دختری با کتونی های قرمز، کوله پشتی آبی باخال های سفید و موهای لختی که بازیچه دستهای باد شده بودن کی میتونست باشه جز نیکو…!؟
تکیه داده بود به تیر چراغ برق ودرحالی که نیمرخش زیر انبوه موهای لخت بیرون زده از مقنعه اش چندان مشخص نبود، متفکرانه آسمون رو نگاه میکرد.
اون چیزی که توی راه باخودم پیش بینی کرده بودم این بود که احتمالا بجز نیکو یه نفر دیگه هم منتظر تا من سر برسم..یه نفر به اسم فرزام اما حالا تو شعاع دید من فقط نیکو پیدا بود.
آخه این حالت طبیعیش بود.اینکه دونفر بعداز اینکه رسما نامزدی میکنن معلولا از کوچکترین فرصت ها برای بودن باهم استفاده میکنن…
تخته شاسیم رو دودستی تو بغلم گرفتم و وقتی بهش نزدیک شدم از عالمی که توش درحال سیر و سفر بود بیرون کشیدمش و با صدای کلفتی که تلاش ناچیزی درجهت مردانه نشون دادن صدام بود گفتم:
-ببخشید خانم شما قصد اوزِدَواج ندارین؟
هول شد و ترسید اما وقتی سرش رو سمت من برگردوند و چشمش به صورت خندونم افتاد شروع کرد فحش دادن و بدو بیراه گفتن….
-قلبم اومد تو دهنم.تو چرا عین روح راه میری…اِهنُ و اُهُن بلدی نیستی!؟
دوشادوش هم به راه افتادیم.من میخندیدم و اون همچنان با کشیدن نفسهای عمیق سعی در آروم کردن خودش داشت.
چقدر دوست داشتم راجب فرزام حرف بزنه…
اینکه الان کجاست، اینکه راجب من حرفی زده یا نه، اینکه به انداره ی من از این خوشحال یا…
حرفهای نیکو منو از فکر این مسائل بیرون آورد:
-پی ش پای تو داشتم ابرهارو نگاه میکردم.هرچنددقیقه یه بار یه شکل میشدن…ایده ی خوبی واسه طراحیه…
از فکر فرزام اومدم بیرون و سرم رو به سمت نیکو چرخوندم که انگار نه انگار اتفاقای دیشب یادش مونده باشه.
درست عبن مستی که از بس نوشیده نه خودش یادش نه قر و فرش…
چیزی که من مایل به شنیدنش بودم هر حرف و خبری هول محور فرزام بود.
مثلا اینکه چرا سعی نکرد شماره تلفنم رو ازم بگیره ؟
ساکت بودم که شونه اش رو به شونه ام زد و گفت:
-خیلی خوشحالی نه !؟
سرجو به سمتش چرخوندم:
-بابت ؟؟؟
خودش رو خیلی تحویل گرفت و با غروری ادا گونه گفت:
-بابت اینکه دختر ماه و گلی مثل من قرار بشه خواهر شوهرت!
خندیدم که نچ نچ کنان سری به تاسف برام تکون داد و گفت:
-واقعا که خاک تو ملاجت کنم رستا…من عال آشنایی تو و فرزام بودم…من …بعد تو بگو ببینم دختر به اینگلی و خوشگلی چی از اون عروس پر افادتون که از اول تا آخر خواستگاری نیشش یه وری بود کم داشتم ! نه فانوسا بگو ببینم…من بهتر نبودم؟؟ ریخت و شکل من بهتر نبود!؟ می میردی هشت سال پیش منو به دادشت معرفی میکردی!
خندیدم و گفتم:
-هشت سال پیش تو توی قنداق بودی!
دستشو توهوا تکون داد:
-یرو بابااا…همش ده سال اختلاف سنیمونه هاااا…اتفاقا من مردایی که سنشون ازم بیشتر باشه رو دوست دارم…
راهمون تا سر خیابون به انتها رسید.کنارهم ایستادیم تا تاکسی سر برسه.
مایوس شده بودم از اینکه قراره حرفی از فرزام پیش بکشه اما اون درست همون موقع بیخ گوشم از چیزی حرف زد که لذت شنیدنش با هیچی قابل تعویض نبود:
-راستی…اگه فرزام کارهاش تو شرکت تا عصر طول نکشه اجازه ات رو از بابات میگیره تا باهم عینهو دوتا قناری برین صفایی به دل هاتون بدین…
اونقدر لبهامو جهت نخندیدن و لو نداون احساسات درونیم روهم فشار دادم که حس کردم کم کم دارم قورتشون میدم.
بقول شاعر…
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و داند دل من!
این خواستگاری گرچه سروشکل سنتی داشت ولی دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم.
فرزام آدمی بود که کاملا با ایده الهای من همخومی داشت و یه جورایی نردیک بود اون چیزایی که من مدنظرم بود !
خجالت رو کنار گذاشتم ودرحالی که دلممیخواست خیلی چیزا ازش بدونم پرسیدم:
-فرزام بیشتر وقتشو تو شرکت میگذرونه !؟
نیکو دستشو برای تاکسی های درحال عبور دراز کرد وهمزمان در جواب سوال من گفت:
-نه بابا…درگیر کار که هست ولی خب..اینجوری هم نیست که به خودش حال نده…هر وقت اضافی ای که گیرش بیاد با پسردایی ها و پسرخاله ها میگذرونه…میرن ماهی گیری…کوه و اینجور چیزا…
یکم از ایناست که زیاد با رفقاش وقت میگذرونه…ولی رفقاش همه آشنان..
پسرخاله پسردایی ها پسرعموها
لبخند زدم.عصر اگه قرار شد باهم بریم بیرون من باید چی بپوشم ؟؟؟
حتما اونجا شماره ام رو ازم میخواد…از اونجا دیگه شدت صمیمی بودنمون میره تا اوج خودش…
از فکر بیدون اومدم و گفتم:
-من و فرزام خیلی باید همدیگرو بشناسیم…بیشتر از قبل…
باید درست و حسابی باهم حرف بزنیم..
به شناخت بیشتر ازهم برسیم.
نیکو با چشمکی که شیطنت صورتش رو دوچندان میکرد تنه ای به شونه ام زدو گفت:
-به شناخت بیشترهم می رسین…حسابی واسه داداشم نازبیا حشری بشه…اینا که داغ میکنن رودتر به فکر ازدواج میفتن…آخ دلم لک زده واسه عروسی…
چپ چپ نگاهش کردم:
-بی مزه ..
-خب مگه دروغ میگم! اصلا همیشه گفتن حشری کیست!؟ کسی که در این شرایط بد اقتصادی ازدواج میکنه…حالا تو فکرشو بکنکه ما تو اووووج وخیم بودن شرایط اقتصادی اومدیم خواستگاریت
خندید و باخنده هاش حال و هوای هردومون رو عوض کرد.
ولی خبر خوشی داده بود این نیکوی وراج و شر و شیطون!
البته هردومی ما اینجور شیطنت هارو باهم داشتیم.
به شوخی گفتم:
-نیکو…
-جون ؟
با تاسفی مصنوعی گفتم:
-دیگه نمیتویم باهمدیگه به پسرا تیکه بپرونیم…بریم مخ زنی…سر به سر گذاشتن…درجریانی!؟
با آهی و تاسف اما محض شوخی جواب داد:
-هعی روزگار…آره دیگه! شما وارد دارو دسته ی مرغها و خروسها شدین…
تاکسی که کنارپاهامون توقف کرد هردو دست از این شوخی ها و حرفها برداشتیم و سوار تاکسی شدیم.
تازه از حموم اومده بودم توی اتاق که اول دستگیره بالا و پایین شد و بعد چند ضربه ی آروم به در زدن.
ظاهرا تو خونه ی ما مد بود اول درو باز کنن بعد دربزنن…
موهامو عین خمیر تو اون کلاه صورتی رنگ ورز دادم و همزمان گفتم:
-هان چیه ریما!؟؟
از پشت در خندید و گقت:
-از کجا فهمیدی منم!؟
خواهر خنگ واسکل من! نیشخندی زدم و گفتم:
-از اونجا که هیچوقت قرار نیست یادبگیری اول در برنی بعد بیای تو و دقیقا به همین خاطر که من همیشه اینجور مواقع درو قفل میکنم
-خب حالا ول کن این درو… فرزام پایین تو پذیراییه مامان گفت صدات بزنم بهت خبر بدم
سرجا خشکم زد.حس کردم گوشهام اشتباه شنیده.فرزام تو پذیرایی خونه ی ما بود؟؟؟
دویدم سمت درو با چرخوندن کلید تو قفل فورا بازش کردم و گفتم:
-فرزام؟ فرزام ابنجاست ؟!!!
ریما شوکه از حضور یهویی من با ترس یک قدم عقب رفت و بعد آب دهنش رو قورت داد و با گذاشتن دست راستش رو قلبش جواب داد:
-چیه؟؟ چرا اینجوری نگام میکنی!؟؟؟
سوالمو با عجله ای که تو ی لحن و ریتم صدام مشخص بود تکرار کردم:
-فرزام واقعا اینجاست!؟
سرش رو جنبوند:
-آره..اومده دنبال تو اجازه ات رو از مامان گرفت برید بیرون.. مامان گفت لباس بپوش آماده شو باهاش بری…
هلش دادم عقب و گفتم:
-خب خب خب…تو برو یه چایی یه چیزی براش ببر سرگرمش کن تا من آماده بشم!
متعجب نگاهم کرد و گفت:
-باشه ولی…
فرصت حرف زدن بهش نداوم درو بستم و بهش تکیه دادم.میدونستم قرار بود بیاد دنبالم اما نمیدونشتم اینقدر زود.دویدم سمت میز آرایشی…سشوار رو برداشتم و سعی کردم لاقل نم موهام رو بگیرم حالا خشک نشد هم نشد…
تو اون زمان کم نتونستم اونجوری که دلم میخواست لباس بپوشم و به ظاهرم برسم.
هول و دستپاچه لباسی که در ضروری ترین مواقع درست مثل حالا تنها انتخابم بود رو پوشیدم، آرایش ملیحی کردم و بعدهم با برداشتن کیف و گوشیم از اتاق بیرون اومدم.
تا رسیدن به مله ها صدبار بیشتر خودم رو نگاه کردمو لبهامو روهم مالیدم.
کاش تو ظاهر و آرایشم سوتی نداده باشم…
اصلا دلم نمیخواست تو اولین قرار به دل نشین و ناخوشایند و حتی شلخته به نظر بیام!
همزمان که از پله ها پایین اومدم با فرزام که درست در معرض دید من قرار داشت چشم تو چشم شدم.
محو تماشاش شدم.
چقدر تو اون پیرهن سبز آبی و شلوار مشکی جیگر و خواستنی شده بود!
این میزان از جذابیتش منو دستپاچه مبکرد.
آخرین پله رو که پایین اومدم به سمتشون رفتم و گفتم:
-سلام…
فرزام بدون اینکه بلند بشه فقط سر تکون داد و خیلی آروم و معمولی لب زد:
-سلام
مامان بلند شد و گفت:
-خیلی طولش دادی رستا جان…من تنهاتون میزارم..خوش بگذره بهتون!
فرزام بلند شد و بعداز خداحافظی از مامان زودتر از خونه زد بیرون.میخواستم فورا خودمو بهش برسونم که مامان از پشت دستموگرفت و تند تند کنار گوشم گفت:
-جای خلوت یا خونه نمیریا رستا.
-چشم چشم…
-سعی کن زکدبیای لااقل تا ده….
بازم تند تند گفتم:
-چشم چشم
نذاشت برم.مچ دستم رو اینبار دو دستی گرفت و باز تاکید کنان گفت:
-دیروقت با لابد کبود نیای که بابات عصبانی میشه…
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گقنم:
-وا مامان…این حرفا چیه!؟
باشه باشه…زودمیام!
اگه از دستش فرار نمیکردم تا صبح همونجا سرپایی به من هشدار میداد و نصیحت میکرد.
این خبلی بده…بده که به خاطر حفظ آبروی خانواده ات از خیلی چیزا محروم باشی و حتی برای بیرون رفتن با نامزدت هم مدام به خودت سخت بگیری.
اون زودتر از من رفته بود تو کوچه.
انتظار داشتم منتظر بمونه تا من اول سوار ماشین بشم ولی وقتی بیرون اومدم دیدم که پشت ماشین نشسته و در انتظار من، مدام سر انگشتاشو رو فرمون میزنه.
به سمت ماشین رفتمو سوار شدم
کمربند رو بستم و گفتم:
-ببخشید معطل شدی!
با تلخ زبونی گفت:
-بجای ببخشید سعی کن دیگه اینکارتو تکرار نکنی! من از منتظر موندن بیزارم!
دستمو رو شال عقب رفته ام گذاشتم و یکم کشیدمش جلو..مونده بودم داره شوخی میکنه یا نه…به قیافه اش که نمیخورد اهل شوخی باشه ولی آخه این چه طرز برخورد با دختری بود که واسه اولین بار قرار بود باهاش بره بیرون!؟
چیزی نگفتم وتا ده دقیقه بعدش حتی منتظر بودم رو کنه سمتم و با لبخمد بگه شوخی کرده و از دلم دربیاره اما این اتفاق اصلا نیفتاد….
😐اورانگوتان
یعنی چییی اع
نجسب