رمان مروا پارت ۱۲۳

4.3
(55)

 

لبخندی زد که چال گونه‌اش مشخص شد من رو کشید توی بغلش و فشارم داد.

 

-ایرادی نداره زندگیم؛ تو همیشه بگو عزیزم مو شرابیِ دلبر.

 

ازش جدا شدم و با خنده روی صندلی نشستم.

 

-آقای گارسون زود تر غذام رو بیار که مردم از گرسنگی…

 

دستش رو روی چشمش گذاشت و لب زد.

 

-به چشم خانوم لوند…

بعد از چند دقیقه با دیس برنج و جوجه کنارم نشست و لیوانم رو پر از نوشابه کرد.

 

-بفرما بانو.

وقتی آخرین لقمه‌ام رو قورت دادم زنگ در رو زدن.

کمی از نوشابه رو خوردم.

 

-منتظر کسی بودی؟

هَویرات شونه‌ای بالا انداخت و از جا بلند شد.

 

-نه، لابد همسایه ها هستن، بمون همین‌جا ببینم کیه.

از پشت میز بلند شدم و یواشکی سرک کشیدم.

اما چیزی رو ندیدم و نشنیدم کمی بعد هَویرات وارد خونه شد و سمتم قدم تند کرد.

 

-عزیزم مهمون داریم، برو یه چیزی سرت کن اگه خواستی لباس هم عوض کن.

 

سرم رو تکون دادم، به سرعت ازش فاصله گرفتم و وارد اتاق شدم.

 

از آینه نگاهی به خودم انداختم، لباسم خوب بود فقط یه شال باید سرم می‌نداختم.

 

شال قرمز رنگی رو برداشتم و سرم کردم، زود از اتاق خارج شدم.

زن و مردی کنار هم نشسته بودن و هَویرات رو به روشون نشسته بود.

 

خجالت زده جلو رفتم و سلامی کردم که هر دو جوابم رو دادن.

 

هَویرات نزدیکم شد و شونه‌ام رو گرفت.

 

-بچه ها مُروا همسر من، به زودی برای عقدمون دعوتتون می‌کنیم.

خانومه متعجب شد و بلند گفت :

 

-واقعا؟

فکر کردم ناراحت شده اما وقتی هَویرات تایید کرد صورتش به خنده باز شد.

 

-عزیزم ایشون فاطمه خانوم هستن محمد رضا هم همسرش هست…

 

پس فاطمه‌ی معروف این بوده؟ نگاه شرمگینی به هَویرات کردم و جلو رفتم، فاطمه رو بغل کردم.

هَویرات با خنده و شوخی گفت :

 

-اگه بدونی چقدر بخاطر تو حرف شنیدم به جای بغل کردنش تو سرش می‌کوبی.

 

بعد از تعریف کردن ماجرایی که با اسم فاطمه داشتیم اون ها خندیدن و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم.

بلند شدم تا چایی درست کنم که هَویرات بلند گفت:

 

-عزیزم همه قهوه‌ خورن؛ قهوه درست کن.

باشه‌ای گفتم و مشغول درست کردن قهوه شدم که فاطمه وارد آشپزخونه شد.

 

کنارم ایستاد و با لبخند گفت :

 

-هَویرات خیلی آقاست، درسته خیلی شیطنت داشته اما دلش خیلی پاکه اگه اون نبود ممکن بود بچه‌ام بی‌پدر بشه.

 

با تعجب نگاهی به شکمش که کمی برآمده بود انداختم.

 

-حامله‌ای؟

دستش رو روی شکمش گذاشت و آهسته خندید.

 

-آره، به لطف هَویرات محمد رضا به خودش اومد و برگشت.

کمی ناراحت شده بودم اما سعی کردم بروز ندم.

 

-مگه جایی رفته بوده؟

شونه‌ای بالا انداخت و آهسته لب زد.

 

-با یه دختر دیگه توی رابطه بوده و کنارم زده بود و گفته بود پشیمونه از ازدواج باهام…

 

زیر لب آهانی گفتم.

فنجون های قهوه رو پر کردم که فاطمه گفت :

 

-من می‌برم عزیزم تو هم زود بیا…

سری تکون دادم و به طرف یخچال رفتم.

میوه ها رو توی ظرف چیدم و روی میز گذاشتم.

 

با شنیدن صدای هَویرات ترسیده به سرعت به عقب چرخیدم که گردنم درد گرفت.

 

-چرا اینجا ماتم گرفتی؟

آخی گفتم و دستم رو روی گردنم گذاشتم.

جلو اومد و دستم رو کنار زد و گردنم رو ماساژ داد‌

 

-حامله‌اس؟

نگاهش رو از گردنم بالا آورد و به چشم هام دوخت.

 

-کی؟ فاطمه؟

سرم رو تکون دادم و بغض کردم.

 

-عزیزکم، بخاطر این ناراحتی؟

با بغض و لرزون لب زدم.

 

-از این ناراحتم که چرا خدا نخواست بچه‌ی ما زنده بمونه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
1 سال قبل

زود به زود بزار ویکم طولانی کن پارت ها را

عرشیا خوب
1 سال قبل

سلام پارت جدیدنداریم

عرشیا خوب
1 سال قبل

بابادوماه شدنمی خوای یک پارت بدی یاتمومش کنی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x