رمان لاندور پارت ۱۳

4.6
(17)

 

 

_ میدونستم میترا ما رو یادش نمیره

 

مامان مغرورانه ادامه داد

 

_ مگه میشه یادش بره. ناسلامتی چندین ساله توی این محل اومدن و ما همیشه بیشتر از همه تحویلش گرفتیم

 

برگشتم توی اتاق

مامان هم دنبالم اومد و به حرفاش ادامه داد

 

_ فردا با هم بریم آرایشگاه تو هم یه دستی به سر و صورتت بکش

 

با لبخند عمیقی ادامه داد

 

_ چنین فرصتایی رو باید غنیمت شمرد!

 

گره روسریش رو شل کرد

 

_ دخترا برای نشون دادن خودشون به پسرای مجرد آماده میشن تو که گل سر سبدشونی

 

بلافاصله رادارهای مغزم فعال شد!

 

مامان داشت برای بردن من به اون مهمونی برنامه می‌چید!

 

محکم و قاطع جواب دادم

_ قرار نیست من بیام اونجا

 

لبخندش جمع شد

_ چرا اونوقت؟! وقتی همه هستن فقط دختر من نباشه؟!

 

_ من درس دارم نمیتونم توی مهمونی ها ولو باشم

 

ابرویی بالا انداخت

 

_ تا دیروز خودم به زور مینشوندمت پای درس حالا واسم درس درس می‌کنی؟!

 

_ مامان!

 

_ حرف نباشه من مخالف درس خوندنت نیستم اما همه چی به جای خودش!

 

کلافه موهام رو چنگ زدم

 

_ میشه بیخیال من بشی؟ من نمیتونم بیام به اون مهمونی و هیچ کس هم نمیتونه مجبورم کنه!

 

مامان شاکی شد

 

_ این حال و روزه که برای خودت ساختی؟! کی دیگه میخوای خوب بشی؟ کز می‌کنی گوشه ی اتاقت و هیچ جا نمیری همینه که افسردگی گرفتی

 

نفس خسته اش رو بیرون داد

 

_ دکتر و دوا و درمون هم لازم نیست فقط کافیه شب و روز خودتو حبس نکنی تو این اتاق و پای کتابا

 

بلند شدم باید محکم جلوش می ایستادم وگرنه من رو میبرد اونجا و با کابوسم رو به رو میشدم

 

_ مامان من بچه نیستم که بخوای مجبورم کنی. من نمیام. بهتره روی اومدنم حساب باز نکنی

 

 

” آرمین ”

 

_ تو قاتلی! قاتل…

 

هراسون و با نفس عمیقی از خواب پریدم

 

عرق شدیدی سطح پیشونیم رو پوشونده بود

روی تخت نیم خیز شدم و چنگی به موهام زدم

 

دندونام از خشم به هم می‌خورد

درست مثل ببر زخمی آماده ی دریدن بودم

 

تصویر خودم با بالاتنه برهنه و چشمای به خون نشسته توی آینه پدیدار بود

 

دستام دور لیوانی که روی عسلی بود گره شد و با خشمی که هربار با درمان های مختلف مهار میشد و الآن سر باز کرده بود لیوان رو محکم به طرف آینه پرتاب کردم

 

آینه چند تکه شد و تصویرم درهم شکست

 

دوباره صداهای مزاحم توی مغزم بالا اومد

 

_ تو قاتلی آرمین

 

صدای فریادم از خشم دیوارهای اتاق رو لرزوند

 

پرده ی پارچه ای آویزون شده جلوی پنجره رو دور دستم پیچیدم و محکم کشیدم جوری که پاره شد و پایین پام افتاد

 

مشتم رو بالا بردم و محکم وسط شیشه ی پنجره فرود آوردم

 

جسمم اونجا برای برگردوندن روحی که انگار از تنم جدا شده بود در تلاش بود

 

به یقین اگر اون لحظه کسی پیشم بود از ترس خشمم جون میداد!

 

خون سرخی از لا به لای انگشتای مشت شده ام بیرون زد

 

سوزششی که توی دستم پیچید، من رو از پنجره دور کرد

 

پشتم رو به دیوار چسبوندم

 

نفسای عصبیم رو بیرون دادم

 

صدای مهیب فرو ریختن شیشه ی پنجره همچنان توی ذهنم اکو میشد

 

چشمای به خون نشسته ام روی خورده شیشه های کف اتاق چرخید و در انتها روی دست خونیم متوقف شد

 

بی توجه به اینکه جلوی پام خورده شیشه ریخته شده بود، راه رفتم

 

تیزی شیشه رو کف پام حس کردم

 

ابروهام درهم شد و دندونام رو به هم فشار دادم

 

خم شدم و تیکه ی شیشه رو از پام درآوردم

 

با همون پرده ی پاره شده ی کف اتاق، خون دست و پام و پاک کردم

 

لباسم رو عوض کردم

 

دسته ی چمدونی که از قبل جمع کرده بودم و فشردم و از اتاق بیرون رفتم

 

حالا اون مدرکی که پنج سال براش تلاش کرده بودم توی دستم بود

 

باید برمیگشتم ایران و کاری که براش برنامه چیده بودم رو اجرا می‌کردم

 

هواپیما فرود اومد

منتظر کسی نبودم

 

نیازی نداشتم کسی به استقبالم بیاد!

 

_ آرمین پسرم

 

با شنیدن صدای حاج خانوم سرم رو به طرف صداش چرخوندم

 

تند تند راه اومد و با دسته گل توی دستش بهم نزدیک شد

 

_ خوش اومدی پسرم

 

بی حرف به صورتش نگاه کردم

_ گفته بودم لازم نیست بیای استقبال.

 

_ توقع داری یه مادر که سالها از پسرش دوره برای دیدنش پرپر نزنه؟!

 

دستش رو بالا آورد تا طبق عادتش دور گردنم حلقه کنه و پیشونیم رو ببوسه

 

فقط دستمو دور شونه اش حلقه کردم و عقب کشیدم

_ نیازی به این کارا نیست توی ملأ عام!

 

دلخور شد و دستاش رو جمع کرد

 

_ باشه پس بریم خونه که برای برگشتنت برنامه ها دارم

 

***

” مدیا ”

 

_ دختر تو چرا آماده نمیشی؟!

 

از صبح تا حالا داشتم مامان رو راضی میکردم حالا نوبت سوالای بابا بود

 

_ من حالم خوب نیست نمی‌خوام بیام

 

بابا استغفاری زیر لب گفت

 

_مهمونی از سرشب تا نیمه ی شب ادامه داره، نمیتونم اجازه بدم تنها توی خونه بمونی

 

با اخم ادامه داد

 

_ به خصوص که تمام اهل محل دعوتن و نبود یکی، تابلو میشه

 

دلم میخواست سر خودم رو به دیوار بکوبم

 

_ من میرم خونه ی دوستم اینجوری خیال شما هم راحت تره

 

مهیار که تازه از در اومده بود داخل نذاشت بابا حرف بزنه و خودش جواب داد

 

_ لازم نکرده شب پاشی بری خونه ی دوستت که داداش مجرد داره!

 

حرف مهیار که وسط میومد حتی بابا هم سست میشد

 

عصبی کتاب رو بستم

_ بابا من نمیخوام بیام اونجا مگه زوره؟!

 

مهیار مشکوک نگاهم کرد

 

_ اونوقت چرا نمی‌خوای بیای؟! چه مشکلی اونجا وجود داره؟!

 

با اخم های درهم ادامه داد

 

_ تنهایی توی خونه میخوای بمونی چیکار کنی؟!

 

با این حرفش هول شدم

 

معلوم نبود توی ذهن مریضش چی می‌گذشت که اینقدر چهارچشمی حواسش به من بود

 

مجبور شدم برای خاتمه دادن به افکارش برخلاف میلم قبول کنم

 

_ باشه میرم آماده بشم داداش!

 

از عمد کلمه ی داداش رو کشیدم تا حالیش بشه داره از حدش فراتر میره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x