فکر نمیکردم یه روز همچین حرفهایی رو از دهن میکو بشنوم.
جاخورده بودم از اینکه همچی رو بهش گفتم اما اون بازهم منو مقصر میدونست.
بی حرف بهش خیره موندم که یهو وسط حرفش
مکث کرد…پوزخندی زد و گفت:
-البته شاید تو خوشحال باشی که این اتفاقا افتاده.
خوشحال باشی که دیگه بچه ای نیست
دیگه رستایی نیست…
این فکر اصلا عادلانه نبود وقتی خودش منو خوب میشناخت و میدونست تو ذاتم نیست واسه کسی بد بخوام.
حتی دشمنم چه برسه به زن و بچه ی خودم.
خیره به چشمهای پر اشکش با صدای کم رمقی گفتم:
-هیچ معلومه چیمیگی؟
با تاسف ادامه داد:
-آره….آره….به هرحال…رستا حرف از طلاق زد و این یعنی راه واسه ازدواجت با ترگل جون باز شده!
با ترگلی که اونقدر دوست داشتن رو کِش دادی که ا ن کِش برگشت سمت خودت و خورد تو صورت هممون!
ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم:
-هه…نیکو تو واقعا تو همچین فکری میکنی؟
تو واقعا فکر میکنی من از اینکه بچه ام مرده و زنم قهر کرده خوشحالم !؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-چرا که نه! تو همیشه چشمت پی اون بود…حتی بعد از ازدواج با رستا!
اینو رفتهارهای بدت که رستا همیشه سعی میکرد ار همه قایمشون کنه ثابت میکنه…
بیچاره!
همیشه درحال ماس مالی کردن گنداخلاقی های تو بود…
تو نمیتونی به ترگل فکر نکنی حتی با اینکه میدونی خودش و خانوادش یه مشت بی اصالت شارلاتن…
و خب…تماشا کن…اینم نتیجه اش..
این حرفهای زهر دار رو زد و ازم رو برگردوند که بره…
چند قدمی رو به جلو رفتم.
نمیتونستم اینجوری اینجا ولش کنم حتی اگه تا خود صبح تیکه بارم بکنه.
دستمو دراز کردم و اسمشو صدا زدم و گفتم:
-نیکو…نیکو وایسا…وایسا برسونمت!
بلند و عصبی گفت:
-لارم نکرده! برو با ترگل جونت امشبو جشن بگیر!
کلافه گفتم:
-بس دیگه هی ترگل ترگل ترگل….ترگل دیگه چه خریه هااااان ؟
سرش رو برگردوند سمتم و براق شد تو چشمهام و گفت:
-همون خری که رید به زندگی جفتمون!
دندوناشو روهم سابید.
دستمو از خودش جدا کرد و گفت:
-راحتم بزار…
آهی کشیدم و دستمو پایین آوردم.
سیگار رفته رفته داشت خاکستر میشد و همچنان نگاه غمیگن من خیره به زمین بود.
نیکو انگار یه چیزایی رو یادش رفته بود.
یادش رفته بود بخاطر خودخواهی خودش و اینکه به خاطر اینکه خودش بتونه به رهام برسه این سناریو رو چیده بود.
سرم رو کج کردم و نگاهی یه سیگار توی دستم انداختم.
نه…دیگه حتی سیگار هم حال منو خوب نمیکرد!
انگشتهام رو شل گرفتم و سیگارو رها کردم و بعد هم یه سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
باید میرفتم خونه ی ترگل.
باید باهاش حرف میزدم.
باید حقشو کف دستش میزاشتم…
در ماشین رو محکم بستم و با گام هایی بلند و سریع یه سمت خونه رفتم.
خونه ای که میدونستم ترگل حتما اونجا حضور داره!
کارد میزدن خونم در نمیومد چون بخاطر خواخواهی های خودش یه شبه کل زندگی منو بهم ریخت.
جوری هم بهم ریخت که دیگه نمیشد جمعش کرد!
چراغ خونه روشن بود و این مطمئنم میکرد که همینجاست و هنوز هم بیداره.
انگشت اشاره ام رو روی زنگ گذاشتم و دیگه برنداشتمش.
همچنان حاضر نبود خودی نشون بده واسه همین یه پیام براش فرستادم:
“میدونم بیداری پس قبل از اینکه اونقدر داد و بیداد کنمم که کل آدمای این کوچه بریزن اینجا این در صاب مرده رو واکن ترگل”
پیام رو که ارسال کردم دوباره انگشتمو رو دکمه زنگ گذاشتم و یکی دوتا لگد هم به در زدم.
عین مردم آزارا…ولی من مردم آزار تر زودم یا اون که شد باعث و بانی اتفاقای تلخ امشب !؟
چند دقیقه بعد بالاخره بدون اینکه حرفی بزنه در رو برام باز کرد که برم داخل!
کار خوبی کرد…کار خیلی خوبی کرد چون من کم کم داشتم میشدم اونی که نباید!
نفس عمیقی کشیدم و با پایین آوردن دستم درو کنار زدم و رفتم داخل.
تو همون بدو ورود صداش زدم.
عصبی، بهم ریخته، کلافه، داغون، شکست خورده…
-ترگل…ترگل کجایی؟! ترگل!؟
کثافت کجایی !؟
همنیطور داشتم اینور اونورو دنبالش میگشتم که صداش از بالای پله ها به گوشم رسید:
-اونهمه سال باهم بودیم حتی یکبار هم ازم عصبانی نشدی…حالا سرم داد میزنی و بهم میگی کثافت !؟
مکث کرد.
با صدایی که می لرزید و چشمهایی که ازشون اشک چیکه میکرد ادامه داد:
-آره…کثافتم…من خیلی کثافتم چون بهترین سالهای عمرمو با تو گذروندم…چون وقتی دخترای دور و برم جشن ازدواج میگرفتن و میرفتن خونه بخت من درحال جنگ و دعوا با همه سر تو بودم.
یا با خانواده ی خودم سر تو یا باخانواده ی خودت بازم سر تو…
چون وقتی دوستام جشن تولد بچه هاشون رو میگرفتن من تو غربت عکسهای تورو نگاه میکردم و از غم دوریت زیر پتو گریه میکردم.
دلم رو شکوندی فرزام ..
دلمو بد شکوندی!
به نظرت تاوان شکستن این دل چی میتونه باشه ؟