رمان فستیوال پارت ۷۷

4.6
(26)

 

 

 

به سختی از تخت پایین اومدم و هردو از اتاق بیرون رفتیم

 

دستمو به دیوار تکیه دادم تا بتونم راه برم

ناگهانی به طرفم چرخید

 

دستشو زیر پام انداخت و از زمین بلندم کرد

 

_ اگه اینجوری بخوای راه بیای تا فردا هم نمیرسیم خونه!

 

شوک زده بین زمین و هوا معلق بودم.

حتی زبونم قفل شده بود

تند تند راه رفت و از بیمارستان خارج شد

 

قلبم از بس تندتند میکوبید داشت میومد توی دهنم

 

نگاه های کسایی که توی بیمارستان بودن بیشتر منو خجالت زده میکرد

 

جلوی ماشین منو پایین گذاشت و درو باز کرد

_ سوار شو تا دیر نشده باید بریم جایی!

 

سری تکون دادم و سوار شدم. به سرعت رانندگی میکرد. جرات نداشتم تکون بخورم

 

یه جای ناآشنایی ایستاد و پیاده شد. نمی‌دونستم کجا بودیم و می‌خواست چیکار کنه

 

بدجور احساس ضعف داشتم. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و تصمیم گرفتم تا بخواد بیاد چشمامو ببندم

 

نفهمیدم چقدر گذشته بود که با بویی که به مشامم خورد چشمامو باز کردم.

نمی‌تونستم تشخیص بدم بوی چیه اما

اشتهام تحریک شد

 

سرمو چرخوندم و چشمای منتظر سام رو روی خودم دیدم

 

نفس راحتی کشید

 

_ خوب شد خودت بیدار شدی وگرنه سرد میشد دیگه نمیتونستی بخوری

 

 

نگاهمو از صورتش به پایین کشوندم.

یه سینی پلاستیکی روی پاش بود و چندسیخ کباب کنجه و چندسیخ جگر و چندسیخ دیگه هم بود که نفهمیدم چیه . تازه بودن و بخار ازشون بالا میومد

 

با دسته ای ریحون تازه و پیاز و لیمو و نون.

 

آب دهنمو قورت دادم. با دیدن اینا دیگه معده ام مستقیم داشت سوراخ میشد

 

_ چرا بر و بر منو نگاه میکنی؟ شروع کن دیگه!

 

تکه ای نون جدا کرد و از همه ی چیزایی که توی سینی بود داخلش گذاشت

 

_ تو که چلاق شدی نمیتونستی بیای بیرون مجبور شدم بیارم تو ماشین.

 

آب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم

_ ممنون من گرسنه نیستم!

 

شونه ای بالا انداخت

_ به هرحال من به خاطر خودم گرفتم صبح تا حالا دنبال کارای بیمارستان بودم گرسنه شدم

 

پلکامو روی هم فشردم انتظار داشتم اصرار کنه ولی راحت لقمه ی کاملی که گرفته بود رو توی دهنش گذاشت.

 

چنان خوشمزه میخورد که از گرسنگی مرز غش کردن بودم!

 

لقمه ی دیگه ای گرفت و دستشو دراز کرد

اینبار بدون معطلی از دستش گرفتم

 

_ ممنون چون اصرار کردی ازت میگیرم

 

لقمه رو با اشتها خوردم حس کردم جون به تنم برگشت

 

لبخند کجی روی لبش نشست

_ فقط خواستم پشت دستمو بخارونم لقمه ی آماده ی منو برداشتی دختر!

 

نچ نچی کرد و لقمه ی دیگه ای گرفت

_ گرسنه نبودی و اینجوری خوردی اگه بودی منو درسته میخوردی!

 

تک سرفه‌ ای کردم

_ خواستم دستتو پس نزده باشم وگرنه گرسنه نبودم

 

سری تکون داد و لقمه ی بعدی رو درست کرد . دوباره دستشو به طرفم دراز کرد لقمه ی توی دستش بهم چشمک میزد

 

عصبی غرید

_ نمی‌دونم چرا امروز اینقدر دست من خارش پیدا کرده

 

نتونستم جلوی خودمو بگیرم با اینکه میدونستم سرزنشم میکنه بازم لقمه رو از دستش گرفتم و خوردم

 

و همینطور لقمه های بعدی که اون دستش خارش پیدا کرد و لقمه هاش نصیب من شد!

 

حالا ظرف خالی روی پاش بود و خودش فقط همون لقمه ی اول رو خورده بود و بقیه اش رو من خورده بودم

 

با شرمندگی نگاش کردم

_ خودت چی؟!

 

ابرویی بالا انداخت

_ خوبه حالا هم یادت اومد! بشین سرجات من میرم ظرف و سیخا رو تحویل صاحابش بدم میرم خونه یه چیزی میخورم

 

همینکه به خاطر دزدیدن لقمه هاش خرخره ام رو نجویده بود خدا رو شکر کردم

 

دیگه احساس ضعف نداشتم و کاملا سیر بودم

چشمم به رسیدی افتاد که کنار فرمون بود.

با کنجکاوی برداشتم

 

همون لحظه سام در ماشین رو باز کرد و هول شدم. کاغذ رو بدون اینکه ببینم برگردوندم سرجاش

 

_ یادت باشه نزدیکترین داروخونه یه پماد بگیری

 

همونجور که نگاهش به جلو بود جواب داد

_ دراین حد آسیب دیدی؟ دکتر نسخه ی جدید داد؟

 

از فکری که کرده بود شرمزده و سریع جواب دادم

_ نه واسه من که نیست!

 

با صدای آرومتری ادامه دادم

_ خارش دستت رو میگم که اجازه نداد غذا بخوری

 

تند جواب داد

_ تو فکر خوب شدن خودت باش!

 

کاملا ساکت شدم این مرد عادت نداشت روی خوبش رو نشون بده

 

گوشیش رو درآورد و به یکی زنگ زد

 

_ آره دارم میام

 

نیم نگاهی به من انداخت و حرفش رو باپشت خطیش ادامه داد

 

_ نگهش دار نزدیکم

 

یدفعه صداش بالا رفت

 

_ من یه پدری ازش دربیارم

 

برام جالب شد بدونم در مورد چی حرف میزنه. چرا میخواست منم باهاش باشم؟!

 

تماس رو که قطع کرد گوشی رو کنار گذاشت

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم اما باید می‌پرسیدم

 

_ کی بود زنگش زدی؟!

 

بدون اینکه مسیر نگاهش رو تغییر بده جواب داد

 

_ کاوه!

 

تعجبم بیشتر شد. اگه یه مسأله ی مردونه بود چرا منو داشت با خودش میبرد؟!

 

_ میشه بگی داریم میریم کیو ببینیم؟!

 

نگاه خشمگینی بهم انداخت و جواب داد

_ مازیار!

 

تمام تنم یخ زد!

 

پس بالاخره تلاشش نتیجه داد و تونست مازیار رو برگردونه!

 

اونم درست زمانی که من خوش خیال، تمام و کمال خودمو دراختیارش گذاشته بودم

 

دستمو روی دهنم فشردم تا بغضم پایین بره و مبادا هق هق کنم و عجز و ناتوانیمو ببینه!

 

فکر میکردم حالا که رسماً زنش محسوب میشدم دیگه بیخیال برگردوندن مازیار میشه اما این فقط خیال من بود!

 

_ امتحان امروزت چی شد؟

 

لبخند تلخی زدم و با همون بغض جواب دادم

_ کنسل شد

 

با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت

 

_ خون ریزیت کی تموم میشه؟!

 

سوال بی مقدمه و ناگهانیش صورتمو داغ کرد

 

_ نمیدونم!

 

_ داروهاتو سروقت بخور زودتر بند بیاد حوصله ی صبر کردن ندارم

 

چشمام از تعجب چهارتا شد. یعنی بازم …

 

_ یعنی میخوای…

 

نتونستم ادامه بدم انگار تازه متوجه منظورم شد

_ ذهنت جاهایی که باید که نمیچرخه! حوصله ی صبر کردن ندارم که هی ناله و غش و ضعف کنی و منو مثل امروز از کار و زندگی بندازی!

 

صورتش رو به طرفم چرخوند و تاکیدوار ادامه داد

 

_ منظورم این بود متوجه شدی یا نه؟!

 

نمی‌دونستم چرا اصرار داشت ثابت کنه منظورش اونی نبوده که من فکر کردم

 

نمیچه لبخندی روی لبم نشست. ولی چرا حس میکردم منظورش همون بود که خودم حدس میزدم؟!

 

_ اون لباسا و جنگولک هایی که سر خودت آوردی رو کی کمکت کرد؟!

 

نمی‌خواستم اسم ساحل بیارم چون به هرحال درسته که اینا سلیقه ی سام نبود اما کمک کرده بود به طرف خودم بکشونمش

 

_ خودم از گوگل سرچ کردم خوندم

 

اخماش درهم شد

_ خوش ندارم یه بار دیگه با اون سر و شکل اطراف من ظاهر بشی!

 

اگه میخواستم هم دیگه نمیتونستم چون مازیار برگشته بود!

 

نگاهم به مسیر ناآشنایی بود که درپیش گرفته بودیم

ته این راه چی در انتظارم بود؟!

 

دستمو روی کمرم فشردم. اگه منو به مازیار میداد چی؟

بغض گلومو فشرد، قطعا… من فرار میکردم!

 

دوباره گوشیش به صدا دراومد. تنم لرزید جوری که دستامو بغل گرفتم

 

صدای داد عصبیش باعث شد بیشتر توی خودم فرو برم

_ چی؟

 

_ باشه ماشین رو دورتر پارک میکنم میام

 

ماشین رو پارک کرد

 

دستمو به طرف در بردم تا بازش کنم

_ کجا؟!

 

بغضمو قورت دادم

_ مگه نمیریم پیش مازیار تا منو بهش بدی؟!

 

نگاه عصبی بهم انداخت

_ دهنتو ببند بچه! هر گوهی دیدی نخور!

 

دستمو کشید و مجبورم کرد سرجام بشینم

 

تهدید آمیز گفت

_ بمون تو ماشین تا برگردم

 

_ ولی…

 

_ حرف اضافه نزن

 

با اینکه هزارتا سوال داشتم ولی فقط سرم رو تکون دادم و خفه شدم

 

پیاده شد. لحظه به لحظه ی دور شدنش رو از نظر گذروندم

 

یه دیوار کوچیک با فاصله رو به روم بود، سامیار رفت پشتش.

 

صدای زد و خورد رو میشنیدم

چونه ام شروع به لرزیدن کرد

 

چند دقیقه ای گذشت و سامیار از پشت دیوار کنار اومد درحالی که گردن مازیار بین دستاش بود

 

تموم شد! کابوس شبام رسیده بود و

مازیار دست سام افتاد!

 

کل تنم میلرزید. نه من نمیتونستم با مازیار باشم حالا که متعلق به سام بودم!

 

با دیدن سوئیچ که روی ماشین بود و سام با خودش نبرده بود، نور امیدی به قلبم سرازیر شد!

 

توی یه تصمیم آنی خودمو کشوندم وسط دوتا صندلی و به سختی روی صندلی راننده جا گرفتم

 

استارت زدم ماشین روشن شد

 

به سرعت دور زدم

از آینه دیدم تازه نگاه سامیار به این طرف کشیده شد.

 

تا خواست به خودش بیاد پامو روی پدال گاز فشردم!

 

***

 

” سام ”

 

قبل از اینکه پیاده بشم چشمم به رسید غذایی افتاد که دوساعت قبل از مرخص شدن گلبرگ برای خودم خریده و خورده بودم!

 

کاغذ رو توی دستم مچاله کردم و پیاده شدم

 

نگاهم به دختر رنگ پریده ای بود که نیاز به استراحت داشت.

 

باید زود برمیگشتم و میبردمش خونه!

 

آروم آروم به دیواری که کاوه گفته بود نزدیک شدم

صدای مازیار رو که شنیدم دستام مشت شد

 

_ آره پاسپورت و همه چیم جوره ولی از راه قانونی نمیتونم برم سام آمارمو درمیاره

 

از پشت سر به طرفش خیز برداشتم و گردنشو سفت چسبیدم

 

دادش بلند شد

_ آی ولم کن عوضی

 

هنوز صورتمو ندیده بود

 

دهنمو به گوشش نزدیک کردم و غریدم

_ مشتاق دیدارت بودم داداش!

 

وحشت زده تکونی خورد

_ سام؟!

 

پوزخندی زدم

_ منتظر کس دیگه ای بودی؟!

 

ناگهانی ضربه ای به شکمم زد چون انتظارش رو نداشتم دستم شل شد و چند قدم فرار کرد.

 

از همونجا به طرفش پریدم و مشتم رو وسط سینه اش کوبیدم

 

_ که میخواستی بری و پیشرفت کنی؟!

 

صدام بالا رفت و مشتهای پی در پی به صورتش کوبیدم

 

_ گوه خوردی مرتیکه یه ملت رو روانی کردی حالا میخوای بری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x