رمان قانون عشق فصل دوم پارت ۸

4.6
(47)

مروارید در را پشت سرش می‌بندد و آرام جلو میرود

کنار فرزندش بر روی تخت می‌نشیند و با مکث کوتاهی لب باز میکند

مروارید_چیشده مادر؟………..چرا انقدر پریشونی

نگاهش را به مادرش میدهد

بعد از مکث کوتاهی عقب می‌رود و بر روی تخت دراز میکشد

سرش را بر روی پای او می‌گذارد و چشمانش را آرام می‌بندد

دستان مروارید آرام بین موهای مشکی او می‌خزد و در همان‌حال پچ می‌زند

مروارید_چی آنقدر پسر منو بهم ریخته؟

نفس عمیقی می‌کشد و با مکث می‌گوید

سامی_نمیدونم مامان……………دلم تنگه،ولی نمیدونم واسه کی……………نگرانم ولی نمیدونم نگران کی……………….تو سرم پر صداست اما نمیدونم صدای کیه…………….دارم دیوونه میشم

قطره‌اشکی بر گونه مروارید راه میگیرد و خدا می‌داند که دلش به حال پسر و عروسش خون است

مروارید_درست میشه مادر……….‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌……اینم میگذره

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

دستی به لباسم میکشم و با قدم‌های آرام وارد تالار میشوم

از اعماق قلب برای آوا و آراد خوشحال هستم

لباس آجری رنگ پوشیده‌ای به تن دارم و میکاپ لایتی بر چهره‌ام نشسته‌است

برای حال آوا سعی کردم تمام غم‌هایم را پشت در تالار بگذارم و حالم خوب باشد

بیشتر میهمان‌های حاضر در مجلس را می‌شناسم و در مراسم عقدمان حضور داشته‌اند

با دیدن مامان مروارید به سمتش پا تند میکنم

حواسش به آمدن من نیست و درحال صحبت با خواهرش است

آرام صدایش میزنم

_مامان؟

به سمتم بر می‌گردد

با دیدم چشمانش برق می‌زند و به سمتم میآید

لبخند مهربانی بر لب دارد که تلخی‌اش به وضوح پیداست

خیلی سریع در آغوش می‌کشدم

دستهایم را دورش حلقه میکنم و او محکم مرا به خود میفشارد

مامان_قربونت برم من

بوسه‌ای بر گونه‌اش میزنم

_خدانکنه

کمی عقب می‌کشد و دستش را پشت کمرم می‌گذارد

مامان_تو بشین مادر من برم ببینم چیزی کم و کسر نباشه میام پیشت

چشم کوتاهی می‌گویم و او آرام دور می‌شود

بر سر یکی از میز‌ها مینشینم

در دل دعا میکنم حرف و حدیث‌هایی که این مدت شنیده‌ام اینجا تکرار نشود اما هیچ وقت هیچ چیز باب میل من نیست

با شنیدن حرف‌های زنانی که پشت سرم نشسته‌اند صدای خورد شدن قلبم را می‌شنوم

یکی از زن‌ها می‌گوید

_تروخدا ببین چقدر پروعه دختره با چه رویی الان اومده اینجا

زنی دیگر می‌گوید

_میگن پسره حافظش رو از دست داده

صدای نفر بعدی بلند می‌شود

_من که باور نکردم………..اصلا مگه میشه خانوادش رو یادش بیاد بعد زنش رو یادش نیاد؟

با صدای همان زن اول زخم‌های قلبم به خونریزی می‌افتند

_معلوم نیست دختره چیکار کرده که اون بیچاره وقتی بهوش اومد نخواسته دختره رو بشناسه

قلبم تیر می‌کشد و می‌دانم که چشمانم لبالب پر اشک است

از جایم بلند می‌شوم و با قدم‌هایی لرزان از سالن خارج میشوم

چه خوب است که پالتو و کیفم را داخل ماشین گذاشته‌ام و حالا نیازی به حمل کردنشان ندارم

وارد باغ میشوم و دم عمیقی از هوا می‌گیرم

سرمای هوا لرزی بر جانم می‌اندازد و دست‌هایم را بغل میگیرم

بغض لعنتی‌ام هر لحظه بزرگتر می‌شود و راه نفسم را تنگ‌تر می‌کند

صدای قدم‌هایی را از پشت سرم می‌شنوم و کمی بعد چیزی بر روی شانه‌هایم می‌افتد

به سرعت نگاهم را به حامی که درکنارم ایستاده و دست‌هایش را درون جیب شلوارش فرو برده میدهم

لبه‌های پالتویی را که بر روی دوشم انداخته به‌هم نزدیک میکنم و بیحرف به روبرو خیره میشوم

حامی_رستا بیا ببرمت خونه‌…………..اینجا نمون

نگاهم را به نیمرخش میدهم و با مکث می‌گویم

_میخوای منو ببری خونه که حرفاشون رو نشنوم؟

صدایم از بغض میلرزد

_شنیدم………..همه رو شنیدم

قطره اشکم بر گونه‌ام میچکد و حالا اوهم نگاهم می‌کند

نگاهم را از او میگیرم و خیره به بخار های بازدمم در هوای سرد با بغض و اشک لب میزنم

_نمیدونم چیکار کردم که اینجوری دارم تاوان میدم…………..همش تقصیر خودمه………اگه اون شب به سامی می‌گفتم گوشیمو زدن اینجوری نمیشد

اشک‌هایم مانند سیل بر روی صورتم می‌ریزند درد قلبم هر لحظه بیشتر می‌شود

کمی نزدیک‌تر می‌آید و برادرانه در آغوشم می‌کشد

حامی_رستا برو خونه………….اینجا بمونی حالت بد میشه آجی

هق آرامی میزنم و درحالی که سعی دارم خود را آرام کنم جواب میدهم

_بخاطر آوا نمیتونم برم…………..نمیخوام تو مراسمش نباشم

و زیر لب زمزمه میکنم

_حتی اگه حالم بد بشه

می‌گویم و درست یک ساعت بعد از اتمام مراسم با نفسی کند شده و بدنی تب‌دار به خانه برمیگردم

باز هم مانند این مدت همه مراقبم هستند و البرز برای اینکه مراقب خود نبوده‌ام غر می‌زند

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سامی

گرفتن نگاهم از آن موجود زیبا که شبیه به عروسک‌ها شده‌است سخت است

اما حضور نحس دنیا اعصابم را بیشتر از قبل به‌هم میریزد

هر روزی که میگذرد بیشتر صدا‌ها در سرم می‌پیچد و امیدوار میشوم به یادآوری گذشته‌ام

امیدوار میشوم تا قبل از آن عقد مضخرف همه چیز را به یاد بیاورم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
8 ماه قبل

کسی مجبورت نکرده عقد کنی مرتیکه…
والا انگار چاقو گذاشتن بیخ گلوت میگن باید با دنیا عقد کنی😒😒🤬
مرسی غزاله جونم💜😍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x