کنارش موندم تا وقتی که که رهام اومد دنبالش.
بعد از گرفتن کلی عکس فیلم جلوی آرایشگاه و حتی عکسهای چند نفره تو خود آتلیه ای که همونجا بود، اون سوار ماشین رهام شد و من سوار ماشین فرزام.
نمیدونم جرا فرزام شبیه آدمای خوشحال نبود.
انگار ازدواج خواهرش براش چندان اتفاق مهمی به نظر نمی رسید.
سرمو چرحوندم سمتش.
خیره شدم به نیمرخش و گفتم:
-فرزام…
آهسته و حتی بدون وا کردن لبهاش از هم جواب داد:
-همممم…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-من خیلی خوشحالم که نیکو شده زن رهام.
از اونجایی که رهام بخاطر دلخوری قدیمی با بابا همیشه از ما دور بوده ما همیشه نگرانش بودیم همه جوره…نگران اینکه نکنه اصلا مجرد بمونه یا اینکه یه انتخاب اشتباه داشته باشه ولی الان انگار همچی یه رویاست.
خصوصا که بهترین دختر دنیارو انتخاب کرده
حرف نزد چون داشت به کسی پیامک میداد اونم حین رانندگی.
چون هیچی نگفت پرسیدم:
-تو چی ؟! خوشحالی که داداش من داره باخواهرت ازدواج میکنه؟!
هنوزم سر گرم گوشیش یود.
هی یه چشمش به مسیر بود و یه چشمش به موبایل و حتی با اینکه احتمال میدادم اصلا نفهمیده من چی میگم فقط سری جنبوند و گفت:
-اهوم آره…خوشحالم!
کاملا مطمئن بودم متوجه نشده اصلا من چی گفتم و اون جواب سرسری و صرفا واسه این بود که یه چیری بگه و من دیگه حرف نزنم!
به رانندگیش ادامه داد تا وقتی که بازهم براش پیام اومد.
فورا گویشش رو برداشت و دوباره مشغول چت کردن شد تا شکی که من به خاطر همین تماسها و پیامهای گاه و بیگاه ازش داشتم و خودش سعی کرده بود ماسمالیش کنه دوباره بیاد سراغم.
اونقدر اینکارو ادامه داد که از یه جای به بعد نزدیک بود تصادف کنه.
دستمو رو قابم گذاشن و با استرس و صدای بلند گفتم:
-وای فرزااااام…حواست کجاست!
صدای بوقهای ممتد ماشینی که نزدیک بود بخوریم بهش گوشهام رو به درد آوردن.
بالاخره گوشیش رو پهلوی صندلی گذاشت و گفت:
-ببخشید ببیخشید…چیزیت که نشد هان !؟حالت خوبه ؟
قلبم از ترس تند تند میزد و حتی حس میکردم این استرس یهویی گلوم رو خشک کرده.
بطری آب معدنی ای از توی داشبورد بیرون آوردم و گفتم:
-آره خوبم..حواست کجاست؟ کیه که اونقدر مهمه که تو همچین موقعیتی نمیخوای بیخیالش بشی! داشتی بخاطرش به کشتنمون میدادی!
اینبار محتاطانه رانندگی کرد و بعد گفت:
-گفتم ببخشید دیگه…حواسم پرت شد یه لحظه! تو هم نترس…چیزی نشده!
آب بخور…
با تاسف سری تکون دادم و بعد هم چند قُلپ از اون اب خوردم تا بلکه کمی حالم جا بیاد…
اولین منظره ای که توی تالار لبخند رو لبم نشوند دیدن بابا بود!
بابایی که فقط نیکو با اون بغضهای الکی و اشکهای تمساحش تونسته بود به این قهر بیخودی که زیادی داشت کش پیدا میکرد خاتمه بده و بکوشنش تو تالار.
البته…میسد گفت تقریبا تو مهمونی خونه ی ما هم یه جورایی باهم آشتی کرده بودن.
در واقع باید اعتراف کزد بچه دار شدن من هم بی تاثیر نبود.
از وقتی فهمیده بودن من باردارم زیاد بهم سر میزدن و زیاد دعوتمون میکردن و خلاصه همه جوره بهم می رسیدن اونقدر که حسابی وزنم رفته بود بالا آخه از یه طرف خانواده ی خودم هی به زور غذا های جور واجور میدادن و از طرف دیگه خانواده ی فرزام!
همینها باعث میشد این روزا بیشتر احساس خوشبختی کنم.
فرزام که بازهم سرش تو گوشی بود و دیگه داشت با اینکارهاش میرفت رو مخ من قبل از اینکه ازم جدا بشه و بره پیش داداشش و بقیه مردها بشینه گفت:
-رستا…نرقصیا…زیادی میری تو چشم! واسه بچه هم خوب نیست
دستمو تکون دادم و گفتم:
-هوووف! از دست تو…مگه میخوام کله معلق بزنم ؟
نگران گفت:
-این چیزا کلا واسه بچه خوب نیست…باید مراقب باشی…
واسه اینکه دست از سر کچلم برداره گفتم:
-باشه باشه….
راهمون که ازهم جدا شد لبخندی روی صورت نشوندم و به سمت مادرم و ریما رفتم…