رمان فستیوال پارت ۷۹

3.8
(31)

 

 

_ گردنمو ول کن تو دو کلا حرف حساب بزنیم!

 

فشار دستم رو روی گردنش بیشتر کردم

 

_ من حرف حسابمو با ضرب و شتم حالیت میکنم

 

سرش رو محکم به یه طرف پرت کردم و به حالت مسخره ای ادامه دادم

 

_ دم پر من بشی به شخصیت گرانقدرت توهین میشه

 

_ به زور نمیتونی اونو پیش خودت نگه داری رفتنی میره!

 

تهدید آمیز غریدم

_ باز که گوه خوری کردی!

 

کمی ازم فاصله گرفت

 

_ میدونم به زور ….

 

مکثی کرد و با حرص ادامه داد

 

_ به زور اونو تصاحب کردی عوضی!

 

دستش رو بالا آورد و جلوی صورتم تکون داد

 

_ شاید جسمش رو به زور برای خودت کنی ولی قلبش رو نمیتونی تصاحب کنی…

 

انگشتر توی دستش رو چرخوند

_ این انگشتر رو میبینی؟

 

پوزخندی زد و ادامه داد

_ جفتش هم دست گلبرگه!

 

با این حرفش بلافاصله مشتم روی دماغش نشست

 

_ گوه نخور مرتیکه

 

خون دماغش رو با پشت دستش پاک کرد

 

_ ممکنه از ترس تو اون انگشتر رو نپوشه اما توی وسایلش نگهش داشته چون نماد عشقیه که به من داره

 

دوباره گردنش رو محکم گرفتم و توی صورتش نعره زدم

 

_ امشب ننه باباتو به عزات مینشونم مرتیکه ی تخم حروم

 

_اگه باور نداری خودت چک کن

 

***

 

” گلبرگ ”

 

نیشگونی از بازوی نیکی گرفتم

 

_ من یه چند سانتی نشونت بدم تا دیگه اون زبون نحست رو نچرخونی

 

نیکی درحالی که خنده اش گرفته بود از درد نالید

_ وای تو رو خدا گلبرگ دردم میاد

 

اینبار مشت محکمی بهش زدم

_ مگه من میزنم که خوشت بیاد؟

 

با حرص غریدم

_حقته بیشتر از اینا بخوری وقتی یادم میاد نوید همه چی رو فهمیده از خجالت دلم میخواد تو رو خفه کنم

 

ناگهانی در باز شد و خاله هراسون اومد داخل

 

_ چتونه دخترا عین سگ و گربه افتادین به جون هم

 

خجالت زده کنار کشیدم اما هنوزم کارم با نیکی تموم نشده بود

 

خاله مشکوک نگاهمون کرد

_ البته که بچم گلبرگ تقصیری نداره!

 

انگشتش رو تهدیدوار طرف نیکی گرفت

_ می‌دونم تو اذیتش میکنی ببینم یه روز اومده اینجا فراریش میدی یا نه

 

نیکی شاکی شد

_ مامان؟! حالا من شدم آدم بده ی داستان و گلبرگ هم اون فرشته ی مهربون؟!

 

شکلکی براش درآوردم

 

_ دختره ی حسود!

 

خاله خندید و به طرفم اومد

نگران دستم رو گرفت

_ عزیزدلم نمیخوای به خاله‌ت بگی چی شده؟ چرا اونجوری شوهرت رو ول کردی اومدی؟!

 

سرمو پایین انداختم

_ زیاد مزاحمتون نمیشم خاله. فردا میرم

 

_ این چه حرفیه گلبرگ؟! تو روی سر ما جا داری اگه سوالی میپرسم برای اینه که اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومده باشه بتونیم کمکی بکنیم

 

وقتی سکوتم رو دید بحث رو عوض کرد

 

_ راستی یه چیزی هست که باید نشونت بدم

 

متعجب پرسیدم

_ چی؟!

 

دستشو باز کرد و انگشتری رو نشونم داد و با صدای غمگینی گفت

 

_ اینو نوید کنار جنازه ی طاها پیدا کرده بود

 

متعجب ازش گرفتم

_ مال طاها که نبوده

 

_ میدونم … این انگشتر اون دخترست که با طاها بوده!

 

با دستای لرزون انگشتر رو ازش گرفتم

 

_ کاش یه نشونی از خانواده اش پیدا میشد حس میکنم اگه نتونیم بفهمیم خانواده ی اون دختر کجا هستن، روح طاها همیشه در عذابه

 

نگاه عمیقی به انگشتر انداختم

_ خاله ولی چرا اون موقع تا حالا اینو نشون نداده بودی؟!

 

_ چون اون موقع داغش تازه بود نوید نخواسته بود بحث دوباره پیش بیاد البته به منم نشون نداده بود

 

آهی کشید و ادامه داد

 

_دیشب اینو داد به من تا بهت بدم پیش تو باشه بهتره شاید یه روز بتونی خانواده ی اون دختر رو ببینی

 

سری تکون دادم و انگشتر رو توی کیفم گذاشتم

 

صدای داد و بیداد از بیرون توجه هر سه تامونو جلب کرد

 

_ خاله صدا از توی کوچه ی شماست

 

خاله لب زیرینش رو دندون گرفت و سراسیمه بلند شد

 

_ ای خدا نکنه نوید با کسی دعواش شده

 

یادم اومد که نوید با عصبانیت و شتاب از خونه رفت بیرون

 

نیکی زودتر جواب داد

_ مامان وقتی نوید داشت میرفت بیرون این‌قدر عصبی بود انگار میخواست بره یکی رو بکشه!

 

خاله هراسون دست راستش رو روی دست چپش کوبید

 

_ یا خدا

 

بعد از این حرفش هرسه به طرف حیاط دویدیم

دوباره کمرم درد گرفت دستمو به کمرم زدم تا بتونم دنبالشون برم

 

یکی داشت با مشت و به شدت به در حیاط میکوبید

 

صدای نعره ی سام از پشت در اومد

 

_ گلبرگ بیا بیرون!

 

با شنیدن نعره عصبی سام دنیا دور سرم چرخید و همونجور که دستم به کمرم بود روی زمین افتادم

 

 

نیکی به طرف در رفت و خاله هم بازوی منو گرفت و کمک کرد بلند بشم

 

_ خدا آخر و عاقبتتون رو بخیر کنه! نمیدونم چه اصراری بود بابات تو رو به خاطر حفظ آبرو شوهر بده

 

با همون حال بدم جواب دادم

_ نه خاله تقصیر از منه که بی خبر اومدم اینجا وگرنه سامیار همه جوره هوامو داره

 

در باز شد و سام با همون قیافه ی طلبکار و عصبی همیشگیش اومد داخل

 

چشماش فقط منو میدید و هرکس رد نگاهش رو دنبال میکرد به من میرسید

گوشه ی لبش خونی بود

 

دست خاله رو محکم چسبیدم که اونم متوجه استرسم شد و جلوی من ایستاد و مانع نزدیک شدن سام به من شد

 

_ نمی‌دونم مشکلتون چیه ولی این دختر الان ترسیده و تو حق نداری باهاش بدرفتاری کنی

 

سام ابرویی بالا انداخت و انگشت شستش رو گوشه لبش کشید

_ اومدم زنمو ببرم خونه ی خودش! جایی که بهش تعلق داره، مشکلش کجاست؟!

 

کاش حرفاش واقعی بود. اون حتی منو به عنوان زنش قبول نداشت

 

خاله نیم نگاهی بهم انداخت

_ اگه اینجوریه پس مانعت نمیشم

 

سام به طرفم اومد و بازومو کشید

 

رو به نیکی گفت

_ وسایل گلبرگ رو بیار

 

نگاهی به من انداخت

_ میریم خونه!

 

با استرس چشمام رو بستم

میدونستم این آرامش قبل از طوفانه!

 

نیکی کیفمو آورد و سام ازش گرفت

بی حرف دنبالش راه افتادم.

 

نرسیده به در حیاط، نوید با صورت کبود اومد داخل درحالی که دستش رو به دیوار تکیه داده بود تا تعادلش رو حفظ کنه، داد زد

 

_ مامان نذار اون عوضی خواهر زاده‌تو ببره!

 

سام اعتنایی به نوید نکرد جوری که انگار حرصش رو قبلاً کامل سرش خالی کرده بود

 

به محض اینکه وارد کوچه شدیم فشار دستش روی بازوم شدید شد

 

آخی گفتم و سرم رو چرخوندم

 

با دیدن ماشین دیگه ای که آورده بود تازه یادم اومد که ماشین آبی رنگش رو توی یه خیابون رها کردم

 

درشو باز کرد و هولم داد داخل

 

_ سوار شو بچه فراری!

 

نمیدونستم چی در انتظارمه اما اینو میدونستم که این کارم رو بی جواب نمیذاره

 

خودشم سوار شد و در ماشین رو محکم به هم کوبید

 

استارت زد و طولی نکشید که ماشین از جا کنده شد

 

نگاهش به جلو بود و به سرعت می‌روند اما کلمه ای حرف نمیزد

 

دلم میخواست داد میزد و مثل همیشه با عصبانیت باهام حرف میزد اینجوری میتونستم بفهمم چی توی ذهنش میگذره اما اولین بار بود سکوتش رو میدیدم.

از سکوتش بیشتر از عصبانیتش میترسیدم

 

با تک سرفه ای آروم گفتم

_ سامیار؟

 

جواب نداد

 

پرسیدم

_ میشه بگی کجا میریم؟

 

کف دستش رو به فرمون کوبید

_ همونجایی که ازش فرار کردی!

 

یهویی مثل آتشفشان فوران کرد و به طرفم چرخید

 

_ دنبال فرصت بودی بری خونه ی اون حروم زاده؟!

 

مشتش رو روی فرمون کوبید و نعره زد

 

_ نشستی با جزئیات رابطه ی دیشب رو واسه اون مرتیکه تعریف کردی؟

 

چشمام از تعجب گرد شد و هراسون گفتم

_ نه بخدا

 

سری تکون داد و بلند تر از قبل فریاد زد

_ خفه شو گلبرگ! دهن اون دختره رو بستم نمیدونستم زن خودم بیشتر مشتاقه بگه!

 

اشکام پی در پی پایین ریخت

چقدر نوید عوضی بود و من نمیدونستم!

 

_ به خاک طاها قسم که من بهش چیزی نگفتم

 

_ پس اون مرتیکه کف دستشو بو کرده بود؟

 

ماشین رو کشوند گوشه ی خیابون و سرشو روی فرمون ماشین گذاشت

 

تمام اون عقده و حرصی که توی اون مدت پنهان کرده بودم بودم بالا اومد

 

اشکام شدت گرفت

 

سرش رو بلند کرد و انگشتش رو تهدید آمیز جلوم تکون داد

_ با اون حالت فرار کردی اگه دوباره دردت برگرده میدونم چیکارت کنم

 

اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و از بین هق هق هام به زور نالیدم

_ تو میخواستی منو بندازی جلوی داداشت! حتی ذره ای بین من و اون دخترای هرزه ارزش قائل نشدی!

 

چونه ام از شدت بغض می‌لرزید

 

_ من برای داشتن تو هرکاری کردم و تهش تو هنوزم دنبال برگردوندن مازیار بودی تا منو مثل دستمال بندازی جلوش

 

با این حرفم عصبی به طرفم نیم‌خیز شد دستشو روی دهنم فشرد

_ دهنتو ببند گلبرگ! شاید از لحاظ جسمی بزرگ شده باشی اما هنوز بچه ای!

 

اشکام سر خورد و به دستش رسید

 

چونه ام رو بین انگشتاش فشرد

_ تو زن منی!هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه اینو انکار کنه!

 

اخماش عمیق‌تر شد

_ صدبار گفتم خودتو با اون دخترای خیابونی مقایسه نکن!

 

با خشونت اشکامو پاک کرد

 

_چرا سعی داری خودتو شبیه اونا کنی؟

 

دستشو کنار کشید

 

لبخند تلخی زدم

_ چون تو به اونا توجه میکنی

 

ناباور عقب کشید انگار تازه فهمید درد من چیه!

نفسشو محکم بیرون داد و با نگاهی به اشکای جدیدم غرید

 

_ ببند شیر اون لامصبو!

 

دوباره ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد ایندفعه به صورتم نگاه نکرد

 

_ پس اگه رفتار من با تو مثل رفتارم با اون دخترا بود روزی صدبار خودکشی میکردی!

 

پوزخندی زدم یعنی رفتارش با من بهتر از اونا بود؟

 

یعنی تا الآن من رفتار خوبش رو دیده بودم؟ اگه این خوبش بود پس رفتار بدش چه جوری بود؟

 

با احتیاط پرسیدم

 

_ یعنی میخوای بگی من برات مهمم؟

 

نگاهی جدی بهم انداخت

_ حرف مفت نزن

 

گویا باید برای دیدن محبت این مرد چشم بصیرت داشته باشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x