رمان مادمازل پارت ۲۱۲

3.9
(39)

 

 

 

قبل از اینکه بخوام بازهم  تکرار کنم  نمیخوام با اون برگردم  آقای بزرگمهر قدم زنان  اومد سمتم.

رو به روم  ایستاد و گفت:

 

 

-رستا دخترم…خوب به حرفهای من  گوش بده پدرجان!

بیا و بخاطر من  باهاش برو.

این پسر کله خرابه من میشناسمش…تا آبروی هممون رو تو کوچه نبره ول کن نمیشه.

باهاش برو  تا آروم بشه.

اگه باهم ساختین که هیچی اگه هم نه باشه…برگرد خونه بابات من خودم طلاقتو ازش میگیرم فقط اینبار رو بخاطر من برو تا این بچه کوتاه بیاد و آبروی من و بابات رو تو این کوچه نبرده!

اصلا اسمشو بزار یه فرصت…

یه فرصت کوتاه  برای تو و فرزام

اگه فکر کردین همو دوست دارین و میخواین کنار هم بمونین که چه بهتر اگه هم نه….همون کاری رو بکن که دلت میخواد

 

 

آه سردی کشیدم.

ار یه طرف دلم نمیخواست با فرزام برم و از طرف دیگه حق داشت.

فرزام کله خراب بود و ممکنه بود کارای بدتر انجام بده و من که همینطوری باعث دلگیری و ناراحتی بابا شده بودم دیگه نمیخواسم بیشتر از این رنجش بدم.

سرمو بالا گرفتم و غمیگن گفتم:

 

 

-فرزام در حق من کارای خوبی نکرد!

 

 

واسه آروم کرد جو سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:

 

 

-میدونم ولی  درخواست من نامعقول نیست دیگه هست ؟ من میگم اینبار رو برو اگه دیدی نمیتونی برگرد…نامردم اگه اون زمان بزارم پسرم جلوتو بگیره و آزارت بده!

 

 

نگاهی به مادرم انداختم تا ازش کسب تکلیف بخوام.

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-برو عزیزم ولی نه حالا…

بزار پدرت که اومد بهش بگو اگه اون اجازه داد بعد برو!

 

 

حرف درست رو مامان زد.بهترین کارهم همین بود.

نفس عمیقی کشیدم و  دوباره سرم رو به سمت آقای بزرگمهر   چرخوندم وگفتم:

 

 

-من دلم از فرزام شکسته ولی باهاش میرم.

بخاطر شما  که فکر نکنین   براتون احترام قائل نیستم و بخاطر بابام که بهم گفته بود فرزام مناسب من نیست ولی قبول نکردم!

میرم اما نه حالا…وقتی که پدرم اومد و ازش کسب اجازه کردم.

الام تنها چیزی که میخوام اینه که فرزام از اینجا بره و کاری نکنه بیشتر از این از چشمم بیفته!

 

 

اینو گفتم و به سمت خونه برگشتم چون حس میکردم حالم و احوالم اصلا میزون نیست…اصلا!

 

 

 

سرم جلو بابا خم بود و نگاهم خیره به زمین.

تمام سعیمون رو کرده بودیم باخبر نشه فرزام صبح چه معرکه ای راه انداخته بود و خوشبختانه متوجه و باخبر هم نشد.

ریما با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد  و بعد از اینکه به هممون چایی تعارف کرد کنار من نشست و پچ پچ کنان پرسید:

 

 

-حالا واقعا میخوای برگردی؟

 

 

زیرجلکی بابا رو نگاه کردم و جواب دادم:

 

 

-اگه بابا اجازه بده آره…چاره چیه ؟اینجا بمونم که اون فرزام کله خراب باز بیاد اینجا آبروریزی راه بندازه!؟

 

 

آهسته لب زد:

 

 

-آره واقعا…گیری کردیماااا

 

 

مامان ظرف شیشه ای پراز  توت سفید  رو به سمت بابا که داشت اخبار تماشا میکرد گرفت و بعد هم گفت:

 

 

-صبح  فرزام با پدر و مادرش اومد اینجا…

 

 

از مقدمه چینی مامان پر واضح بود قصد داره با تغییر سناریویی که فرزام نوشته بود اوضاع رو مسالمت آمیز نشون بده.

بابا از گوشه چشم و با اخمی که حاصل جدیدت همیشگیش بود مامان رو تماشاکرد و پرسید:

 

 

-اومدن که چی ؟

 

 

مامان لیوان چایی خودش رو از روی میز برداشت و جواب داد:

 

 

-اومدن کلی خواهش و تمنا و عذرخواهی که رستا برگرده…خیلی ناراحت شدن که شما نبودی

خود فرزام هم خیلی پشیمون بود.

کلی رستارو التماس کرد برگرده…کم مونده بود به پاش بیفته!

 

 

دور از چشم بابا پوزخندی زدم.

فرزام و اینکارا !؟

هه! محال ممکن بود.محال!

 

بابا یه دونه  توت سفید برداشت و پرسید:

 

 

-خب…رستا چیگفت ؟!

 

 

مامان از گوشه چشم  منو نگاه کرد و بعد دوباره رو کرد سمت بابا و  جواب  داد:

 

 

-رستا گفت هرچی بابام بگه…خودش راضیه…تا شما چی بخواین و چی امر کنین!

 

 

ولی من راضی نبودم.

اصلا و ابدا…

فرزامی که واسش می مردم از چشمم افتاده بود.

بله!

اون آدمی که واسم اِلِمان و نماد جذابیت بود حالا در نظرم  شده بود  بدترین مرد دنیا ولی چاره ای نداشتم خصوصا اینکه  موقعیت یه جوری بود که  نمیشد  و نمیتونستم دست رد به سینه آقای بزرگمهر بزنم!

 

بابا  نگاهش  رو دوخت به من و پرسید:

 

 

-تو راضی هستی ؟میخوای برگردی ؟

 

 

با پکر ترین حالت ممکن جواب دادم:

 

 

-اگه شما اجازه بدید…

 

 

نفس عمیقی کشید.نگاهش رو دوخت به تلویزیون و گفت:

 

 

-اگه خودت راضی هستی و میخوای بری من مشکلی ندارم!

 

 

چون اینو گفت آهی کشیدم و نگاهمو دوختم به مامان.

زمزمه کنان گفت:

 

 

-نگران نباش…همچی درست میشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x