رمان لاندور پارت ۹

4.3
(23)

 

چشمای قرمز و نگاه درنده اش رو توی صورتم چرخوند

 

قلبم داشت سینه ام رو سوراخ میکرد تا بیرون بیاد

 

_ تا پارسال دخترا توی کوچه دورت معرکه میگرفتن دست میزدن تا براشون برقصی!

 

ابروهام از تعجب بالا پرید

می‌دیدم گاهی از دور نگاه می‌کنه اما همیشه فکر میکردم براش مهم نیست

اما همین نگاه کردنش به من روحیه میداد

 

پوزخندی زد و ادامه داد

 

_ خوب بلد بودی کمرت رو بچرخونی و با ناز دستاتو تکون بدی…

 

حس میکردم روح توی صورتم نمونده از حرفاش داشتم آب میشدم

 

فکر نمی‌کردم اینقدر دقیق جزئیات رو به ذهن سپرده باشه

 

نگاهم رو ازش دزدیدم و به سختی جواب دادم

 

_ اون زمان بچه بودم، دیگه از این کارا نمیکنم

 

چونه ام رو بین انگشتاش گرفت و سرم رو به طرف خودش چرخوند

 

_ خواهر کوچولوی مهیار، نمیدونی داداشت چقدر روت حساسه

 

ابرویی بالا انداخت

_ یادمه وقتی فهمید توی کوچه رقصیدی، دیگه نمیذاشت از خونه در بیای. خون توی رگاش جوشید

 

این پسر عجیب ترین و مرموزترین بود

 

تا اون روز فکر میکردم دنیا به یه ورشه اما از اونهمه اطلاعاتی که در مورد من داشت حیرت زده شده بودم

 

_ میشه این بازی کثیف رو تمومش کنی؟!

 

با چشمای خمارش صورتم رو رصد کرد

 

_ منتظرم ببینم بفهمه تمام دیشب خواهرش با پای خودش تو اتاق رفیقش رفته بوده چیکار می‌کنه

 

چشمام رو بستم و نالیدم

 

_ لعنت به این دل

 

ابروهاش رو به هم نزدیک کرد

 

_ چی گفتی؟!

 

تازه متوجه حرفم شدم تند تند اصلاح کردم

 

_ دلم درد می‌کنه نمیذاری برم میمیرم میفتم روی دستت

 

_ آرمین مهمون دعوت کردی پس چرا این در بسته‌ست داداش؟!

 

با شنیدن صدای مهیار درست پشت در، دوباره و شاید صدباره روی زمین افتادم

 

 

 

مهیار اومده بود تا سند مرگ من رو با دستای خودش امضا کنه

 

هق هقم بالا گرفت

 

دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدام بالا نیاد

اما پس مونده هاش روی صورتم ریخت

 

خودم رو از لباس آرمین آویزون کردم و به سختی بلند شدم

 

بازوهاش رو چنگ زدم و نگاه پر التماسم رو به صورتش انداختم

 

روی پنجه ی پا بلند شدم تا بتونم درگوشش حرف بزنم اما هنوزم سرم به گوشش نرسید

 

گردنش رو خم کرد

 

ناخواسته دستم رو دور گردنش حلقه کردم اخماش درهم شد

 

کنار گوشش التماس وار نالیدم

 

_ تو رو به مقدساتی که می‌پرستی بذار من برم

 

محکم جواب داد

 

_ میری اما با داداشت

 

_ آرمین اونجایی؟!

 

صدای مهیار به اشکام شدت داد

_ بذار برم تو رو جان مادرت قسمت میدم

 

دستم رو از دور گردنش باز کرد و به طرف در رفت

 

دستم رو محکم روی صورتم کوبیدم

 

دستش رو به طرف قفل در برد تا باز کنه

 

_ آرمین

 

برای لحظه ای سرش رو به طرفم چرخوند

 

برگشت و دستش رو به طرفم دراز کرد

 

_ بلند شو ببینم

 

با تردید دستم رو کف دستش گذاشتم

 

دستم رو محکم گرفت و از روی زمین بلندم کرد

 

سرش رو خم کرد و کنار گوشم پچ زد

 

_ بیخیالت نشدم مدیا برو ولی بدون تلافی این کارت رو سرت درمیارم

 

سری از روی تاسف تکون داد

 

_ منتظرم باش خواهر مهیار!

 

اشکام رو تند تند پاک کردم و به طرف در پشت بوم پریدم و بازش کردم

 

خودم رو روی پشت بوم انداختم و درو پشت سرم بستم

 

صدای مهیار رو از توی اتاق شنیدم

 

_ زودتر اون فیلم رو نشونم بده

 

کف دستم رو فرق سرم کوبیدم

از این برزخ فرار کردم افتادم توی جهنم

 

تازه متوجه شدم شال و کلاه مهیار که پوشیده بودم و آرمین از سرم درآورد ، توی اتاقش جا مونده بود!

 

 

 

هیچ راهی وجود نداشت که من دوباره به اون اتاق برگردم ، نه میتونستم و نه میخواستم حتی برای ثانیه ای پام به اونجا برسه

 

چون مهیار اونجا بود پس رفتن رو ترجیح دادم

 

باید فرار میکردم از شر این شیطانی که کل شبم رو پر کرد و تا طلوع آفتاب اجازه نداد از حصارش دور بشم

 

هنوزم از وحشت دست و پام یخ زده بود.

 

هوا روشن شده بود و نمی‌تونستم به راحتی از پشت بوم همسایه ها بپرم چون قطعا یکی من رو میدید

 

و با اون قیافه ای که برای خودم درست کرده بودم، هرکس منو میدید فکر میکرد دزدی، چیزی، هستم!

 

از طرفی موهای بلندم آزاد روی شونه ام ریخته بود و هیچ چیزی نداشتم که باهاش بپوشونم

 

روی پشت بوم نشستم و اول موهام رو پیچیدم بالا و با یه تیکه چوب نازک که همونجا افتاده بود گیرش دادم .

 

همونطور به حالت نشسته و آروم آروم راه رفتم تا به لب پشت بوم رسیدم

 

با دیدن شکاف بزرگ کذایی خوف کردم

 

پریدن از اون شکاف دوباره برام دردسر بود

 

آروم سرم رو بلند کردم و وقتی اون اطراف کسی رو ندیدم با یه حرکت محکم پریدم سمت دیگه.

 

تمام فکرم پی اون فیلم بود که حالا حتما آرمین به مهیار نشون داده بود

 

از طرفی دیگه با دیدن اون شال و کلاه دیگه قطعا آبروم رفته بود

 

سرم رو تکون دادم تا افکار تکراری و وحشتناکی که از دیشب تا حالا ذهنم رو مشغول کرده بود، حتی برای ثانیه ای هم که شده کنار برن

 

با هر جون کندنی بود خودم رو به پشت بوم خونمون رسوندم

 

با اون قیافه نمی‌تونستم از پشت بوم پایین برم، قطعا مامان و بابا من رو میدیدن و ازم توضیح میخواستن اونوقت باید چی جوابشون میدادم؟!

 

پوفی کشیدم و درمانده ابتدای پله هایی که انتهاش وسط حیاطمون ختم میشد ایستادم

 

سرکی توی حیاط کشیدم و آروم آروم پایین رفتم

 

عرق پیشونیم رو پاک کردم و از آخرین پله پایین اومدم

 

_ مدیا با اون سر و وضع روی پشت بوم بودی؟!

 

با شنیدن صدای بابام درست رو به روم، نفس توی سینه ام حبس شد و سر جا خشک شدم.

 

این کابوس تمومی نداشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x