رمان فستیوال پارت ۷۶

4.4
(29)

 

 

لبخند نامحسوسی روی لبم نشست

خوب یاد گرفته بودم آتو جمع کنم تبدیل به اسلحه کنم!

 

همون لحظه صدای گوشیم بلند شد. با دیدن اسم کاوه ابرویی بالا انداختم

 

_ حلال زاده هم هست اسمش آوردم زنگ زد

 

نیکی با اخمای درهم ازم فاصله گرفت.

 

_ چی شده کاوه؟!

 

_ امروز قرار بود نقشه رو اجرا کنیم کجایی پیدات نیست؟!

 

_ فعلا بیخیالش شو درگیرم!

 

_ معلومه چته چندوقته؟! دیشب که دختره رو چند ساعت بدون خبر پشت در خونه ات کاشته بودی

 

سریع توپیدم

_ اون مرتیکه راپورت منو به تو داد یا تو آمارگیر من شدی؟!

 

_ بیخیال بابا حالا هم که برای برگردون مازیار اشتیاقی نداری

 

_ خوشت میاد تکرار کنم؟!

 

_ آره می‌دونم زیاد حرف زدم و باید اون گاله رو ببندم!

 

پوزخندی زدم

_ خوبه حالیت شد حرف جدیدی نداری قطع کنم

 

سریع گفت

_ صبرکن میخواستم چیز دیگه ای بهت بگم

 

_ میشنوم!

 

_ خب راستش من ..

 

کلافه غریدم

_ بنال دیگه

 

_ مازیار الان تو دام منه!

 

دوباره پشتمو به دیوار رسوندم

 

_ قبلاً هم چنین گوهایی خورده بودی!

 

_ راستش من زودتر اون نقشه رو ریختم چون ترسیدم از دستمون دربره و الان اون گیر افتاده

 

پشتمو از دیوار جدا کردم

_ چه غلطی کردی؟! بی‌خبر از من مازیار رو گیر انداختی؟

 

_ آره سام درست شنیدی مازیار رو گیر انداختم!

 

***

 

” گلبرگ ”

 

تیزی سرم روی پوست دستم آزاردهنده بود

 

_ سامیار کجاست؟!

 

دکتر به طرفم اومد

_ شوهرت بیرونه اصرار داشت بیاد داخل اما چون باید معاینت کنم اجازه ندادم

 

زیردلم تیر کشید میدونستم به خون من تشنه‌ست

 

_ عزیزم شلوارتو دربیار باید معاینه بشی

 

ناخواسته پاهامو به هم چسبوندم

 

_ خب همینجوری نمیشه معاینه کرد؟!

 

لبخند کمرنگی زد

_ نه عزیزم باید بفهمم علت خون ریزی زیادت از چیه چون شدتش نرمال نیست

 

چشمامو بستم و لباسمو پایین کشیدم

پاهام می‌لرزید

 

دستش که بهم برخورد کرد از درد پلکامو روی هم فشردم و توی خودم مچاله شدم

 

دستکش رو درآورد

_ تموم شد عزیزم

 

لحاف رو روی خودم کشیدم

 

_ بدنت خیلی حساسه! بار اولت بوده رابطه داشتی مگه نه؟!

 

با خجالت سرمو تکون دادم

 

_ تا الآنم خوب مقاومت کردی با اینکه خیلی آسیب دیدی! ممکنه دفعات بعد هم خون ریزی داشته باشی

 

از فکر اینکه یه بار دیگه هم شبم رو با سام بگذرونم تمام تنم داغ شد

 

نگاهی به صورتم انداخت

 

_ البته که مرد هم باید مراعات کنه اما…

 

ابرویی بالا انداخت

_ خون ریزی، بیشتر از استرس و ترس هم میشه

 

خودکارش رو روی برگه به حرکت در آورد

_ لازمه که در این مورد با همسرت هم حرف بزنم؟!

 

سریع سرمو به معنای نفی تکون دادم

_ نه… لطفا!

 

سری تکون داد

_باشه پس بهش بگم بیاد داخل!

 

دکتر بیرون رفت و بلافاصله نیکی اومد داخل

 

_ خوبی گلبرگ؟!

 

سری تکون دادم

_ خوبم ولی این سرم روی پوستم که میبینم حس میکنم چاقو توی دستم فرو رفته

 

نچ نچی کرد

_ تو که از یه سرم وحشت داری چطور میخوای واسم دکتر هم بشی!

 

_ نمیترسم که.. دردم میاد!

 

ابرویی بالا انداخت و خندید

_ دیشب که شمشیر خوردی نترسیدی حالا از این سرم می‌ترسی!

 

دست آزادمو دراز کردم و گوشه ی لباسشو کشیدم. ناگهانی کشیدمش طوری که تعادلش رو از دست داد و روی پام افتاد

 

اما خنده اش هنوز قطع نشده بود

_ ببند دهنتو نیکی! اصلا نباید بهت گفته بودم

 

_ چیه؟ مگه دروغ میگم؟ از شمشیر کوچیکتر نباشه بزرگتر هم هست حتما وسعتش هم بیشتره که تو رو به این حال و روز انداخته

 

جیغ زدم

_ خفه شو نیکی!

 

با دیدن حرص من بیشتر خنده اش می‌گرفت

 

نچ نچی کردم

_ بدبخت کاوه چی میکشه از دستت! فکر کنم اگه یه جا باهاش تنها بشی کل بدنشو وجب کنی بس که بی حیایی

 

خنده اش شدت گرفت

_ نه خوشم اومد راه افتادی! معلومه که وجب میکنم مگه مثل تو خجالتی و سر به زیرم که با اپیلاسیون منو دست بندازه!

 

ابرویی بالا انداختم

_ وایسا صداش بزنم بیاد سوالاتو ازش بپرسم

 

همون لحظه در باز شد و سام اومد داخل

 

نیکی وحشت زده نگاهش رو از سام گرفت و برام چشم و ابرو اومد تا حرفی نزنم

 

سام با اخمای درهم نزدیک اومد

و نیم نگاهی به نیکی انداخت

_ تو که هنوز اینجایی!

 

_ اومده بودم خداحافظی کنم برم

 

از قیافه ی نیکی تعجب کردم انگار واقعا از سام میترسید

 

خم شد و کنار گوشم پچ زد

_ تو رو با شوهر هیولات تنها میذارم سایز شمشیرش هم فقط مناسب خودته

 

اخمی کردم

_ سلام خاله هم برسون!

 

سام دست به سینه منتظر بود نیکی بره

شکلکی برای نیکی درآوردم تا بیشتر حرص بخوره و از درآوردن حرص من لذت نبره

 

در که بسته شد تازه حالیم شد که با سام تنها شدم.

 

لحاف رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و نگاهمو به سرم روی دستم انداختم

 

به تخت نزدیک شد و بالاتنه اش رو به طرفم کشید.

لحاف رو از دستم کشید و پایینتر داد

دستش رو روی پیشونیم گذاشت و موهای پریشون توی پیشونیم رو کنار زد

 

ناباور به حرکتاش خیره شده بودم

 

_ صبح گفته بودم از جات تکون نخور تا بیام! کر بودی یا خواستی روی دم من پا بذاری؟!

 

آب دهنم رو قورت دادم

_ حالم خوب بود

 

صداش بالا رفت

_ حالت خوب بود و کارت به اینجا کشید؟!

 

بغض کرده مسیر نگاهمو تغییر دادم

 

_ کی مرخص میشم؟!

 

_ همین الآنم مرخصی!

 

ناگهانی لحاف رو از روم کنار زد که توی خودم جمع شدم

 

_ الان پرستار میاد سرم رو جدا می‌کنه. لباس مدرسه ات که به گند کشیده شد توی اون نایلونه

 

نگاهی به لباسهای بیمارستان که تنم بود انداخت

 

_ دخترخاله‌ت برات لباس آورده. خودم برات عوضش میکنم

 

همون لحظه پرستار اومد و سرم و جدا کرد و بعد از چندتا توصیه از اتاق بیرون رفت

 

لباسهایی که نیکی آورده بود رو روی تخت گذاشت

دستشو به طرفم آورد. دستشو پس زدم

 

_ خودم میتونم لباسمو عوض کنم

 

بی توجه به حرف من دوباره دستمو کشید

_ دستاتو ببر بالا آستین لباست راحت‌تر دربیاد

 

با اینکه شب قبل دار و ندارمو دیده بود بازم ازش خجالت می‌کشیدم

 

تکونی خوردم تا از تخت پایین بیام

_ببین حالم خوبه، خودم میتونم کارای شخصیمو انجام بدم

 

نیم خیز شدم که زیردلم دوباره تیر کشید. دستمو محکم روش فشار دادم

 

شونه ام رو فشرد و منو سرجام نشوند و از بین دندون های کلید شده اش غرید

 

_ با زبون خوش بذار لباستو عوض کنم وگرنه اون هیولایی که دخترخاله‌ت می‌گفت رو با چشم میبینی!

 

کل تنم یخ زد

این مرد چقدر گوشاش تیز بود!

 

یعنی حرفای نیکی رو شنیده بود!

 

دلم میخواست خرخره ی نیکی رو میجویدم تا بیشتر از این آبرومو پیش این مرد هفت خط نبره!

 

با این حرفش قشنگ لال شدم و سرم رو پایین انداختم و تا زمانی که کارش تموم شد تکون نخوردم

 

کامل لباسامو درآورد و لباسایی که نیکی آورده بود رو تنم کرد

 

_ سامیار!

 

نگاه غضبناکش رو به طرفم کشید

_ زهرمار و سامیار! چند وقته هیچی نمیگم هی از این کلمه استفاده میکنی!

 

سرم رو پایین انداختم

_ باشه دیگه نمیگم

 

_ حرفتو بزن!

 

_ چرا اومدی دنبالم؟!

 

با چشم غره نگاهش رو به صورتم انداخت

_ اینم شد سوال؟!

 

چیزی نگفتم که ادامه داد

 

_ مامانم برات چای زعفرون درست کرده بود منو به زور فرستاد دنبالت تا بخوری، اما دیدم خودسر شدی و بیخبر زدی بیرون!

 

ابروهام از تعجب بالا پرید

تا جایی که میدونستم کسی نمی‌تونست به کاری مجبورش کنه!

 

آهی کشیدم و ترجیح دادم خیال کنم درد من براش مهم بوده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x