نبودنش بهم این فرصت رو داد تا بیشتر و راحت ترگریه کنم.
چقدر سر فرزام باهمه جنگیدم.
چقدر بابام گفت این پسر مناسب من نیست و به هوای خوب بودن خانواده اش نرم.
چقدر بهم گفت بیشتر فکر کنم و چقدر من خر بخاطر به دست آوردنش حاضر شده بودم دست به هرکاری بزنم!
باهمه چیزش ساختم.
یا بدخلقی هاش، گیر دادنهای بیخودیش، آزارهاش کم محلی هاش…اما حالا فهمیدم این ایده
احمقانه است!
اینکه واسه بدست آوردن یه نفر هر رفتار مزخرفیش رو تحمل کنی و حالا هم این شد دستمزدم!
ازش باردارم و بهم خیانت کرد!
بیصدا اما مثل ابر بهار گریه میکردم که پرده کنار کشیده شد و پرستار عبوسی اومد داخل.
هیچی نگفت و یه راست رفت سراغ سرمم تا چکش کنه.
درد دلم اونقدر زیاد بود که با همون صورت پر اشک پرسیدم:
-خانم …
بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:
-بله…
با درد گفتم:
-من حالم خیلی بده…دکتری کسی نیست به داد من برسه !؟
با همون حالت ریلکس و صورت و گاه خنثاش جواب دادم:
-شما سقط جنین داشتی بایدم حالت بد باشه.
براتون مسکن زدن…خوب میشی!
بهت زده صورت سپیدش رو تو حصار مشکی مقنعه اش تماشا کردم…
چیزی که شنیده بودم نه قابل هضم بود نه قابل باور. من به گوشهای خودم شک کرده بودم.
نه!
امکان داشت…حتما من اشتباه میشنیدم.
وقتی راهش رو کج کرد که بره با سوالم نگهش داشتم:
-چی !؟ شما چیگفتی !؟ سقط جنین !؟
صدام بالا نمیومد و نفسهام منقطع و بریده بریده بود.
حتی از پلک زدن هم عاجز بودم.
من فقط دلم میخواست جوابی بشنوم که دلم میخواست.
چیزی بگه که به حرف قبلیش شباهت نداشته باشه.
این تنها آرزوی من شده بود.
پرستار با خونسردی و بی حالی ای که نمیدونم ناشی از خستگی بود یا از بی میلی نسبت به جواب دادن به سوالهای من گفت:
-آره دیگه! جنینتون سقط شده!
ناباورانه پرسیدم:
-س…سق…سقط شد!؟
دستشو بالا گرفت و حین کشیدن پرده گفت:
-بله!
و رفت…رفت تا من شوکه و بهت زده از از قبل تو همون حالت بمونم.
سقط شده بود !؟
یعنی من دیگه بچه ای نداشتم!؟
مرده بود !؟
به همین سادگی…..!؟
به خودم که اومدم با دستهام صورتم رو پوشندم و شروع کردم گریه کردن.
گریه هایی که بند نمیومدن!
خدایا فرزام چیکار کرد با من؟!
این چه بلایی بود که فرزام سر من آورد !؟
من تازه داشتم این حس خوب رو تجربه میکردم چطور تونست باهام اینکارو بکنه!؟
دنیا روی سرم خراب و ویرون شد. به هع هع کردن افتاده بودم عین کشتی به گل نشسته ای که فرو رفتن زندگیش رو زیر آب با چشمهای خودش تماشا کرده!
نه! دیگه محال بود.
محال بود این زندگی رو ادامه بدم.
محال بود کنار این مرد که قاتل احساس و قاتل بچه ام بود بمونم!
این مرد خیانتکار لعنتی!
بلند بلند گفتم:
-پرستار…پرستار…یکی اینجا نیستت به داد من برسه!تورو خدا یه نفر بیاد اینجا…
اونقدر سرو صدا کردم تا یکی از پرستارها که البته رنگ لباسش با بقیه تفاوت داشت پیشم اومد و پرسید:
-چیشده خانمم !؟ مشکلت چیه !؟
با گریه پرسیدم:
-تورو خدا تلفنتون رو بدین من یه زنگ بزنم
نگاهی به صورت پر اشکم انداخت و بعد دست کرد تو جیبش و تلفن همراهش رو بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر خانمم…این که دیگه داد و بیداد نداره…
موبایل رو ازش گرفتم و با صدای تو دماغی شده گفتم:
-ممنونم