رمان فستیوال پارت ۷۵

4.5
(21)

 

 

***

 

” گلبرگ ”

 

_ گلبرگ بیا این صندلی دونفره رو واسه خودمون جا گرفتم

 

دستمو به بدنه ی اتوبوس تکیه دادم تا سیاهی جلوی چشمام برطرف بشه و بعد جلو برم

 

نیکی وقتی دید نمیرم کیفشو روی صندلی گذاشت و خودش به طرفم اومد

 

_ دستتو بده من همیشه ناز داری!

 

اگه میدونست چقدر حالم خرابه برام زار میزد

 

_ اومدم بابا تو هم عجله داری!

 

نگاهی داخل اتوبوس انداخت

_ همه سوار شدن اتوبوس معطل توئه!

 

با کمک نیکی بالا رفتم و کنار شیشه نشستم نیکی هم بغل دستم نشست

 

_ گلبرگ نمی‌خوای بگی چرا اینقدر رنگت پریده؟! به خدا خیلی نگرانم ولی انگار تو لالمونی گرفتی

 

چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم

_ دیشب تا صبح بیدار بودم صبحونه هم نخوردم ضعف کردم

 

نچ نچی کرد

_ صدبار گفتم این امتحانا ارزش اینو نداره که بیخوابی بکشی ولی انگار دارم یاسین تو گوش خر میخونم تهش هم که امتحانت کنسل شد

 

تعجب کردم نیکی که همیشه ذهنش منحرف بود و حرفای معمولی هم منظور برمیداشت، ایندفعه منظور منو اونجوری برداشت نکرد و چیزی نگفت!

 

زیپ کیفش رو باز کرد و لقمه ای بیرون آورد

 

_ بیا اینو بخور مامانم مخصوص برای من درست کرده اما اگه بفهمه تو گرسنه بودی و من اینو خوردم مو روی سرم نمیذاره

 

دستش رو پس زدم

_ نمی‌خوام خودت بخور من میتونم تحمل کنم

 

_ واسه من لوس نشو بابا من که مثل نوید خر نیستم دنبالت بدوئم!

 

اخمی کردم و لقمه رو ازش گرفتم

 

_ همه چی رو به هم ربط نده!

 

لقمه رو به دهنم نزدیک کردم و بی اشتها گاز کوچیکی بهش زدم

 

ولی هرچقدر توی دهنم چرخوندم نتونستم قورتش بدم

 

ناگهانی زد زیر دلم . یه دستمو روی دهنم فشردم و با دست دیگه ام به پهلوی نیکی زدم تا فهمید اوضاع از چه قراره نایلون رو جدا کرد و سریع جلوی دهنم گرفت

 

فقط حالت تهوع داشتم اما چیزی توی معده ام نبود که بخواد بیرون بیاد

 

چندبار عق زدم و بی‌حال دوباره به صندلی تکیه دادم

 

نیکی مشکوک نگاهم کرد

_ جلل خالق! رابطه هم نداشتی که بخوام بگم حامله ای!

 

مشت آرومی به بازوش زدم

_ چرت نگو نیکی!

 

پنجره رو باز کردم و از روی صندلی بلند شدم

 

سرمو از شیشه بیرون بردم تا یه کم هوای تازه به صورتم بخوره

 

با هین بلندی که نیکی گفت وحشت زده سرمو به طرفش چرخوندم.

نگاه خیره اش به مانتوم بود

 

_ چرا مانتوت خونی شده گلبرگ؟؟

 

متعجب گوشه ی مانتوم رو کشیدم و با دیدن لکه ی بزرگ خون پشت مانتوم، دستام شل شد

 

فکر می‌کردم خون ریزی همون اولشه و تموم میشه نه اینکه تا الان ادامه داشته باشه!

 

_ پریود شدی گلبرگ؟ مگه زمانش رو نمیدونستی که با خودت نواربهداشتی بیاری؟!

 

لبمو گاز گرفتم

_ ولی آخه من دوهفته قبل پریود بودم الان وقتش نیست

 

نیکی مشکوک سرتا پامو برانداز کرد

 

_ این حال خراب و ضعف و کبودی و از همه مهمتر خون ریزی بی موقع، فقط یه چیزی رو میرسونه!

 

دوباره ضعف کردم و خودمو روی صندلی انداختم

 

_ دیشب با سام رابطه داشتی؟ این خونریزی و درد به خاطر اونه؟!

 

دیگه نمیشد ازش مخفی کنم. آه از نهادم بلند شد

 

دستمو روی صورتم فشردم و نالیدم

_ زیاد درد نداشتم …

 

ضربه ای به سرم زد

_ خاک تو سرت گلبرگ! روز بعد از اولین رابطه پاشدی اومدی مدرسه؟! سام اینو می‌دونه؟!

 

با اومدن اسم سام لرزه ای به تنم افتاد و دستامو بغل گرفتم

 

درد من برای سام مهم نبود!

 

_ سامیار نمیدونه! فقط بهم هشدار داده بود نباید از جام تکون بخورم

 

نیکی بازومو کشید

 

_ دختر مگه همه چی رو باید بهت بگن! حداقل میموندی ور دل شوهرت یه کم نازتو میکشید امتحانت هم که کنسل شده بود

 

حالم خراب بود و نگاهم به لکه ی روی مانتوم!

 

ناچار نالیدم

_ نیکی من با لک مانتوم چیکار کنم؟!

 

نیکی دستمو کشید

_ بریم آخر اتوبوس جا پیدا کنم ببینم تا دبیرا و همه دانش آموز ها با خبر نشدن میشه گندی که زدی رو درست کنیم یا نه!

 

با حال زارم راه رفتم و نیکی پشت سرم قدم برمیداشت تا لک مانتو دیده نشه.

 

در همون لحظه یکی از بچه ها با صدای بلند گفت

 

_ دخترا اون ماشین خارجی رو ببنید! شنیده بودم تازه اومده ایران

 

یه نفر دیگه که سرشو از شیشه ی اتوبوس بیرون برده بود با صدای آرومتری جواب داد

 

_ واااو یه پسر جوونِ خوشتیپ پشتشه‌!

 

_ دخترا ماشینه داره پشت سر اتوبوس خودمون میاد!

 

از ترس سر جام خشک شدم

میدونستم فقط ماشین سام هست که اینقدر تابلوئه! ماشین خارجی آبی رنگ که دنبال اتوبوس اومده بود صد در صد سام بود که برای آبروریزی اومده بود!

 

اومده بود تا گور منو با دستای خودش بکنه!

 

بهت زده دست نیکی رو کشیدم

دستام یخ زده بود و مرگ رو جلوی چشمام میدیدم

 

_ وای نیکی بدبخت شدم! سامیار پشت سر اتوبوسمون اومده!

 

ترسیده روی صورتم کوبیدم و نالان ادامه دادم

 

_ فکر نمیکردم تا اینجا دنبالم بیاد

 

یکی از دخترا جیغ زد

_ داره بوق میزنه! حتما دوست پسر یکی از دخترای کلاسه!

 

 

 

دبیر زیست با دیدن همهمه بین بچه ها جلو اومد

_ چه خبرتونه دخترا؟ زشته این رفتارها از شما بعیده

 

لب زیریمو دندون گرفتم . سام تا منو رسوای عالم نمیکرد دست بردار نبود

 

قبل از اینکه کسی حرفی بزنه ماشین سام به سرعت جلوی اتوبوس پیچید و راننده ناچارا مجبور شد محکم ترمز بگیره

 

من و نیکی که سرپا بودیم محکم به جلو پرت شدیم

صدای جیغ دخترها بلند شد و راننده شاکی پیاده شد

 

از ترس آبروریزی که مطمئن بودم سام راه میندازه استرس گرفته بودم و احساس می‌کردم خونریزیم هر لحظه بیشتر میشه.

 

دست و پام سست شد و محکم به نیکی برخورد کردم

نیکی هراسون منو توی بغلش گرفت

 

_ تو رو خدا گلبرگ طاقت بیار تو باید بری خونه

 

با باز شدن درهای اتوبوس سام با رگ های باد کرده از عصبانیت و چهره ای سرخ شده جلو اومد و طلبکار فریاد زد

 

_ زن من کجاست؟!

 

دبیر زیست و چند نفر از معلم های دیگه که باهاشون اومده بودن متعجب پیاده شدن

 

_ چی میگی جوون حالت خوبه؟ ما از کجا بدونیم زن تو کیه؟!

 

سام بی توجه کنارشون زد و از اتوبوس بالا اومد و نعره زد

_ بیا پایین گلبرگ!

 

از شدت ترس و اضطراب خون تا ساق پام جاری شده بود و سرم گیج میرفت

 

همه نگاه ها به طرفم چرخید و پچ پچ ها بلند شد

_ گلبرگ شوهر کرده؟ چطور توی مدرسه راهش دادن؟

 

_ گفته بودن نامزدیه!

 

دیگه نمی‌تونستم چشمامو باز نگه دارم .

همه چی جلوی چشمم سفید شد تا جایی که کامل سفیدی همه جا رو دربر گرفت

 

نیکی جیغ زد

_ سام بدو گلبرگ از حال رفت

 

سام با دیدن خونریزیم خشمگین تر از قبل به طرفم اومد و دست زیر پاهام انداخت و بغلم کرد و داد زد

 

_ وای به حالت اگه چیزیت بشه!

 

***

 

” سام ”

 

نیکی که ترسیده بود دنبالم اومد

 

_ منم میام وسایل گلبرگ رو میارم

 

اعتراضی نکردم فقط میخواستم گلبرگ رو از اونجا ببرم میترسیدم بلایی سرش بیاد.

 

زیرلب خودخوری کردم

_ لعنت به من!

 

سریع رسوندمش بیمارستان و بهش سرم وصل کردن

حس میکردم قطره ها خیلی کند پایین میفتن و داشتن طاقتم رو تموم میکردن!

 

این دختر هنوز آماده ی بزرگ شدن نبود .

 

هرچند که واقعا بزرگ بود با اون دل پاکش!

 

چهره ی معصومش منو عصبی میکرد! چرا این دختر اینقدر مهربون و یکرنگ بود؟!

 

تن بکر و دل صافش رو در اختیار من گذاشت!

 

منی که با چندین دختر بودم و اون فقط با من!

 

دلم میخواست مغزمو متلاشی کنم تا این افکار پوچ ازش بپره. دستامو مشت کردم و زیرلب غریدم

 

_صدبار بهش گفتم پیش من بچه بمون نمیدونم چه اصراری به بزرگ شدن داشت!

 

از اتاق بیرون رفتم و رو به پرستار گفتم

_ پس این دکتر زنان کجاست؟! معطل کردین ما رو؟ این بچه رنگ به صورتش نمونده

 

_ آروم باشین آقا، خانوم شما فشارش افتاده .

تشریف ببرید پنج دقیقه ی دیگه دکتر برای چکاپ میاد

 

چند دقیقه ای طول کشید تا دکتر زنان اومد

پشت سرش به طرف اتاق راه افتادم

 

قبل از اینکه درو باز کنه به طرفم چرخید و براندازم کرد

 

_ بیرون منتظر باشین لطفاً

 

شاکی جواب دادم

_ انتظار تو خون من نیست! به اندازه ی کافی معطلم کردین

 

_ باید چکاپش کنم خون ریزیش شدیده

 

کلافه موهامو چنگ زدم

_ مگه من میگم نکن!

 

متعجب نگاهم کرد

_ چرا نمیفهمید آقا نمیشه جلوی شما خب من نمیتونم!

 

ناچار عقب گرد کردم و به دیوار تکیه دادم

 

دستمو توی جیبم بردم و در کمال تعجب همون تیله ی مشکی رنگ رو لمس کردم.

 

یادم نیومد کی اونو توی جیبم گذاشته بودم

 

نیکی هراسون به طرفم اومد

_ گلبرگ چطوره؟! لباس تمیز آوردم براش

 

_ خوبه حالا برو

 

_ نمیتونم برم خب! بذار برم پیشش

 

_ فعلا دکتر داره چکاپش میکنه

 

به طرف اتاق رفت

 

_ صبر کن دختر!

 

نگران به طرفم چرخید

قدمی به طرفش رفتم و تمام خشمم رو توی صورتم ریختم

 

_ خوش ندارم چیزایی که دیدی رو بازگو کنی! به خصوص برای داداشت

 

ناباور قدمی عقب رفت

_ چرا نباید بگم؟ اتفاقا مامانم باید بدونه الآنم خونه نبود وگرنه میاوردمش؛ اون تنها کسیه که گلبرگ توی این شهر داره!

 

پوزخندی زدم

_ داداشت میدونه رابطه ات با کاوه به کجا رسید؟

 

دستاش مشت شد و عقب گرد کرد و با حرص لب زد

_ نگران نباش در مورد چیزایی که فهمیدم کسی چیزی نمی‌فهمه! حتی مامانم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x