب گرد شد. اینا داشتن در مورد چی حرف میزدن؟

 

با تردید پرسیدم

_ منظورت این بود که تاریخ پریودم عوض شده مگه نه؟ خب ماه قبل دیرتر شد اما دوماه قبل زودتر شد

 

_ پس ماه قبل دیرتر شده بود؟

 

سری تکون دادم و با کمی فکر ادامه دادم

_ تست برای چی باید بزنم مامان؟ تاریخ پریود که همیشه منظم نیست نیاز نیست برم دکتر تا منظم بشه!

 

مامان نچ نچی کرد

_ چسبیدی به همون کتابا از جامعه عقب افتادی. تست برای حاملگی دیگه!

 

وقتی منظورشون رو فهمیدم برای لحظه ای تمام تنم یخ زد.

 

با خجالت سرمو پایین انداختم

 

_ نه مامان چی میگی! دیگه درحد حاملگی که نه!

 

_ چی میگی تو دختر؟ وقتی پریودت عقب افتاده حتما هستی دیگه

 

پوفی کشیدم و کلافه لبمو زیر دندونم فشردم

چه جوری باید بهشون میفهموندم که اصلا رابطه ای درکار نبوده!

 

_ مامان من گلناز رو میبرم توی اتاق بازی کنه

 

زیپ کیفش رو باز کرد و چیزی رو به طرفم گرفت

 

_ بیخیال گلناز بشو بیا این بیبی چک رو بگیر برو توی دستشویی اتاق تست بزن جوابش برام بیار

 

دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید!

اما برای اینکه دست از سرم بردارن تنها راهش این بود که ببینن حاملگی درکار نیست.

 

با اومدن منیرخانوم بیبی چک رو توی دستم فشردم و به طرف اتاق رفتم

 

در اتاق قفل نبود و راحت تونستم بازش کنم

 

سام روی تخت دراز کشیده و چشماش بسته بود

تصمیم گرفتم با کمترین سروصدا برم توی دستشویی.

 

پاکتش رو پاره کردم و دیدم طرز استفاده ازش داخلش نوشته شده بود

 

یک بار از روش خوندم و بعد سعی کردم انجامش بدم

 

این کار برام مثل جون دادن بود اما مجبور بودم بی بی و مامان رو اینجوری ساکت کنم!

 

با ضربه ای که به در خورد هول شدم و بیبی چک از دستم افتاد

 

_ سه ساعته اونجا چیکار میکنی؟

 

صدای شاکی سام منو از جا پروند

 

خم شدم بیبی چک رو برداشتم و تند تند نمونه رو سرجاش ریختم اما نمیتونستم حرف بزنم

 

دوباره ضربه محکمی به در زد

_ میای بیرون یا درو بشکنم؟

 

طبق نوشته ی روی جلدش جواب منفی نشون داده شد

 

نفس عمیقی کشیدم و همزمان سام محکم به در کوبید و قفل در که زیاد گیر نبود کنده شد و پایین افتاد و در به شدت باز شد

 

چشمای به خون نشسته اش وحشت به دلم انداخت.

بیبی چک رو توی دستم فشردم پشت سرم گرفتم

 

_ اینجا چه غلطی میکردی؟!

 

چند قدم عقب رفتم

 

_ هیچی داشتم میومدم بیرون چرا اینطور میکنی!

 

بی توجه به حرفم جلو اومد مچ دستمو فشرد

 

_ اون چیه قایم کردی تو دستت؟!

 

مشتم رو محکمتر کردم

 

_ ولم کن سامیار یه چیز شخصیه!

 

مچم رو محکم فشرد

_ باز کن اون لامصبو تا انگشتاتو نشکستم

 

فشار دستش زیاد شد . چهره ام رو جمع کردم و نتونستم طاقت بیارم و مشتم رو باز کردم

 

بیبی چک افتاد کف دستش

 

با ابروهای گره کرده به کیت توی دستم خیره شد

_ پس اومدی ببینی حامله ای یا نه!

 

چند قدم عقب رفتم و اونم چند قدم به طرفم اومد جوری که پشتم به دیوار چسبید

 

سینه به سینه ام ایستاد جوری که نفس کشیدن برام سخت شد

 

_ خیلی مشتاقی ازم حامله بشی بچه؟!

 

صورتم رو چرخوندم تا نفسای آتیشیش صورتم رو نسوزونه

 

_ نه خب …

 

چطور میتونستم بگم به خاطر اشتیاق مامان و بی بی به حامله شدنم پاشدم تست زدم!

 

از بین دندونای کلید شده غرید

 

_ پس اون بیبی چک توی دستات چیکار میکنه وقتی من بهت دست نزدم؟!

 

سنگینی سامیار چنان به سینه ام فشار آورد که به خس خس افتاده بودم

 

_ خودتو زدی به خریت یا میخوای منو خر فرض کنی؟!

 

بریده بریده نفس میکشیدم

 

_ شایدم منو خر فرض کردی و به خودت شک داری؟!

 

پیرهنش رو به سختی چنگ زدم. گلوم خشک شده بود اما ذره ای رحم توی وجود این مرد سراغ نداشتم

 

بی رحمانه میتازوند و شلاق حرفاش به صورتم کوبیده میشد

 

_ میخوای گوه بزنی به اسم من؟!

 

پلکام داشت سست میشد و تلاشم برای باز نگه داشتن چشمم داشت دود میشد

 

_ ولی بهت نمیاد… بچه تر از این

حرفایی که کسی بهت نزدیک بشه

 

پوزخندی به رنگ پریده ام زد

 

_ شایدم دلت بچه میخواد و روت نمیشه مستقیم بهم بگی!

 

اخماش عمیق شد

 

_ میخوای با این تست به بقیه بفهمونی من نمیتونم یه بچه بذارم بغلت؟!

 

 

با صدای خفه ای نالیدم

 

_ تو رو خدا سامیار… مامانم اصرار کرد وگرنه من این کارو نمیکردم!

 

کاملا سست شدم و پلکام روی هم افتاد

 

انگار که تونوس ماهیچه ای گردنم از کار افتاد و نتونست سرمو صاف نگه داره!

 

سرم روی دستش افتاد. تازه حالیش شد که ضعف کردم

 

کمرمو چنگ زد و بلندم کرد و درهمون حال غرید

_ اینقدر ضعیفی که با دوتا کلمه حرف حساب غش میکنی خدا به دادت برسه اگه روزی بخوام دعوات کنم میمیری!

 

اگه روانی نبود پس چی بود؟! الان اسم این رفتار و داد و بیدادش حرف حساب بود؟!

 

خدا به داد دعواش برسه!

 

ضعف کرده بودم اما هوشیاریم سرجاش بود

 

از دستشویی بیرون اومد و منو روی تخت خوابوند

 

با همون حرصش غر زد

_ اونوقت توقع بچه دارن ازت!

 

بیبی چک رو کف دستم گذاشت و انگشتش رو تهدید آمیز مقابلم تکون داد

_ میرم بیرون وقتی برگردم این پیری رو اینجا نبینم وگرنه احترام سن و سالش یادم میره با اون افکار عهدبوقیش یه چیزی میپرونم بهش!

 

طولی نکشید که درو محکم به هم کوبید و رفت.

 

چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم

 

اون از مامانم که نمیتونست بفهمه درد دخترش چیه، این از شوهرم که مثل ببر زخمی باهام رفتار میکرد چنان که چنگالاش توی پوست و گوشتم فرو میرفت

 

ناگهانی در باز شد و منیرخانوم و مامان نگران اومدن داخل

 

منیرخانوم زودتر به تخت نزدیک شد

_ چی شده دخترم؟ وقتی سام گفت ضعف کردی زود خودمو رسوندم …

 

لبخندی زورکی روی لبم نشوندم

_ چیزی نیست حالم خوبه

 

_حتما چون نتونستی غذا بخوری فشارت افتاده الان میرم یه چیز مقوی میارم برات

 

مامان فقط نگران بود اما چیزی نگفت .

گلناز از بغلش سر خورد و خودشو روی تخت انداخت

 

با رفتن منیرخانوم، مامان لب تخت نشست

 

_ چرا حالت بد شد؟ یعنی حامله ای؟

 

با شنیدن این کلمه حالم بد میشد

 

دستمو بالا آوردم و بیبی چک رو جلوی صورتش تکون دادم

 

با درد نالیدم

_ خوب ببین مامان … جوابش منفیه دیگه این موضوع رو تموم کن و دست از سرم بردار!

 

بغض چونه ام رو لرزوند

_ بس نبود اونهمه برای گذشته و حالم بریدین و دوختین؟ حالا نوبت آیندمه که بسوزونین؟!

 

مامان با اخم به جواب منفی نگاه کرد

 

_ بعد از سه ماه غیرطبیعیه که حامله نشدی …

 

نچ نچی کرد و ادامه داد

_ اگه به من رفته بودی همون ماه اول بس بود برات!

 

صدای بی بی از جلوی در اومد

 

_ تا دیر نشده باید ببریش دکتر اگه نازا باشه شاید دارویی چیزی بدن خوب بشه!

 

سری از روی تأسف تکون داد و جلوتر اومد

 

_ فردا پس فردا نتونه یه وارث بهشون بده پرتش میکنن بیرون برمیگرده ور دل خودت!

 

مامان با نگاهی به صورت رنگ پریده ام دستی به پیشونیم کشید

 

_ شوهرت چیکارت کرد که اونجوری ضعف کردی؟ هنوز درد داری؟!

 

دلم نمیخواست از زندگی خصوصیم چیزی بدونن.

 

پوفی کشیدم و سرجام نیم خیز شدم

 

_ میشه بری مامان؟!

 

مامان جا خورد و شوکه جواب داد

_ داری بیرونم میکنی؟!

 

کلافه موهامو چنگ زدم

_ هرجور دوست داری فکر کن اما رسماً داری زندگیمو به هم میریزی!

 

تک تک کلماتی که به زبون میاوردم برام سخت بود اما باید قوی میشدم

 

با همون حرص نالیدم

_ مگه دردتون شوهر دادن من نبود؟! من شوهر کردم! دیگه بسه بقیه ی راه به خودم مربوطه

 

مامان و بی بی هردو دلخور نگاهم کردن.

 

بی بی نچ نچی کرد

_ دوتا کلمه توی کتابا خوندی برامون آسمون ریسمون میبافی!

 

_ ولم کنین توروخدا … امروز مجبورم کردین تست حاملگی بزنم و فردا هم میخواین به خاطر نازایی منو ببرین دکتر …

 

دلم بیش از حد پر بود و فقط خودم میدونستم که تمام دلیلش رفتارهای سام بود!

 

مامان بلند شد و گلناز رو بغل کرد

_ بهتره بریم دخترم دیگه به ما نیاز نداره خودش صلاح زندگیشو بهتر میدونه!

 

بی بی دوباره به حرف اومد

_ فردا پس فردا جات خونه ی باباته

 

دلم نمی‌خواست مامان رو اینجوری برنجونم اما مجبور بودم چون اگه سام برمیگشت و بی بی رو میدید تلافیش سر من خالی میکرد

 

منیرخانوم با طرف میوه و جوشنده و یه سری چیزای دیگه اومد

 

وقتی دید مامان و بی بی دارن میرن تعجب کرد

 

_ کجا دارین میرین؟! هنوز که غذا نخوردین

 

مامان تشکر کرد

_ ممنون میریم خونه ی خواهرم منتظره ببخشید مزاحم شدیم

 

منیرخانوم همچنان متعجب بود اما سؤال دیگه ای نپرسید

 

از جا بلند شدم و تا دم در باهاشون رفتم اما حرفی بینمون ردو بدل نشد.

 

دوستایی که لینک رمان دیگه ی من #هتل‌شیراز رو خواسته بودین👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEzYWoDf73In_bLpMQ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x