لبخندی زد که چال گونهاش مشخص شد من رو کشید توی بغلش و فشارم داد.
-ایرادی نداره زندگیم؛ تو همیشه بگو عزیزم مو شرابیِ دلبر.
ازش جدا شدم و با خنده روی صندلی نشستم.
-آقای گارسون زود تر غذام رو بیار که مردم از گرسنگی…
دستش رو روی چشمش گذاشت و لب زد.
-به چشم خانوم لوند…
بعد از چند دقیقه با دیس برنج و جوجه کنارم نشست و لیوانم رو پر از نوشابه کرد.
-بفرما بانو.
وقتی آخرین لقمهام رو قورت دادم زنگ در رو زدن.
کمی از نوشابه رو خوردم.
-منتظر کسی بودی؟
هَویرات شونهای بالا انداخت و از جا بلند شد.
-نه، لابد همسایه ها هستن، بمون همینجا ببینم کیه.
از پشت میز بلند شدم و یواشکی سرک کشیدم.
اما چیزی رو ندیدم و نشنیدم کمی بعد هَویرات وارد خونه شد و سمتم قدم تند کرد.
-عزیزم مهمون داریم، برو یه چیزی سرت کن اگه خواستی لباس هم عوض کن.
سرم رو تکون دادم، به سرعت ازش فاصله گرفتم و وارد اتاق شدم.
از آینه نگاهی به خودم انداختم، لباسم خوب بود فقط یه شال باید سرم مینداختم.
شال قرمز رنگی رو برداشتم و سرم کردم، زود از اتاق خارج شدم.
زن و مردی کنار هم نشسته بودن و هَویرات رو به روشون نشسته بود.
خجالت زده جلو رفتم و سلامی کردم که هر دو جوابم رو دادن.
هَویرات نزدیکم شد و شونهام رو گرفت.
-بچه ها مُروا همسر من، به زودی برای عقدمون دعوتتون میکنیم.
خانومه متعجب شد و بلند گفت :
-واقعا؟
فکر کردم ناراحت شده اما وقتی هَویرات تایید کرد صورتش به خنده باز شد.
-عزیزم ایشون فاطمه خانوم هستن محمد رضا هم همسرش هست…
پس فاطمهی معروف این بوده؟ نگاه شرمگینی به هَویرات کردم و جلو رفتم، فاطمه رو بغل کردم.
هَویرات با خنده و شوخی گفت :
-اگه بدونی چقدر بخاطر تو حرف شنیدم به جای بغل کردنش تو سرش میکوبی.
بعد از تعریف کردن ماجرایی که با اسم فاطمه داشتیم اون ها خندیدن و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
بلند شدم تا چایی درست کنم که هَویرات بلند گفت:
-عزیزم همه قهوه خورن؛ قهوه درست کن.
باشهای گفتم و مشغول درست کردن قهوه شدم که فاطمه وارد آشپزخونه شد.
کنارم ایستاد و با لبخند گفت :
-هَویرات خیلی آقاست، درسته خیلی شیطنت داشته اما دلش خیلی پاکه اگه اون نبود ممکن بود بچهام بیپدر بشه.
با تعجب نگاهی به شکمش که کمی برآمده بود انداختم.
-حاملهای؟
دستش رو روی شکمش گذاشت و آهسته خندید.
-آره، به لطف هَویرات محمد رضا به خودش اومد و برگشت.
کمی ناراحت شده بودم اما سعی کردم بروز ندم.
-مگه جایی رفته بوده؟
شونهای بالا انداخت و آهسته لب زد.
-با یه دختر دیگه توی رابطه بوده و کنارم زده بود و گفته بود پشیمونه از ازدواج باهام…
زیر لب آهانی گفتم.
فنجون های قهوه رو پر کردم که فاطمه گفت :
-من میبرم عزیزم تو هم زود بیا…
سری تکون دادم و به طرف یخچال رفتم.
میوه ها رو توی ظرف چیدم و روی میز گذاشتم.
با شنیدن صدای هَویرات ترسیده به سرعت به عقب چرخیدم که گردنم درد گرفت.
-چرا اینجا ماتم گرفتی؟
آخی گفتم و دستم رو روی گردنم گذاشتم.
جلو اومد و دستم رو کنار زد و گردنم رو ماساژ داد
-حاملهاس؟
نگاهش رو از گردنم بالا آورد و به چشم هام دوخت.
-کی؟ فاطمه؟
سرم رو تکون دادم و بغض کردم.
-عزیزکم، بخاطر این ناراحتی؟
با بغض و لرزون لب زدم.
-از این ناراحتم که چرا خدا نخواست بچهی ما زنده بمونه…
زود به زود بزار ویکم طولانی کن پارت ها را
هر بار نویسنده پارت بده همون لحظه میرارم دیگه دیر و زودش دست من نیست
سلام پارت جدیدنداریم
بابادوماه شدنمی خوای یک پارت بدی یاتمومش کنی
نویسنده معلوم نیست کجا گم و گور شده