مامان که بالأخره حرف باب میلش از من شنیده بود از خدا خواسته نزدیک اومد
_ پس من آماده میشم تو هم زود به خودت برس و اون لباس قرمزت رو بپوش بریم
مثل اینکه چاره ای جز رفتن نداشتم
کتابم رو برداشتم و برگشتم توی اتاق
حالا که مجبور به رفتن بودم باید دنبال راهی میگشتم که خودم رو از دید آرمین مخفی کنم
هرچند که تقریبا سخت ترین کار بود چون صاحب مهمونی بود!
جلوی آینه به خودم نگاه کردم
چشمام داد میزد که بی خوابی کشیده
به مغزم فشار آوردم نباید به هیچ عنوان توی دید آرمین قرار میگرفتم
تنها راهی که به ذهنم اومد این بود که چهره ام رو عوض کنم
همون چند تیکه وسایل آرایشی که داشتم رو از کشو درآوردم
کمی کرم پودر به پوستم مالیدم و خط چشم بلندی پشت پلکم کشیدم
رژ گونه و بقیه ی مخلفات هم زدم
مداد برداشتم و خط لبم رو پررنگ کردم اما برای پر کردن داخلش رژلب خودم کمرنگ بود
یه رنگ جیغ میخواستم
یادم اومد مامانم یه رژ قرمز داشت که فقط بعضی از شبا میزد به لبش و خودم فهمیده بودم واسه بابا میزد
و من هیچوقت ندیده بودم بیرون که میریم اون رژ رو بزنه
باید یه جوری ازش میگرفتم واسه اون شب استفاده میکردم
مثل برق خودم رو پشت در اتاقش رسوندم
ضربه ی آرومی زدم
_ مامان؟
فوری در رو باز کرد
نگاهش روی صورتم مات موند
_ این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟!
لبام رو جمع کردم
_ یعنی زشت شدم؟!
تک خنده ای کرد
_ نه اتفاقا خوشگل شدی اما زیادی توی چشم میزنه چون تا حالا همیشه کمرنگ آرایش کردی اما ایندفعه غلظتش خیلی زیاده
ابرویی بالا انداختم
_ اگه بده که کلا نیام؟!
اخمی کرد
_ تو هم فقط منتظری که اومدنت کنسل بشه خوبه همینجوری بیا
کنجکاو پرسید
_ خب چی میخواستی بگی؟!
کمی این پا و اون پا کردم تا حرفم رو بزنم
_ اومدم رژ قرمزت رو ازت قرض بگیرم
قشنگ حس کردم گونه هاش گل انداخت
_ کدوم رژ؟!
_ خب همونی که بعضی وقتا میزنی
_ دختر اینقدر بی حیا؟! زشته توی کارای مامانت توجه میکنی
به حرفش اعتراض کردم
_ مامان خب چیکار کنم کور که نیستم میبینم بعدشم گناه که نکردی
سری از روی تأسف تکون داد و از ترس اینکه من بازم پشیمون بشم و بهانه ای برای نرفتن به مهمونی بیاد دستم، زود رژ رو آورد و گذاشت کف دستم
_ پیشت باشه بعداً ازت میگیرم
لبخند رضایت روی لبم نشست
برگشتم توی اتاق و لبم رو با اون رژ قرمز جیغ پر کردم
موهای بلندم رو از یه طرف ریختم توی صورتم
یکی از چشمام کاملا پوشیده شد
بقیه موهام رو هم با گلسر پشت سرم جمع کردم
حالا نوبت لباس بود
قصد نداشتم اون لباسی که مامان میخواست رو بپوشم!
لباس بلند مشکی رنگم رو از کمد بیرون کشیدم، کاملا مناسب بود!
یه شال مشکی براق انتخاب کردم و پوشیدم.
با خیال راحت بیرون رفتم
توی دلم به خودم امیدواری میدادم که آرمین توی این مدت حتما رفته اونجا درسش رو تموم کرده و درگیر بوده، قطعا اون اتفاق رو فراموش کرده
اصلا شاید خدا خواسته با یکی آشنا شده و من و هم از یاد برده باشه
پوزخندی به افکار خودم زدم
همون زمان هم این من بودم که بهش فکر میکردم وگرنه اون که من رو فقط به چشم خواهر کوچولوی مهیار میدید!
البته که الان آرزوم بود هنوزم براش بی اهمیت باشم و همه چی رو از یاد برده باشه!
الان پنج سال گذشته بود و من دیگه اون مدیای پانزده ساله که تازه به بلوغ رسیده بود، نبودم
خیلیا بهم میگفتن تغییر کردم
و شاید با این آرایش و موهایی که صورتم رو پوشونده بود دیگه توجه آرمین هم بهم جلب نشد!
با این افکار خودم رو آروم کردم
کیف کوچیک مشکی رنگی درحدی که گوشی و چندتا آبنبات توش جا بشه برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
مامان و بابا و مهیار توی سالن نشسته بودن
_ من حاضرم بریم
نگاه هر سه تاشون به طرفم کشیده شد
بهت و ناباوری رو توی صورتشون میدیدم
مهیار طبق معمول اخم کرد
_ آرایش غلیظت به کنار! مگه نصف صورتت رو نداری که موهات رو ریختی روش
بابا ایندفعه جلوی مهیار ایستاد
_ کافیه مهیار! تو که از سلیقه ی دخترا خبر نداری شاید مد جدیده یه امشب رو بذار راحت باشه
به طرفداری بابا لبخند زدم
میدونستم مامان و بابا داشتن تلاش میکردن تا من رو از اون تنهایی و کابوس ها نجات بدن، اما نمیدونستن با بردن من به اون مهمونی کابوس هام زنده میشه.
لامپها رو خاموش کردند و از خونه بیرون رفتیم
کوچه تاریک بود
چراغ های کوچه خیلی وقت پیش سوخته بود و کسی اقدام به درست کردنش نمیکرد
با اون کفش پاشنه بلندم به زور راه میرفتم
منتظر بودم بریم داخل یه گوشه بشینم و تکون نخورم
مامان همونجور که راه میرفتیم کنار گوشم پچ پچ کرد
_ دخترا خودشون رو نشون میدن تو هم خودتو زیر موهات قایم کردی!
_ مامان هنوز دیر نشده ها میتونم برگردم خونه بمونم
مامان دیگه چیزی نگفت
با ورودمون به حیاط تازه متوجه چراغونی حیاطشون شدیم
جوری آذین بندی کرده بودن انگار عروسی بود
معلوم بود مامان آرمین برای برگشتنش لحظه شماری میکرده
تک تک دخترای محل رو از نظر گذروندم
همشون سرخوش تعریف میکردند و با صدای بلند میخندیدند
صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم
دنبال مامان راه افتادم
با اینکه از آرمین فراری بودم اما کنترل چشمام که مدام در چرخش بود تا پیداش کنه دست خودم نبود!
تازه متوجه شدم مامان به جای اینکه یکی از میزها رو انتخاب کنه و بشینه، داره مستقیم میره داخل خونه
لباسش رو کشیدم
_ مامان بیا بشینیم
اصلا توقف نکرد و همونجور که راه میرفت دست منم کشید
_ زشته که اول باید به میترا و آرمین سلام کنیم
با این حرفش کپ کردم و سر جا ایستادم.
داشت مستقیم من و میبرد توی دهن شیر!
در خونه باز بود و میترا رو میدیدم که چندتا از زنهای محل رفته بودن پیشش
مامان به زور من رو دنبال خودش کشوند
_ سلام میترا جون
بدون اینکه خودم رو نشون بدم کامل پشت مامان پناه گرفتم
کمی سرم رو بالا بردم تا صدام رو فقط خودش بشنوه
هول شده کنار گوشش زمزمه کردم
_ مامان من دستشویی دارم میرم زود میام
قبل از اینکه واکنشش رو ببینم، دوتا پا داشتم دوتای دیگه هم قرض کردم و از اونجا فرار کردم
حتی برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم و ببینم آرمین هم اونجا بود یا نه
خودم رو به دستشویی که توی حیاط بود رسوندم
رفتم داخل توالت و تازه تونستم نفس حبس شده ام رو بیرون بدم
پنج دقیقه ای همونجوری صبر کردم تا مامان بیاد کنار بعد بیرون برم
در توالت رو کمی باز کردم و چشمم رو به درزش چسبوندم
میترا دیگه اونجا نبود و مامان رو هم ندیدم
خیالم راحت شد و آروم از دستشویی بیرون اومدم
همون نزدیکی جمع دخترای محل رو دیدم یه صندلی بینشون خالی بود
از خدا خواسته خودم رو چپوندم وسطشون
ناگهانی نگاهشون به طرفم کشیده شد
_ بچه ها این دختره کیه؟!
_ شایدم دوست دختر آرمینه از خارج آوردتش
سارا با صدای بلند گفت
_ خودت رو معرفی نمیکنی عشقم؟!
بقیه زدن زیر خنده
اخمام رو کشیدم توی هم
_ گمشین بابا آدم ندیده ها مدیام!
درود▪
درباره این یکی رمان•••••••
چقدر دلم برای این دختره هم سوخت، گناه داشت، برادر مزخرفش هیچی
کاش حداقل میتونست به مادرپدرش بگه و خودش راحت بکنه، اینجوری بیماری روحی نگیره بنده خداا؛ بچه بیچاره بینواا•• میترسید برادرش بفهمه چالش بکنه تو حیاط😵😳😨😱 همون پسره روانپریش که باعث بیمار روحی این بچه بیچاره شد رو، تو حیاط خونه خودش جلوی مادرش باید دفن میکردن••••
سلام قاصدک جان خوبی؟
این رمان چند روز یبار پارت میدین ؟
سلام مرسی عزیزم
اگه مشکلی پیش نیاد هر شب پارت گذاری میشه