حرفی نزد.
اون که انگار بیشتر مایل بود یک شنونده باشه، سکوت کرد و منی که اینهمه سال ساکت بودم و این حرفهارو تو دلم نگه داشته بودم چون سوال مهمم بی جواب مونده بود گفتم:
-این منصفانه نیست گناه برادرو پای من بنویسی رهام!
منصافانه نیست چون توی زندگی مشترک دونفر آدم بالغ مشکل پیش اومده زندگی منم بهم بخوره.
منی که هنوز نتونستم کیف کنم از رسیدن به تو…
اصلا تو میدونی چه روزهای سختی رو گذروندم !؟
تو میدونی این مدت همش خودمو از این و اون قایم میکردم تا نفهمن یه روز از عروسیم نگذشته شوهرم عذرمو خواسته و گفته برو خونه بابات من نمیخوامت!؟
میدونی چقدر پیام واست فرستادم ؟
میدونی اون تماسهای بی جواب و اون پیامهای بی پاسخ چقدر منو شکسته کردن !؟
مکث کردم.
لبخندی تلخ زدم.به تلخی حال و احوالم.
سری به تاسف تکون دادن و محزونتر از قبل گفتم:
-فرزام کار خوبی نکرد اما کار تو از کار اون بدتر بود.
کجای دنیا یه نفر اینطوری به قاضی میره !؟
کجای دنیا یه خواهر رو به جرم گناه برادر از زندگی و حق و حقوقش محروم میکنن!
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
-هان رهام ؟منو ببین رهام…من تو این چند روز صدسال پیر شدم!
چون از تو دور بودم.
چون تو گناه برادرمو داری پای من مینویسی…
چون بیگناهم و به جرم بی گناهی داری تا پای دار میکشونیم!
اما من دوست دارم…اما زندگیمونو دوست دارم و دلم میخواد تا آخر عمرم کنارت باشم.
تا وقتی قلبم میتپه…
تا وقتی که میتونم نفس بکشم!
نفس عمیقی کشیدم.
حالا احساس سبکی داشتم.
احساس رهایی.
گاهی آدم تنها چیزی که بهش احتیاج داره، فقط و فقط حرف زدنه!
لبهامو روی هم مالیدم و با خم کردن سرم آهسته گفتم:
-میرم توی اتاقمون و مننظرت می مونم.
اومدنت یرای من به این معنی که تو هم دوستم داری و نیومدنت…
نفسم برید و صدام خش دار و کم جونتر شد.
سخت بود اما گفتم:
-و نیومدنت برام به این معنیه که دوستم نداشتی و نداری…نداشتی و پشیمون شدی…
من اونقدر دوست دارم که اگه از ازدواج باهام پشیمون شده باشی از زندگیت برم بدون اینکه ازت متفر بشم..
اون حرفهای آخر رو به سختی به زبون آوردم و بعد لپتاپش رو از روی پاهام برداشتم و با بلند شدن از جا راه افتادم سمت اتاق…
سرم رو پایین انداختم و بیصدا اشک ریختم.
من سه ساعت تمام روی لبه ی تخت نشسته بودم اما اون نیومد.
معنی این نیومدن چی میتونست باشه جز اینکه اون پشیمون شده.
اینکه دعوای فرزام و رستا به بهونه است و اون کلا منو نمیخواد….
اشکهام در سکوت تلخی چیکدن روی زمین.
سرمو به سمت در چرخوندم و نگاهی به همون سمت انداختم. بغضمو به زحمت قورت دادم و زمزمه کنان گفتم:
“نیومد…نیومد…رهام منو دوست نداره…منو نمیخواد”
سرم بیشتر خم شد و موهام آویزون.
من اشک می ریختم و شونه هام بخاطر این گریه های دردآور می لرزیدن …
دستمو رو قلبم گذاشتم و فشردمش.
چطور میتونستم به نداشتنش فکر کنم !؟
به جدا شدن از کسی که تازه به دستش آورده بودم ؟
وقتی داشتم زجر میکشیدم و تو خلوت خودم هر ثانیه هزار تیکه میشدم دستی روی شونه ام نشست و صدای آشنایی اسمم رو نجوا کرد:
-نیکو…
تا صداش رو شنیدم آهسته سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
راستش اونقدر از اومدنش مایوس شده بودم که یه آن خیال کردم حضورش اینجا حاصل خیال و توهمم هست اما…اما خودش بود.
چشمهاش روی صورت پر از اشکم به گردش در اومد.
باورم نمیشد اومده.
اسمشو زمزمه وردم.
از ته قلبم:
-رهام…
دستهاشو باز کرد و بی مقدمه منو کشید تو آغوش خودش.
آغوشی که اگه بوش نمیکشیدم یقین پیدا میکردم
واقعی نیست.
به خودش فشردم و گقنم:
-متاسفم که اذیتت کردم…
اینبار هم گریه کردم.
اما از شوق.
از سر خوشی…