رمان فستیوال پارت۷۳

4.5
(28)

 

لبش رو به لبم رسوند… از تصور اینکه بازم بخواد دندونش توی لبم فرو بره ناخواسته پلکامو روی هم فشردم و توی خودم جمع شدم

 

برخلاف تصورم لبش نرم روی لبم حرکت کرد

جوری که خودمو روی تخت رها کردم

 

با زبونش لبمو خیس کرد و به حرکتش ادامه داد

 

چنان محو من شده بود که زیرلب غرید

 

_ سام پژمان رو وادار کردی کاری که بقیه ی دخترا تو خوابم نمیبینن، رو باهات انجام بده؟!

 

فشاری به رونم وارد کرد و همزمان

نرمی لبش روی قفسه ی سینه ام به حرکت دراومد

 

درد و لذت باهم به وجودم تزریق شد جوری که دلم خواست بازم درد بکشم!

 

ناخواسته کمرم رو از روی تخت بلند کردم و آروم دوباره به تخت کوبیدم

 

با اخمای درهم گونه ام رو بین دو انگشتش فشرد نفسای عصبیشو بیرون داد

 

_ فکر نمی‌کردم روزی یه دختر بتونه منو وادار به عشق بازی کنه…

 

این حرفش یعنی به طرفم کشیده میشد؟!

 

حسای مختلف به وجودم تزریق شده بود که برخلاف تصورم برای اولین بار از ته دل میخواستم پیشروی کنه و کنار نکشه!

 

نگاه پرخواهشم رو به چشماش انداختم

میخواستم که ادامه بده اون شوهرم بود و میخواستم که همه جوره در اختیارش باشم

 

چشماش هنوزم کاسه ی خون بود اما من

دلم میخواست تا ابد بین تن این عقاب تیز چنگال اسیر میشدم!

 

حلقه ی دستم رو دور کمرش محکمتر کردم

چشماش خمار شده بود . لب داغش دوباره روی تنم نشست

 

سرشو بلند کرد و نگاه تند و تیزش رو به صورتم انداخت

 

_ من به جز خار چیز دیگه ای نمیتونم برات داشته باشم گلبرگ!

 

نگاه لرزونم رو به چشماش کشوندم!

 

دلم میخواست با این مرد تا انتهای هرچیزی پیش برم حتی اگه انتهای این راه به مرداب ختم بشه!

 

سامیار بارها منو به طرف پرتگاه هول داده بود اما تنها کسی که لب پرتگاه دستمو میگرفت خودش بود!

 

تمام خواهشم رو توی چشمام ریختم

_ خار و گلبرگ به هم نیاز دارن سامیار!

 

زبونم رو با لبم تر کردم و ادامه دادم

 

_اگه خار دور گلبرگ نپیچه ، هر بیگانه ای به راحتی میتونه اونو به دست بیاره!

 

همین حرفم براش کافی بود تا دوباره رد دستش روی جای جای تنم خط بندازه و کبود کنه

 

ایندفعه از درد کشیدنم لذت میبردم

 

پاهامو دور کمرش حلقه کردم

 

نگاه تیزش رو مثل تیغ از روی صورتم گذروند

 

دستش که به طرف کمربندش رفت ناخواسته چشمامو بستم!

 

_ چشماتو باز کن!

 

نمی‌تونستم!

بیشتر از اینکه بخوام از ادامه ی رابطه بترسم، از خجالت داشتم آب میشدم

 

تا حالا بدن لخت یه مرد رو ندیده بودم

آروم زمزمه کردم

_ نه من اینجوری راحت ترم!

 

بلافاصله نرمی لبش روی شکمم نشست، ناخواسته مثل برق چشمام باز شد

 

سرشو بلند کرد در حالی که لبخند کجی روی لبش بود

 

_ یاد بگیر وقتی با منی چشماتو باز کنی وگرنه مثل الان خودم برات بازش میکنم!

 

نگاهم فقط به سینه های عضلانیش بود

 

روی تنم خم شد و دوباره هرم نفساش حالمو درگرگون کرد

 

حرکت دست و لبش روی تنم شروع شد

جوری که نفسام میرفت و بعد از یه دم طولانی برمیگشت!

 

دلم میخواست به بدنم چنگ بزنه حتی اگه زخم بشه و خون ازش بیرون بزنه!

 

دستش داشت پایینتر می‌رفت

دوباره اون حس عجیب به سراغم اومد

 

به سختی لب زدم

_ سامیار!

 

سرشو بلند کرد و اخماش رو درهم کشید

_ لعنتی چیکارت کنم تا دلم آروم بگیره؟!

 

چنگی به بدنم زد دوباره کمرم از تشک جدا شد و روی تخت کوبیده شد

 

با صدای خش دارش غرید

_ چرا نمیتونم ولت کنم برم؟! چی به روزم آوردی بچه جون؟!

 

هر کلمه ای که به زبون میاورد دلم از خوشی هری پایین می‌ریخت

 

دوباره پامو دور کمرش حلقه کردم

 

_ وقتشه بزرگ بشی گلبرگ!

 

با اطمینان چشمای منتظرم رو به معنای تأیید باز و بسته کردم

 

بیشتر از هر زمانی مطمئن بودم که میخوام با سامیار باشم

 

هردو دستش روی هردو پام نشست و به طرفم متمایل شد

 

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو محکم به طرف خودش کشید

 

شونه هاشو محکم چنگ زدم

درد کشیدم اما سعی کردم دم نزنم!

 

برای خفه کردن جیغم توی گلو، به هرچیزی پناه بردم!

 

درهمین حال سرشو خم کرد و نرم لبم رو با لبش به بازی گرفت

لذت و درد که باهم مخلوط شد درد قابل تحمل شد

 

لحاف رو چنگ زدم حس میکردم کمرم از وسط نصف شد.

 

منو کامل توی بغلش گرفت جوری که نمی‌تونستم تکون بخورم

 

بوسه ای به پیشونیم زد و لحاف رو روی هردومون بالا کشید.

 

نگاه خیره اش روی خودم حس کردم.

رنگ نگاهش متفاوت بود

هیچوقت اینجوری بهم نگاه نکرده بود

 

با اینکه تمام تنم درد میکرد و نمی‌تونستم از حصار دستاش بیرون بیام، اما حس خوبی داشتم

 

اینکه تونسته بودم برای اولین بار شوهرم رو خودم راضی کنم!

 

حالا من یعنی گلبرگ، دیگه بچه نبودم!

 

رسماً زن سامیار پژمان بودم!

 

 

درحالی که سرم بین سینه اش بود هردو کنارهم آروم دراز کشیده بودیم

 

تن هردومون برهنه بود اما هردو زیر لحاف بودیم و چیزی پیدا نبود

 

_ درد داری؟!

 

با اینکه صداش خش داشت اما همین که حالم رو پرسید امیدوار شدم

 

درد داشتم خیلی زیاد به حدی که دلم میخواست زمین رو گاز بزنم اما نخواستم نگران بشه تا بتونه راحت بخوابه

 

_ نه ندارم!

 

از درد شدید حس میکردم کمرم چاقو خورده و اگه بهش دست بزنم پودر میشه!

 

همینجور که نگاه خیره اش به صورتم بود، منو محکم توی بغلش گرفت

 

با یادآوری چند دقیقه قبل و اتفاقی که بینمون افتاد دلم زیر و رو شد و نگاهمو ازش دزدیدم

 

کم کم پلکاش روی هم افتاد و خوابش برد

 

تازه نفس حبس شده ام رو تونستم بیرون بدم

 

دستمو به کمرم رسوندم و محکم فشار دادم

 

جرات نداشتم تکون بخورم و ببینم چه بلایی سرم اومده

 

تازه یاد امتحان فردام افتادم… سرمو تکون دادم و زیرلب با خودم زمزمه کردم

_ بودن بین حصار دستاش به خراب شدن امتحان می ارزه!

 

در اوج درد لبخند روی لبم نشست!

 

اگه بیخیال شده بودم و امروز بکوب برای امتحانم خونده بودم امکان داشت امتحانم رو عالی پاس کنم اما شب نمی‌تونستم سامیار رو بکشونم پیش خودم و این آرامش رو نداشتم

 

از طرفی ذهنم برای درس خوندن یاریم نمیکرد!

 

دلم نمیخواست منو از خودش جدا کنه. به خاطر همین نفسامم کوتاه کردم تا مبادا بیدار بشه

 

از درد فقط لبمو گاز گرفتم و چشمام رو بستم

 

تا نزدیکای صبح درد داشتم و از شدت ضعف به خودم میپیچیدم .

نفهمیدم کی پلکام سنگین شده و خوابم برده بود

 

دوباره تو خوابم طاها رو دیدم و با هراس از خواب پریدم

 

سریع نیم خیز شدم و گوشیمو چنگ زدم و به ساعتش نگاه کردم. یک ساعت تا شروع امتحانم مونده بود

 

زیردلم چنان تیر کشید که هردو دستم رو محکم روش فشار دادم

 

جلوی چشمم سیاهی رفت. تازه یادم افتاد که شب قبل چه اتفاقی افتاده

 

سریع سرم رو چرخوندم

نگاهی به تخت انداختم سامیار سرجاش نبود

لحاف رو کنار زدم و با دیدن تن برهنه ام دستامو بغل گرفتم و توی خودم جمع شدم

 

لحاف رو کامل کنار انداختم

 

لکه ی خون که روی تشک دیدم وحشت زده دستامو روی دهنم فشردم

احساس کردم دردم هزار برابر شد

 

به سختی خودمو کشوندم لب تخت . همون لحظه در توالت باز شد و سام بیرون اومد

 

یه شلوارک مشکی رنگ پوشیده بود اما بالاتنه اش برهنه بود

 

ازش خجالت می‌کشیدم دستمو دراز کردم و لحاف رو دور خودم پیچیدم نگاه خیره اش رو روی خودم حس کردم

 

اما این صبح با بقیه ی روزا فرق داشت و منتظر بودم سام از حسایی که بهم داشته بگه.

تک تک حرفایی که وسط رابطه زده بود توی ذهنم بود و هرلحظه اکو میشد

 

با صدای آرومی گفتم

_ صبح بخیر سامیار

 

_ پاشو جمع کن این بساط رو!

 

ناباور سرمو بلند کردم نگاهم به چشمای قرمزش افتاد

 

با لکنت گفتم

_ چ…چی؟!

 

دستش رو تکون داد

_ این لحاف خونی رو جمع کن انتظار نداری که بندازی توی لباسشویی و آبرومو ببری!

 

انتظار هرچیزی داشتم به جز این رفتار سرد و خشن اونم درست صبح اولی که منتظر اشتیاقش نسبت به خودم بودم

 

بغض به گلوم حمله کرد و دستامو محکم تر بغل گرفتم و آروم زمزمه کردم

_ چیز دیگه ای نمیخوای بهم بگی؟!

 

دستی لا به لای موهاش فرو برد و با اخم های درهم بهم نزدیک شد

 

_ آره باید بهت تبریک بگم!

 

از بین دندونای کلید شده غرید

_ دیشب قرار مهم من به خاطر دروغ تو کنسل شد!

 

دستاشو مشت کرد و ادامه داد

 

_ اگه یه بار دیگه موهاتو رنگ کنی و جلوی من از این لباسا بپوشی ایندفعه دیگه پاره نمیکنم تو تنت آتیشش میزنم حالیت شد؟!

 

چونه ام از بغض لرزید و ناباور سر جام خشک شدم

 

انگشتش رو تهدیدوار توی هوا تکون داد

_ از جات تکون نمیخوری تا برگردم!

 

در اتاق که بسته شد، سد مقاومتم شکست و اشکم پایین ریخت.

 

یه دستم رو به کمرم فشردم و دست دیگه رو به دیوار تکیه دادم و بلند شدم

 

کشون کشون خودمو به آینه ی قدی توی اتاق رسوندم

 

تن خط خطی و کبودم بهم دهن کجی میکرد.

 

لبام ورم کرده بود و سر شونه ها و پهلوم خون مردگی دیده میشد

 

دور گونه هام جای دندون خودنمایی میکرد

 

به سختی روی پاهام ایستاده بودم.

همه ی این دردا قابل تحمل و شاید لذت بخش بود اگه سامیار کنارم مینشست تا دردایی که به خاطرش متحمل شده بودم رو ببینه!

 

از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم و برام یه پیروزی تلقی میشد چون نتونست در برابرم مقاومت کنه ، اما انتظار این سردی رو نداشتم

 

به هر جون کندنی بود لحاف رو جمع کردم و گذاشتم زیر تخت تا وقتی از مدرسه برگشتم بشورمش

 

لباس مدرسه رو از چمدون درآوردم و با حال زارم پوشیدم

باید میرفتم مدرسه، هم لازم داشتم با نیکی حرف بزنم و هم باید امتحانم رو میدادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x