_ دکتری که نرفتی نبوده ، انواع هیپنوتیزم و روانپزشک و روانشناس بردیمت
با نگرانی ادامه داد
_ اما تعجبم از اینه که چرا بی تاثیره و بازم هرشب بدون استثنا کابوس میبینی و با جیغ از خواب میپری. خواب از چشمای تو فراری شده
بغضم رو قورت دادم
دلیلش رو فقط خودم میدونستم و نمیخواستم کسی چیزی بفهمه
ترجیح میدادم به درد خودم بمیرم اما کسی نفهمه
زیر بازوم رو گرفت
_ بلند شو دخترم سعی کن دوباره بخوابی
سری تکون دادم و برای اینکه خیالش راحت بشه چشمام رو بستم
پتو رو تا زیر گردنم بالا کشید و از اتاق بیرون رفت
بعد از رفتنش چشمام رو باز کردم
از ترس اینکه دوباره کابوس ببینم خواب از چشمام فراری شده بود
ذهنم دوباره داشت همه چی رو برام یادآور میشد
کاش میتونستم مغزم رو منفجر کنم تا بیشتر از این آزارم نده
سر درد شدید به سراغم اومد
دستام رو به سرم فشار دادم
باید برای منحرف کردن ذهنم به چیزی پناه میبردم
در کشو رو باز کردم و هرچیزی که داخلش بود رو تند تند بیرون ریختم
پتو و روتختی رو از تخت پایین انداختم
هیچ چیز نمیتونست دردی که داشتم رو درمان کنه
کوله پشتی رو برداشتم و یکی از کتابای دانشگاه رو بیرون کشیدم
با صدای نسبتا بلندی شروع به خوندن کردم
قصدم یادگیری مطالب کتاب نبود فقط میخواستم حواسم پرت بشه و فکرای مزاحم از ذهنم بیرون بره
این یکی از کارایی بود که توی این پنج سال برخلاف میلم انجام دادم
هوا کاملا روشن شد
جلوی آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم
چشمام از شدت بی خوابی فرو رفته بود و سفیدیش به قرمزی میزد
لبام خشک و صورتم بی روح شده بود
شونه رو برداشتم و روی موهای آشفته ام کشیدم
تحمل اون اتاق و خواب های وحشتناکی که میدیدم برام سخت بود
تازه متوجه شدم برای به دست آوردن ذره ای آرامش، چقدر اتاق رو به هم ریخته بودم
تند تند همه چی رو جمع کردم و بعد لباسم رو عوض کردم
کتاب رو توی کوله پشتی گذاشتم و از اتاق بیرون زدم
_ مدیا صبر کن منم بیام
با شنیدن صدای غزاله آرومتر راه رفتم تا بهم برسه
_ بریم کافه دانشگاه یه چیزی بخوریم؟!
شونه ای بالا انداختم
ضربه ای به شونه ام زد
_ برو بابا تو هم همیشه بی حسی
_ بی حس نیستم حوصله ندارم میخوام زودتر برگردم خونه
دستم رو کشید
_ ایندفعه رو نمیتونی قبول نکنی
بی حال تر از قبل باهاش همقدم شدم
غزاله به میل خودش برای منم سفارش داد
_ دختر تو هنوزم میخوای مثل دخترای اسکل بگردی؟!
گنگ نگاهش کردم
_ منظورت چیه؟!
_ خلی دیگه منظورم اینه که رل بزن بابا اینهمه پسر توی دانشگاهه از بچه های کلاس خودمون گرفته تا سالهای بالاتر
پوفی کشید و ادامه داد
_ یعنی هیچکدوم نظرت رو جلب نکرده؟!
دستم رو زیر چونه ام زدم
درحالی که نگاه خیره ام به صورت غزاله بود عمیق به فکر فرو رفتم
چهره ی آرمین با اون نگاه نافذ و جذبه ی خاص جلوی چشمام نقش بست
نفهمیدم چرا هنوزم فکر این مردِ بی رحم لعنتی ملکه ی ذهن من بود!
حرف از هر نوع جذابیتی که میشد ناخواسته اسمش توی ذهنم نقش میبست
باید این ذهن رو از ریشه نابود میکردم تا به نامردی مثل آرمین فکر نکنه!
ترجیح میدادم حالا که پنج سال ندیده بودمش دیگه هیچوقت نبینمش
با اون بلایی که سر روح و روانم آورد نمیتونستم ببخشمش!
_ آخه چرا تنهایی رو ترجیح میدی؟! بخدا اشاره کنی همین سامان با کله میاد طرفت
افکارم رو پس زدم و اخمام رو درهم کشیدم
_ امروز نوبت توئه؟! هربار یکی رو میفرسته در مورد خودش باهام حرف بزنه ولم کنید بابا نمیخوام رل بزنم واسه خودتون خوبه
کوله پشتیم رو برداشتم و از کافه بیرون زدم
_ حداقل هات چاکلتت رو بخور بعد برو
بلند داد زدم
_ بذار واسه رلت
همون حرف غزاله باعث شد تمام طول کلاس فکری که ازش فرار میکردم توی ذهنم حاکم بشه
آخرشم استاد سوالی پرسید و چون حواسم توی کلاس نبود باعث خنده ی یه عده دانشجوی فرصت طلب شدم!
بعد از تموم شدن کلاسام بدون معطلی از دانشگاه بیرون زدم و برگشتم خونه
زنهای خبرچین محل طبق معمول کنار در خونه هاشون نشسته بودن و پچ پچ میکردن
اون روز انگار بحثشون داغ تر بود
اما هیچ چیز برام جالب و مهم نبود
کلید انداختم روی در و رفتم داخل
خواستم در رو ببندم که صدای آشنایی رو شنیدم
_ صبر کن مدیا در رو نبند
متعجب در رو کامل باز کردم
با دیدن مامان آرمین که نفس نفس زنان داشت به طرفم میومد قلبم پایین ریخت
آب دهنم رو به سختی قورت دادم
هرچیز و هرکسی که به آرمین ربط داشت یا من رو به یادش می انداخت برام حکم مرگ داشت
با صدای آرومی به سختی سلام کردم
_ سلام جانم. مادرت خونهست؟!
سعی کردم آروم باشم اما فقط فکر اینکه مادر آرمین در خونمون چی میخواد داشت من رو سکته میداد
_ نمیدونم اگه کار مهمی داری بگو من بهش میگم
دستی روی شونه ام زد
ناخواسته قدمی عقب رفتم
_ باشه پس بهش بگو فرداشب شام خونه ی ما دعوتین
نامحسوس سمت چپ سینه ام رو چنگ زدم
_ به چه مناسبت؟!
لبخند عمیقی روی لبش نشست
_ کل محل رو دعوت کردم اگه خدا بخواد فردا عصر آرمین داره از آمریکا برمیگرده. میخوام به مناسبت ورودش مهمونی بگیرم!
سر جا خشک شدم
ریه هام یادشون رفت که باید دمی که گرفته
بودن رو به بازدم تبدیل کنن
چشمام پلک زدن رو از یاد برد
مغزم فرمان دادن رو کنار گذاشت
و قلبم یادش رفت که کارش پمپاژ خون به کل نقاط بدنمه!
همه ی وجودم مسخ شد
آرمین راسخ برگشته بود!
دلیل کابوسها و بی خوابیها و عذاب روحی این پنج سال اخیرِ من، برگشته بود!
کسی که اسمش برای رعشه افتادن کل وجودم کافی بود
کسی که دیدار دوباره اش مساوی با مرگ من بود
کسی که بی رحمانه روح مدیای پانزده ساله رو کشت و یه جسم بی روح ازش به جا گذاشت
قلبی که از نوجوانی با دیدن این پسر تپش گرفته بود رو توی سینه ام دفن کرد اما هنوزم با شنیدن اسمش از زیر خاک وجودم فغان میکرد
و حالا با اینکه پنج سال گذشته و من دختری بیست ساله بودم هنوزم ازش وحشت داشتم
_ دیگه خیالم راحت باشه؟!
با شنیدن صدای مادر آرمین تازه متوجه شدم که هیچ جوابی بهش ندادم
اما زبونم هم قفل شد
وقتی جوابی ازم نشنید گفت
_ پس من منتظرتونم حتما بیاین
به محض رفتنش همونجا کنار در سر خوردم
اشکایی که تا اون لحظه جلوی فرودش رو گرفته بودم به راحتی سر خورد و از گونه ام پایین چکید
_ مدیا چرا اینجا نشستی؟!
با شنیدن صدای مهیار سعی کردم بلند بشم
تند تند اشکام رو پاک کردم
_ چرا داری گریه میکنی؟ کسی مزاحمت شده؟!
حتی با گذشت پنج سال مهیار هنوز هم تغییر نکرده و مثل سابق به همه چیز مشکوک بود
و این شکاکیتش نسبت به من بیشتر از بقیه بود
_ چیزی نیست دیشب نتونستم بخوابم سر درد گرفتم
دستش رو به طرفم دراز کرد
_ دستت رو بده به من
داغون تر از اونی بودم که بخوام باهاش مخالفت کنم
دستم رو توی دستش گذاشتم
تا جلوی در اتاقم باهام اومد
در اتاق رو بستم و لباسام رو عوض کردم
نمیدونستم در مورد مهمونی باید به مامان میگفتم یا نه
در هر صورت من که محال بود برم.
همینجوری از راه دور و با فکرش اینقدر عذاب کشیده بودم وای به حال وقتی که از نزدیک هم ببینمش!
ناگهانی حرف آخرش توی ذهنم اکو شد
« منتظرم باش، من برمیگردم»
با لرزه ای که به تنم افتاد دستام رو بغل گرفتم
حتی اگه لازم بود باید از این محله میرفتم تا دیگه چشمم بهش نیفته
در اتاق رو باز کردم همزمان مامان هم به طرف اتاقم میومد
با دیدنم لبخندی زد
_ داشتم میومدم ببینمت
_ چیزی شده؟!
_ چیزی که نه فقط زنهای محل میگفتن میترا به مناسبت برگشت پسرش فرداشب مهمونی بزرگی راه انداخته همشون رو دعوت کرده
شونه ای بالا انداختم
_ خب به ما چه
مامان اخمی کرد
_ وا خب وقتی همه رو دعوت کرده چرا هنوز به ما چیزی نگفته به خصوص که مهیار رفیق آرمینه
پوفی کشیدم میدونستم اگه چیزی نگم تهش میفهمید که به من گفته و پاپی میشد که چرا بهش نگفتم
تصمیم گرفتم بگم اما فوقش خودم به اون مهمونی نمیرفتم
_ دعوت کرده! اومد در خونه من تازه رسیده بودم گفت بهت بگم که دعوت شدی
مامان گل از گلش شکفت