در حالی که بخاطر گریه ی زیاد نفس نفس میزدم شماره ی رهام رو گرفتم.
تنها کسی بود که دلم میخواست تو این لحظه به دادم برسه. یعنی ذهنم قبل از هر کس دیگه ای به سمت اون رفت.
برادرم بود.پشت و پناهم تو همچین وقتهایی.
شماره اش رو گرفتم و به صدای بوقهاش گوش سپردم تا وقتی رهام جواب داد:
“بفرمایید…”
خیلی سعی کرده بودم وقتی میخوام حرف بزنم بغض نکنم اما موفق نشدم و با گریه گفتم:
“الو رهام…رستام…”
گریه هام ترسوندنش.
با نگرانی آشکاری پرسید:
“رستا…چیشده ؟ چرا داری گریه میکنی ؟”
صدام می لرزید و گاهی کنترل خودمو از دست میدادم و گریه میکردم.با همون حالت گفتم:
“هیچی نپرس…فقط بیا به آدرسی که بهت میدم…”
تند تند و نگران گفت:
“باشه…باشه بگو تا بیام”
آدرس رو بهش دادم و بعد تماس رو قطع کردم و تلفن همراه اون پرستار رو به سمتش گرفتم و گفنم:
-ممنونم…
نفس عمیقی کشید و با گرفتن تلفن همراهش دستمال کاغذی ای به سمتم گرفت و گفت:
-گریه نکن دختر خوب.برات خوب نیست.
هنوز جوونی! فرصت واسه بچه دار شدن زیاد هست.
سقط جنینتو بزار پای حکمت!
این حرفهارو زد و رفت…
من از این به بعد چطور میتونستم به خودم بیام و دوباره سر پا بشم !؟
چطکر میتونستم خیانت فرزام رو فراموش کنم و با مرگ بچه ای که تازه داشتم احساسش میکردم و از این احساس لذت میبرم کنار بیام !؟
با لباسهایی که براش خریده بودم باید چیکار میکردم !؟
روی همون تخت اونقدر گریه کردم تا وقتی صدای کشیده شدن پرده ی سبز مجابم کرد به امید دیدن رهامی که دلم میخواست منو از اینجاببره تا دیگه هیچوقت ریخت فرزام رو نبینم سرم رو بالا بگیرم.
اما رهام نبود…فرزام لعنای بود!
فرزام قاتل!
آهسته گفت:
-داروهاتو گرفتم…کمپوت و آبمیوه هم گرفتم بخوری یکم حالت جا بیاد!
دستهامو مشت کردم و با غیظ گفتم:
-از اینجا گمشو بیرون قاتل…وی به تو گفت بیای اینجا؟هاااان ؟
دوست دخترت الان منتظرته…چرا اینجایی !؟
ایستاد و فقط بهم خیره شد.حالا فهمیده بود که فهمیدم چه اتفاقی برام افتاده.
اون هیچی نگفت اما من ادامه دادم:
-خیالت راحت شد آره ؟ خیالت راحت شد بچه ام مرد!؟ هااان ؟
برو…حالا با خیال راحت برو و به عشق و عاشقیت با دوست دخترت برس…
چشمهاش رو بازو بسته کرد و گفت:
-رستا داری ا…
نمیخواستم هیچ حرفی ازش بشنوم واسه همین کفری و عصبی حرفشو بریدم و گفتم:
-فقط بروووو! بروووو چون نمیخوام ببینمت!
چون نمیخوام چشمم به چشمت بیفته…مبفهمی !؟
دیگه دلم نمیخواد ببینمت….هیچوقت…
وسط بگو مگوهای ما اول صدای کشیده شدن پرده به گوش رسید و بعد هم قامت بلند رهام نمایان شد…
تا دبدمش بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
چقدر بهش احتیاج داشتم.
چقدر محتاج این بودم که سر برسه دستمو بگیره و همراه خودش ببره!
ببره و دورم کنه از آدمی که بدترین آسیبهارو ازش دیدم.
از کسی که هم بچه ام رو کشت و هم احساسم رو!
هراسون و پریشون اومد سمتم
نیکو هم همراهش بود.
چشمش که به من افتاد رنگش به وضوح مثل گچ سفید شد.
مشخص بود از دیدن تو اون وضعیت شوکه شده!
با نگرانی مشهودی پرسید:
-چیشده !؟ چه بلایی سرت اومده !؟
گریه امونم نمیداد که حرف بزنم فقط لا به لای گریه هام با بغض گفتم:
-م…ن…و….منو …ببر….
نگرانتر از قبل پرسید:
-آخه تو بگو چیشده!
هیچی نگفتم.
هیچی نگفتم تا اینکه نیکو وحشت زده خودش رو بهم رسوند.با ترس و تعجب براندازم کرد و پرسید:
-چیشدی رستا !؟ چه اتفاقی واست افتاده !؟
نکنه تصادف کردین؟
اونا دنبال یه جواب فوری بودن و چون من گریه امونم نمیداد حرف بزنم رو کردن سمت فرزام.
در برابر نگاه های پرسشگر نیکو و رهام هیچی نگفت.
یه نفس عمیق کشید و چند قدم عقب رفت…