کارگاه خاله ماریا کوچیک بود اما با صفا چون یه دختر به خوش سلیقگی اون میچرخوندش!
در واقع این کاراگاه یه زمانی واسه بابابزرگ بود.
اینجا کیف و کفش چرم و عروسک و چیزای جالب میدوختن اما بعدش رسید به خاله ماریا!
یه دختر مستقل و مهربون و عاقل و بالغ بود.
یکی که فعل خواستن رو صرف کرده بود و بعد از سالها تلاش شده بود یه برند پروفروش تو بازار!
بر خلاف همیشه کارگاه خلوت بود چون همه شون جمع شده بودن تو بالکن و اونجا میگفتن و میخندیدن و ناهارشون رو دورهم میخوردن.
حتی اونا هم دخترای مستقل و مجردی بودن که تو کارگاه کار میکردن و زحمت میکشیدن تا دستشون توی جیب خودشون باشه.
رفتم تو اتاق خاله و بلند بلند گفتم:
-سلام به خاله ماری خودم!
داشت تو اون قسمت آشپزخونه ی دفترش قهوه دم میکرد ولی تا منو دید گفت:
-به به! خانم عشقی عشقی…خانمی که هر وقت عشقش میکشه لطف میکنه میاد پیش ما هر وقت عشقش نمیکشه لطف نمیکنه و نمیاد روی ماهشو ببینم.
ببینم پدرسوخته…اگه بهت زنگ نمیزدم و نمیگفتم بیا نمومدی هان!؟
نشستم رو صندلی و گفتم:
-ببخشید دیگه….رو به راه نبودم! عجب بوی قهوه ای راه انداختیااا…
لبخند زد و گفت:
-جدا؟ خوبه؟آخه مهمون دارم!
به خودم اشاره کدوم و پرسیدم:
-منو میگی دیگه نه!؟
چپ چپ نگام کرد و جواب داد:
-معلومه که نه…تو مهمونی؟
-پس چی ام ؟
شوخ طبعانه جواب داد:
-تو می مونی…
خندیدمو گفتم:
-بدجنس…
خاله ماری کیفهای چرمی که جدیدا طراحی کرده بودن و دوخته بودن رو بهم نشون میداد و من هم با لذت تماشاشون میکردم.
اونقدر عالی بودن که نمیدونستم در وصفشون چیبگم.
یکی از اونارو برداشتم و با تحسین گفتم:
-واقعا عالی ان! هم جنس چرمشون هم رنگشون هم طرحشون هم اینکه دوختشون ظریف و خوبه!
لبخند زد و گفت:
-یه کدوم رو انتخاب کن و بردار واسه خودت!
هیجان زده پرسیدم:
-واقعا !؟ ولی نه…نه! اگه پولشو برمیداری شاید انتخاب کنم اما اگه…
چشم غره ای بهم رفت و پیش از اینکه حرفمو تموم کنم گفت:
-لوس نشو! گفتم یکی انتخاب کن!
خندیدم و چشمی گفتم و خواستم از بین کیفهای ردیف شده ی کنار میز چسبیده به پنجره یکی بردارم که خیلی اتفاقی چشمم افتاد به فرزام اون هم وقتی داشت به سمت ورودی کارگاه میومد.
چرخیدم سمت ماریا و با عصبانیت و دلخوری پرسیدم:
-مهمونی که میگفتی فرزام بود آره !؟
لبخند محوی روی صورت نشوند وجواب داد:
-من اگه کسی بهم بگه میخوام بیام دیدنت نمیگم نه.مهمون مهمونه…میخواد فرزام باشه میخواد تو باشی!
عصبی ودرحالی که حالا فهمیده بودمچرا ازم خواست برم پیشش گفتم:
-من و اون الان دشمنیم.تو باید تو جبهه ی من باشی ماریا..نه اینکه منو بکشونی اینجا چون اون ازت خواسته
دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت:
-رستا…من میدونم تو چه سختی هایی کشیدی.
یعنی ریما همه چیز روبهم گفت اما یادت باشه هرکسی میتونه انتخاب اشتباه داشته باشه…ازدواج کنه طلاق بگیره یا با شوهرش بحثش بشه یا مثل تو بچه اش سقط بشه و …و هزار دردسر دیگه!
یادت باشه حرف زدن خیلی مهمه…
در واقع با آرامش حرف زدن مهمه!
باور کن اونقدر دوستت دارم که قلبم شکست وقتی همچی رو فهمیدم اما وقتی فرزام بهم زنگ زد و ازم خواست یه فرصت کوچولو برای حرف زدن به تو بهش بدم یک درصد به این فکر کردم که اگه واقعا احساسی به تو نداشت یا براش مهم نبودی هرگز اینقدر پیگیر یه دیدار ساده نزود!
بزار حرفهاشو بزنه بدون اینکه مجبور باشی نظرت رو راجبش تغییر بدی…
همین!
اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون…
دست به سینه و عبوس کنار دیور ایستاده بودم و خیره خیره رو به رو رو نگاه میکردم.
اول جلوی در با خاله صحبت کرد و بعد درو باز کرد و اومد داخل.
نفس عمیقی کشیدم و همچنان بهش خیره موندم.
چندهفته ندیده بودمش اما انگار چند ساله که چشمم بهش نیفتاده بود.
یه پیرهن مشکی پوشیده بود و آستینهاش رو تا زده بود و یه شلوار جین سیاه!
ته ریش نداشت.
موهاش رو کوتاه کرده بود و مدل سایه زده بود.
بهش میومد!
در واقع در نبود ما حسابی به خودش رسیده بود.
نفس عمیقی کشید و خیره به صورتم گفت:
-سلام!
اه اه! لعنت به سلامهای از طرف اون!
به سلامهایی که خنجر بودن….
سگرمه هامو زدم توی هم و پرسیدم:
-برای چی خاله ماری رو میندازی تو عمل انجام شده و مجبورش میکنی منو بکشونه اینجا ها؟ یه درصد به این فکر نکردی خب لابد حالم ازت بهم میخوره که نمیخوام دیگه ببینمت!؟
قدم زنان اومد سمتم و گفت:
-رستا تو چرا اینهمه ازمن دوری میکنی؟
عصبی پرسیدم:
-چراشو یعنی خودت نمیدونی ؟
نفسش رو بیرون فرستاد و شمرده شمرده گفت:
-چرا لااقل نمیخوای حرفهامو بشونی!؟
دستهامو پایین آوردم وجواب دادم: