چشمام از تعجب گرد شد. اینا داشتن در مورد چی حرف میزدن؟
با تردید پرسیدم
_ منظورت این بود که تاریخ پریودم عوض شده مگه نه؟ خب ماه قبل دیرتر شد اما دوماه قبل زودتر شد
_ پس ماه قبل دیرتر شده بود؟
سری تکون دادم و با کمی فکر ادامه دادم
_ تست برای چی باید بزنم مامان؟ تاریخ پریود که همیشه منظم نیست نیاز نیست برم دکتر تا منظم بشه!
مامان نچ نچی کرد
_ چسبیدی به همون کتابا از جامعه عقب افتادی. تست برای حاملگی دیگه!
وقتی منظورشون رو فهمیدم برای لحظه ای تمام تنم یخ زد.
با خجالت سرمو پایین انداختم
_ نه مامان چی میگی! دیگه درحد حاملگی که نه!
_ چی میگی تو دختر؟ وقتی پریودت عقب افتاده حتما هستی دیگه
پوفی کشیدم و کلافه لبمو زیر دندونم فشردم
چه جوری باید بهشون میفهموندم که اصلا رابطه ای درکار نبوده!
_ مامان من گلناز رو میبرم توی اتاق بازی کنه
زیپ کیفش رو باز کرد و چیزی رو به طرفم گرفت
_ بیخیال گلناز بشو بیا این بیبی چک رو بگیر برو توی دستشویی اتاق تست بزن جوابش برام بیار
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید!
اما برای اینکه دست از سرم بردارن تنها راهش این بود که ببینن حاملگی درکار نیست.
با اومدن منیرخانوم بیبی چک رو توی دستم فشردم و به طرف اتاق رفتم
در اتاق قفل نبود و راحت تونستم بازش کنم
سام روی تخت دراز کشیده و چشماش بسته بود
تصمیم گرفتم با کمترین سروصدا برم توی دستشویی.
پاکتش رو پاره کردم و دیدم طرز استفاده ازش داخلش نوشته شده بود
یک بار از روش خوندم و بعد سعی کردم انجامش بدم
این کار برام مثل جون دادن بود اما مجبور بودم بی بی و مامان رو اینجوری ساکت کنم!
با ضربه ای که به در خورد هول شدم و بیبی چک از دستم افتاد
_ سه ساعته اونجا چیکار میکنی؟
صدای شاکی سام منو از جا پروند
خم شدم بیبی چک رو برداشتم و تند تند نمونه رو سرجاش ریختم اما نمیتونستم حرف بزنم
دوباره ضربه محکمی به در زد
_ میای بیرون یا درو بشکنم؟
طبق نوشته ی روی جلدش جواب منفی نشون داده شد
نفس عمیقی کشیدم و همزمان سام محکم به در کوبید و قفل در که زیاد گیر نبود کنده شد و پایین افتاد و در به شدت باز شد
چشمای به خون نشسته اش وحشت به دلم انداخت.
بیبی چک رو توی دستم فشردم پشت سرم گرفتم
_ اینجا چه غلطی میکردی؟!
چند قدم عقب رفتم
_ هیچی داشتم میومدم بیرون چرا اینطور میکنی!
بی توجه به حرفم جلو اومد مچ دستمو فشرد
_ اون چیه قایم کردی تو دستت؟!
مشتم رو محکمتر کردم
_ ولم کن سامیار یه چیز شخصیه!
مچم رو محکم فشرد
_ باز کن اون لامصبو تا انگشتاتو نشکستم
فشار دستش زیاد شد . چهره ام رو جمع کردم و نتونستم طاقت بیارم و مشتم رو باز کردم
بیبی چک افتاد کف دستش
با ابروهای گره کرده به کیت توی دستم خیره شد
_ پس اومدی ببینی حامله ای یا نه!
چند قدم عقب رفتم و اونم چند قدم به طرفم اومد جوری که پشتم به دیوار چسبید
سینه به سینه ام ایستاد جوری که نفس کشیدن برام سخت شد
_ خیلی مشتاقی ازم حامله بشی بچه؟!
صورتم رو چرخوندم تا نفسای آتیشیش صورتم رو نسوزونه
_ نه خب …
چطور میتونستم بگم به خاطر اشتیاق مامان و بی بی به حامله شدنم پاشدم تست زدم!
از بین دندونای کلید شده غرید
_ پس اون بیبی چک توی دستات چیکار میکنه وقتی من بهت دست نزدم؟!
سنگینی سامیار چنان به سینه ام فشار آورد که به خس خس افتاده بودم
_ خودتو زدی به خریت یا میخوای منو خر فرض کنی؟!
بریده بریده نفس میکشیدم
_ شایدم منو خر فرض کردی و به خودت شک داری؟!
پیرهنش رو به سختی چنگ زدم. گلوم خشک شده بود اما ذره ای رحم توی وجود این مرد سراغ نداشتم
بی رحمانه میتازوند و شلاق حرفاش به صورتم کوبیده میشد
_ میخوای گوه بزنی به اسم من؟!
پلکام داشت سست میشد و تلاشم برای باز نگه داشتن چشمم داشت دود میشد
_ ولی بهت نمیاد… بچه تر از این
حرفایی که کسی بهت نزدیک بشه
پوزخندی به رنگ پریده ام زد
_ شایدم دلت بچه میخواد و روت نمیشه مستقیم بهم بگی!
اخماش عمیق شد
_ میخوای با این تست به بقیه بفهمونی من نمیتونم یه بچه بذارم بغلت؟!
با صدای خفه ای نالیدم
_ تو رو خدا سامیار… مامانم اصرار کرد وگرنه من این کارو نمیکردم!
کاملا سست شدم و پلکام روی هم افتاد
انگار که تونوس ماهیچه ای گردنم از کار افتاد و نتونست سرمو صاف نگه داره!
سرم روی دستش افتاد. تازه حالیش شد که ضعف کردم
کمرمو چنگ زد و بلندم کرد و درهمون حال غرید
_ اینقدر ضعیفی که با دوتا کلمه حرف حساب غش میکنی خدا به دادت برسه اگه روزی بخوام دعوات کنم میمیری!
اگه روانی نبود پس چی بود؟! الان اسم این رفتار و داد و بیدادش حرف حساب بود؟!
خدا به داد دعواش برسه!
ضعف کرده بودم اما هوشیاریم سرجاش بود
از دستشویی بیرون اومد و منو روی تخت خوابوند
با همون حرصش غر زد
_ اونوقت توقع بچه دارن ازت!
بیبی چک رو کف دستم گذاشت و انگشتش رو تهدید آمیز مقابلم تکون داد
_ میرم بیرون وقتی برگردم این پیری رو اینجا نبینم وگرنه احترام سن و سالش یادم میره با اون افکار عهدبوقیش یه چیزی میپرونم بهش!
طولی نکشید که درو محکم به هم کوبید و رفت.
چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم
اون از مامانم که نمیتونست بفهمه درد دخترش چیه، این از شوهرم که مثل ببر زخمی باهام رفتار میکرد چنان که چنگالاش توی پوست و گوشتم فرو میرفت
ناگهانی در باز شد و منیرخانوم و مامان نگران اومدن داخل
منیرخانوم زودتر به تخت نزدیک شد
_ چی شده دخترم؟ وقتی سام گفت ضعف کردی زود خودمو رسوندم …
لبخندی زورکی روی لبم نشوندم
_ چیزی نیست حالم خوبه
_حتما چون نتونستی غذا بخوری فشارت افتاده الان میرم یه چیز مقوی میارم برات
مامان فقط نگران بود اما چیزی نگفت .
گلناز از بغلش سر خورد و خودشو روی تخت انداخت
با رفتن منیرخانوم، مامان لب تخت نشست
_ چرا حالت بد شد؟ یعنی حامله ای؟
با شنیدن این کلمه حالم بد میشد
دستمو بالا آوردم و بیبی چک رو جلوی صورتش تکون دادم
با درد نالیدم
_ خوب ببین مامان … جوابش منفیه دیگه این موضوع رو تموم کن و دست از سرم بردار!
بغض چونه ام رو لرزوند
_ بس نبود اونهمه برای گذشته و حالم بریدین و دوختین؟ حالا نوبت آیندمه که بسوزونین؟!
مامان با اخم به جواب منفی نگاه کرد
_ بعد از سه ماه غیرطبیعیه که حامله نشدی …
نچ نچی کرد و ادامه داد
_ اگه به من رفته بودی همون ماه اول بس بود برات!
صدای بی بی از جلوی در اومد
_ تا دیر نشده باید ببریش دکتر اگه نازا باشه شاید دارویی چیزی بدن خوب بشه!
سری از روی تأسف تکون داد و جلوتر اومد
_ فردا پس فردا نتونه یه وارث بهشون بده پرتش میکنن بیرون برمیگرده ور دل خودت!
مامان با نگاهی به صورت رنگ پریده ام دستی به پیشونیم کشید
_ شوهرت چیکارت کرد که اونجوری ضعف کردی؟ هنوز درد داری؟!
دلم نمیخواست از زندگی خصوصیم چیزی بدونن.
پوفی کشیدم و سرجام نیم خیز شدم
_ میشه بری مامان؟!
مامان جا خورد و شوکه جواب داد
_ داری بیرونم میکنی؟!
کلافه موهامو چنگ زدم
_ هرجور دوست داری فکر کن اما رسماً داری زندگیمو به هم میریزی!
تک تک کلماتی که به زبون میاوردم برام سخت بود اما باید قوی میشدم
با همون حرص نالیدم
_ مگه دردتون شوهر دادن من نبود؟! من شوهر کردم! دیگه بسه بقیه ی راه به خودم مربوطه
مامان و بی بی هردو دلخور نگاهم کردن.
بی بی نچ نچی کرد
_ دوتا کلمه توی کتابا خوندی برامون آسمون ریسمون میبافی!
_ ولم کنین توروخدا … امروز مجبورم کردین تست حاملگی بزنم و فردا هم میخواین به خاطر نازایی منو ببرین دکتر …
دلم بیش از حد پر بود و فقط خودم میدونستم که تمام دلیلش رفتارهای سام بود!
مامان بلند شد و گلناز رو بغل کرد
_ بهتره بریم دخترم دیگه به ما نیاز نداره خودش صلاح زندگیشو بهتر میدونه!
بی بی دوباره به حرف اومد
_ فردا پس فردا جات خونه ی باباته
دلم نمیخواست مامان رو اینجوری برنجونم اما مجبور بودم چون اگه سام برمیگشت و بی بی رو میدید تلافیش سر من خالی میکرد
منیرخانوم با طرف میوه و جوشنده و یه سری چیزای دیگه اومد
وقتی دید مامان و بی بی دارن میرن تعجب کرد
_ کجا دارین میرین؟! هنوز که غذا نخوردین
مامان تشکر کرد
_ ممنون میریم خونه ی خواهرم منتظره ببخشید مزاحم شدیم
منیرخانوم همچنان متعجب بود اما سؤال دیگه ای نپرسید
از جا بلند شدم و تا دم در باهاشون رفتم اما حرفی بینمون ردو بدل نشد.
دوستایی که لینک رمان دیگه ی من #هتلشیراز رو خواسته بودین👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEzYWoDf73In_bLpMQ