بخاطر کفشهای پاشنه بلندم پله های عریض و کم تعداد رو به آرومی و محتاطانه بالا رفتم.
پرده ی بلند و عریضی که عکس کایلی جنر روش خودنمایی میکرد رو کنار زدم و رفتم داخل.
رسیدن من همزمان شده بود با تموم شدن کار نیکو.
اما تا متوجه ام شد ذوق زده دو طرف تورش رو گرفت و شتابان اومد سمتم و گفت:
-رستاااا…وووی! چقدر دیر اومدی…زودتر از اینا منتظرت بودمااا
بغلش کردم ولی برای خراب نشدن آرایشش نبوسیدمش
عوضش حلقه ی دستهامو به دور بدنش تنگ کردم و گفتم:
-قربونت برم من…ببخشید که دیر اومدم.
تا آماده شدم طول کشید!
حالا بزار نگات کنم…
خودمو کشیدم عقب و با لذت صورتشو تو اون تور سفید زیبا برانداز کردم.
ماه شده بود.
فوق العاده زیبا و عالی…
دهن وا کردم و گفتم:
-اهههه! چقدر خوشگل شدی…
خجل و شرمگین خندید و گفت:
-خودمم راضی ام…کلی سرش نق زدم.بهم لقب عروس غر غرو داده…خدایی من غرغروام !؟
من که غرغرو نیستم…من فقط میخواستم اضافه کار نکنه!
اینارو گفت و ریز ریز خندید تا آرایشگر صداش رو نشنوه.
لبخند زدم و دستمو رو قسمت سرشونه لباس کشیدم و آهسته و از ته دل گفتم:
-خوشبخت بشی عزیز دلم…خوشبخت بشین…
لپهاش گل انداخته بود و این شرم دخترانه یا بهتر بگم ذوق دخترانه اش حتی از زیر میکاپش هم مشخص بود!
من اما بیشتر از اون انگار دنبال این بودم نظر اونو در مورد ظاهرم بدونه واسه همین پرسیدم:
-حالا تو بگو…من چطورم؟ لباسم آرایشم اینا خوبن !؟
مگه میشد دوتا دختر بهم برسن و همچین سوالایی ازهم نپرسن اون هم تو همچین موقعیتهایی!؟
سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
-عالی! اونقدر که اصلا امشب نیای راضی ام…
کنج لبهامو خم کردم و پرسیدم:
-بدجنس …چرا !؟
خندید و جواب داد:
-چون تو امشب با این لباس خیلی بی شرف شدی! میگم ولی مثل اینکه نقشه ی افتادن تو عمل انجام شده خوب عمل کرداااا…فرزام گذاشت لباس رو بپوشی!
نفسم رو بیرون فرستادم که پیشاپیش بهش بفهمونم چقدر سخت بود و بعد هم با دست خودمو باد زدم و گفتم:
-آره ولی به بدبختی! مگه راضی میشد…میگفت باید عوض کنی…
متعجب پرسید:
-واقعا !؟
سری تکون دادم و گفتم:
-آره بابا…داستان داشت راضی کردنش…
خندید و یعددستشو به آرومی روی شکمم کشید و با زدن یه چشمک پرسید:
-بیخیال…مهم اینه تهش راضی شد.
.بگو ببینم عشق عمه چطوره ؟ خوبه؟ روبه راست…
نمیدونم چرا وقتی در مورد بچه ازم سوال میپرسیدن اینجوری گلگون و رنگ به رنگ میشدم.
دستهامو دو طرف صورتم گذاشتم و همونطور که لپهامو فشار میدادم گفتم:
-خوبه بد نیست! فعلا رو به راهه!
خم شد و شکمم رو بوسید و گفت:
-الهی قربونش برم من!
از خودم جداش کرده بودم چون دیگه داشت با این کارها و قربون صدقه هاش نگاه همه رو میکشوند سمتم.
لب گزیدم و خجل گفتم:
-نکن نیکو! همه دارن نگامون میکنن!
خندید و چون دید چقدر دارم خجللت میکشم چشمک زد و گفت:
-چشم چشم…ولی خوشبحالش که عمه ای مثل من داره هاااا
تلفنش که زنگ خورد فکر و ذهنش خداروشکر رفت پی خودش.
ذوق زده کمرش رو قر داد و گفت:
-جووون! رهاااامه! حتما اومده! تو جایی نریااا…آتلیه عکاسی مال خودسالنه همین خیابون بغله.
بمون باهم بریم آتلیه عکس بگیریم…
خوشحال از اینکه یکی مثل اون که بی نهایت عاشق رهام بود قراره همسرش بشه لبخندی زدم و گفتم:
-باشه عزیزم!
ذوق زده و با وصل تماس بی توجه به دور و بری هاش با کلی قربون صدقه شروع کرد حرف زدن با رهام…