از خونه زدم بیرون و همزمان یه پیام برای ترگل نوشتم و فرستادم.
پیام حاوی یه آدرس بود که من ازش خواستم خودشو برسونه اونجا تا حرف بزنیم.
پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم.
من خیلی در این مورد و در مورد روزهای اخیر فکر کردم.
میخواستم زندگی رو با رستا ادامه بدم. با رستایی که الان احتمالا بارداره!
نمیتونستم به سادگی بیخیالش بشم و عین نامردا بهونه جور کنم که از زندگیم بندازمش بیرون اون هم وقتی که بچه ی من تو شکمشه!
ادامه دادن این رابطه با ترگل غلط ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.
حتی برگشتن اون هم اشتباه و خطا بود.
خودمو به آدرسی که واسه ترگل بود فرستادم و از ماشین پیاده شدم.
یه نخ سیگار لای لبهام گذاشتم و تکیه ام رو دادم به ماشین و اونقدر منتظر موندم تا بالاخره سرو کله اش پیدا شد.
ماشینش رو با کمی فاصله پارک کرد و بدو بدو اومد سمتم.
خودش انداخت تو بغلم و گفت:
-فرزام…چقدر دلم واست تنگ شده بود!
دستهامو دور تنش حلقه نکردم که مثل خودش درآغوش بگیرمش.
میخواستم از همین حالا جدایی رو تمرین کنم.
گردنم رو بوسید و عطرمو بو کشید وخمار گفت:
-اوممممم…عینهو معتادی ام که تازه الان دستش به موادش رسیده…
خیلی آروم از خودم فاصله اش دادم و گفتم:
-میشه حرف بزنیم؟
عقب رفت و گفت:
-معلوم که میشه عشقم….
کامی از سیگارم گرفتم و سرمو بالا گرفتم تا سر بحث رو شروع کنم اما اون زودتر از من به حرف اومد.
لبخندی به روم پاشید و گفت:
-فرزااااام….
احساس میکنم صد روزه ندیدمت! دیوونه! من از خیلی وقت پیش منتظر تماس تو بودم…نمیگی دلم واست یه ذره میشه !؟
چرا خبری ازت نشده بود….؟
سیگارمو پرت کردم رو زمین و با بیرون فرستادن دودش از لای لبهام جواب دادم:
-سرم شلوغ بود.نتونستم بهت زنگ بزنم…
لبخند دندون نمایی رو صورت نشوند و گفت:
-خب…الان که داری….
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-آره…امروزمو بخاطر صحبت با تو خالی کردم.
جووووون کشداری گفت و پرسید:
-پس بریم ناهارو رستوران بخوریم؟ یه جای خیلی توپ سراغ دارم…
انگشتمو به گوشه چشمم فشار دادم و بعداز مکثی کوتاه جواب دادم:
-نه!
صورتش آویزون شد. انگشتهاشو که کلی انگشتر فانتزی و بند انگشتی روش خودنمایی میکرد مشت کرد و بعد هم اون مشت رو به سینه ام زد و گفت:
-چرااااا آخه ؟
با اینکه میدونستن احتمالا خیلی از شنیدن حوابم کفری میشه اما با صراحت گفتم:
-چون قراره ناهارو با رستا بخورم!
تا اینو گفتم بهم خیره موند چون کاملا مشخص بود انتظار شنیدن هر چیزی رو داشت جز این یه مورد.
پوزخندی زد و پرسید:
-چی ؟؟؟؟ با اون ؟!
چشمهامو بازو بسته کردم و جواب دادم:
-آره با رستا…
تا جوابم رو شنید عصبانیت دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-گور بابای رستا! حالا اینقدر مهم شده واست ؟ اونقدر که اونو به من ترجیح میدی؟واقعا که…واقعا که فرزام!
دست به سینه شد و نگاه گله مندش رو دوخت به سمت و سوی دیگه ای اما حتی دلخوریش هم منو منصرف نکرد از انجام کارایی که میخواستم بدم..
اومده بودم که همچی رو تمومش کنم چون بهترین تصمیم همین بود حتی اگه تلخ باشه.
موندن تو همچین شرایطی رو دوست نداشتم.
راه من و ترگل از هم جدا شده بود و من بخاطر خودش هم که شده نمیخواستم این ماجرارو کش بدم برای همین گفتم:
-ترگل…من خیلی فکر کردم…
سرش رو چرخوند و دوباره به خودم خیره شد و پرسید:
-راجع به چی !؟
نفس عمیقی کشیدپ و جواب دادم:
-راحع به خودم و خودت!
نگاهش دلگیرتر و شاکی تر شد.
اخم کرد و پرسید:
-خب نتیجه ؟!
صاف تو چشمهاش خیره شدم و گفتم:
-من فکر میکنم باید همچی رو تموم کنیم.
متحیر و جاخورده پرسید:
-چی ؟! تموم کنیم !؟
تند تند جواب دادم:
-آره…تموم به این معنی که دیگه هیچوقت نه هم رو ببینیم نه باهم درتماس باشیم.هیچوقت و هیچ زمان…
تا این حرفهارو سفت و سخت بهش زدم بهت زده بهم خیره شد بدون اینکه زبونش توی دهن چرخیده بشه…