رمان ناجی پارت 1

4.4
(25)

خلاصه:

چکاوک دختری روستایی که به اجبار پدرش مجبوره صیغه ی یک پیرمرد ۷۰ ساله بشه و درصورتی که بچش پسر باشه پایبند اون زندگی بشه و به عقد اون پیرمرد در بیاد ولی تو لحظه ی اخر شخصی وارد زندگیش میشه و دنیاشو زیر و رو میکنه……..

صدرا خواننده و شکارچی معروفی که تازه همسرشو از دست داده و برای فرار از ازدواج با خواهر زنش ستاره، چکاوک رو به عقد خودش درمیاره و…….

 

 

*********

صدای زوزه ی گرگ ها واضح تر از هر وقتی به گوشش می رسید.

انقدر بلند و نزدیک  که هر لحظه منتظر بود تا یکی از انها از گوشه کناری به او حمله ور شود و تنش را تکه پاره کند.

تمام بدنش از ترس و سرما یخ بسته بود .
لباس های نازکش کفاف سرمای شب را نمی دادند و چقدر در این مدت کوتاه خودش را سرزنش کرده بود  که چرا لباس گرمی را با خود نیاورده تا حداقل یکی از مشکلاتش کم شود.

انقدر با عجله می دوید که ناگهان با شدت به سمت زمین کشیده شد و صدای اخ پر دردش بلند شد . با حرص سنگی که مانع ادامه راهش شده بود را به طرفی دیگر پرتاب کرد.

تن دردناکش را از زمین بلند کرد و مشغول  تکان دادن لباسهایش شد.

خاکی بودن لباس ها در این موقعیت کمترین اهمیت را داشت، اما حشراتی که امکان داشت به تنش چسبیده باشند او را وادار به این کار می کرد.

دوباره به راه افتاد.اینبار با قدم هایی اهسته تر….
به اندازه کافی از خانه دور شده بود.

هرچه جلوتر می رفت چیزی جز سیاهی و صدا های عجیب و غریب نصیبش
نمی شد .

چشم هایش تا اخر باز کرده بود تا شاید دیدش کمی بهتر شود .ولی در این ظلمات شب بی فایده بود .

 

باصدا افتادن شاخه نسبتا بزرگی در چند قدمیش جیغی سراسر وحشت کشید و بغضی که از شروع راه در گلویش چنبره زده بود با صدای بلندی ترکید.

بقچه   کوچکش را محکم به سینه فشرد ،طوری ان را به اغوش کشیده بود که انگار منتظر همدردی و دلداری دادن از طرف اوست…

هر چه سوره از قران بلد بود تند تند و پشت سر هم میخواند. انقدر سریع که خودش هم متوجه نمی شد چند کلمه از هر ایه را نمی خواند .

 

 

هوا کم کم به روشنایی می رفت … حال می توانست بهتر اطراف را ببیند.
چشمانش را دور تا دور گرداند، تا چشم کار می کرد درخت بود و درخت.

 

هر دقیقه که می گذشت بیشتر به اشتباه بودن کارش پی می برد .
با خودش که تعارف نداشت بدون فکر عمل کرده بود .
تا به امروز هر وقت کسی او را احمق خطاب می کرد ناراحت می شد، اما حال که بیشتر دقت می کرد ،می دید واقعا که خرفتی از سر و رویش می بارد .

خودش هم نمی دانست چه بلایی قرار است  در این جنگل درندشت  به سرش بیاید .

به امید رهایی امده بود اما انگار سرنوشت می خواست او را در چنگال گرگ و شغال ها بیندازد .
ترس دوباره ای که این افکار بر جانش انداخته بود نفسش را بند اورده بود .

پاهای سستش را روی زمین می کشید و  به سوی اینده نامعلوم قدم برمی داشت.

شاید ده قدم بیشتر برنداشته بود که صدای فریاد گوش خراشش زمین را به لرزه دراورد.

 

درد تا مغز و استخوان نفوذ کرده بود و اشک هایش یکی پس از دیگری جاری می شدند .

باصدای گرفته ای خدا را صدا زد..
جوابی ‌نگرفت…
می گفتند خدا همه جا هست پس چرا به دادش نمی رسید؟

جریان خونی که از پایش جاری شده بود را به خوبی حس میکرد.
با ترس دستی به چنگک های تله زد. باید هر چه زودتر  ان را جدا میکرد .
فشار کوچکی به ان وارد کرد که دردش را دوچندان و ناله هایش را هزار برابر کرد.

لعنت فرستاد…..
به شکارچی که این تله را کار گذاشته بود .
به خانواده اش که دربه در و اواره اش  کردند .
به خودش و تصمیمات احماقانه اش .
به بخت سیاهش…

ثانیه های زندگیش را از کودکی تا چند ساعت پیش زیرورو کرد .
دنبال یک دل خوشی بود تا از خدا نخواهد همین الان جانش را بگیرد .
چیز امیدوار کننده ای نیافت .کدام روز از زندگیش را با ارامش و خوشی گذرانده بود که به ان دل خوش کند؟

 

 

 

زمان از دستش در رفته بود … روی زمین سرد دراز کشیده بود و فقط اشک می ریخت و ناله می کرد…
بدنش بی حس شده بود و قدرت تکان خوردن نداشت.
پس مرگ این گونه بود!!!
چه مرگ دردناکی.

بی بی همیشه دعا می کرد خدا به او مرگی اسان بدهد. نه با درد و رنج و مریضی.

خدا دعای بی بی را مستجاب کرد.
ان شبی را بی بی بعد از بافتن موهایش ارام خوابید و دیگر بیدار نشد را به خوبی به یاد داشت.
شبی را که برای بار دوم بی مادر شد.

ان شب هم مانند امشب سرد بود و بی رحم ..
لبریز از اشک و اه…
ان ساعت ها هم خیلی درد داشت ….
وقتی که کنار جسد مادر بزرگش اشک می ریخت لگدی که همسر پدرش به پهلویش کوبید  هم خیلی درد داشت…
درد ناک تر از جسمش جگرش بود که با ان حرف جزغاله شد.
_هوی دختر کم زر زر کن به خاطر این پیری … بهتر که مُرد همه  از شرش راحت شدن.
فردا صبح کل ابادی می ریزن اینجا بزار دو ساعت بخوابیم.

سر مرگ عزیز ترینش  هق هقش را درون بالشت خفه کرد اما موقع مرگ خود که می توانست ازاد باشد.

با صدای بلند گریه کرد
فریاد زد
جیغ کشید
دلش انگار زیادی خون بود که با هیچ کاری ارام و قرار نداشت.
از زمین و زمان گله کرد
از خدایش بیشتر از همه دلگیر بود…
چرا جانش را نمی گرفت؟؟
مگر چیز زیادی از او خواسته بود که او را به صبر وا می داشت؟
بیشتر از ظرفیتش زجر کشیده بود .
دیگر توانش را نداشت.

همه چیز ارام ارام پیش میرفت
گوش هایش کر می شدند، زبانش لال و چشمانش تار.

خوشحال بود …..
از اینکه خدا داشت به زندگیش پایان می بخشید و او بالاخره می توانست یک دل سیر عزیزانش را ببیند .
در ارامش
در دنیایی دیگر….

 

سرش را یک ضرب درون بشکه اب فرو کرد.
از سردی اب هیسِ بلندی کشید و چشمانش تا اخر گشاد کرد.
خودش هم بعضی وقت ها به بی عقلی خودش شک می کرد .

با صدای پارس سگش سرش را بیرون آورد و به سمت کلبه راه افتاد.
_ صبح بخیر  پسر بیا بریم داخل  صبحانه بخوریم .
با لبخند گشادی  چشمکی به سگش زد و داخل شد.

 

در حینی که قهوه را درون ماگ می ریخت پیام های گوشی را بالا و پایین می کرد.
مثل همیشه دایرکت اینستاگرامش پر بود از پیام های مختلف از طرف  افراد به اصطلاح طرفدار،  بدون اینکه به انها نگاهی بیندازد به عادت همیشه قهوه اش را داغ داغ سر کشید که زبانش بالافاصله به گز گزکردن افتاد.

 

تفنگ شکاری اش را روی شانه اش انداخت و با برداشتن کلاه کابویی قهوه ای رنگش به راه افتاد .

دقایقی بعد به اولین مکان علامت گذاری شده رسید ،  چوب نچندان باریکی  را روی برگ ها حرکت داد که تله بسته شد. ان را برداشت و به راهش ادامه داد.

دام های دوم و سوم هم همین گونه برداشته شدند .
انگار امروز شانس با او یار نبود و باز هم باید با همان غذاهای اماده سر می کرد.
با ناامیدی به سمت مکان آخرین تله حرکت کرد.

 

از دور نگاهی به ان قسمت انداخت. یک چیز انجا عادی نبود.
قدم های بعدی را سریع تر برداشت.
هرچه جلوتر می رفت همه چیز شفاف تر و بدشانسی او هم نمایان تر می شد.

در چند قدمیش متوقف شد . متعجب به آن جسم مچاله شده نگاه کرد.
باورش نمی شد. صحنه ی روبه رویش کم از فاجعه نداشت.

عصبی مشتش را به درخت کوبید و جلوتر رفت.

 

 

خم شد و روسری رنگارنگی که دور سر ان دختر پیچیده شده بود را باز کرد .انگشت اشاره و میانی اش  را روی شاهرگش گذاشت.

انتظارش را داشت…. کند می زد.

 

نگاهش تمام بدن دختر را رصد کرد و روی پایش متوقف شد.
تله ای که دیروز کار گذاشته بود  پایش را به خود قفل کرده بود  و تمام بدنه آهنی اش از خون قرمز شده بود.

بدون معطلی دو طرف چنگک را در دست گرفت با یک فشار آن را جدا کرد .
ردش به خوبی روی پای دختر به جا مانده بود ، به طوری که اسخوان ساق پایش در بین ان هم خون مشخص بود.
دلش از این وضعیت فشرده شد و برای هزارمین بار در این چند دقیقه به خودش بد و بیراه  گفت .

پیراهنش را درآورد و محکم دور پای دختر پیچید.
او را در آغوش گرفت و  با اخرین سرعت به طرف کلبه دوید .

بالاخره بعد از  بیست دقیقه  به مقصد رسید .
باید هرچه سریع تر جلوی خون ریزی را می گرفت .
با عجله گوشه کناره های درون  کلبه را سرک می کشید تا جعبه کمک های اولیه را پیدا کند.

 

با دیدن ان زیر تخت جعبه را محکم کشید که  تمام وسایلش را روی پارکت ها ریخت.

بدون حواس گاز های استریل را تند تند از کاور جدا می کرد و روی زخم فشار می داد.
فکر اینکه باعث مرگ یک انسان باشد مغزش را از کار انداخته بود .

 

بالاخره بعد از دقایقی که برای او عمری  گذشت خون ریزی بند امد.
باند نسبتا پهنی را برداشت و دور ان پیچید . نفسش را محکم بیرون  داد  و از جایش بلند شد.

 

با اینکه خون ریزی بند امده  بود اما کار از محکم کاری عیب نمی کرد .

دوباره او را بلند کرد و این بار روی صندلی ماشین خواباند.
تا بیمارستان راه زیادی بود و صدرا امیدوار بود حال شکار امروزش بد نشود.

***

سرش را به  فرمان تکیه داد و چشمانش را  روی هم گذاشت .

موبایلش یک بند درحال زنگ خوردن بود. کلافه از صدای ازار دهنده اش ان را برداشت .
با دیدن عکس علی روی صفحه  ،رد تماس داد و آن را روی صندلی شاگرد پرت کرد.

از صبح که بیدار شده بود فشار زیادی را متحمل شده بود و واقعا توان شنیدن غر های او را نداشت.

دوباره همه جا در ارامش فرو رفت.

 

خواست از ماشین پیاده شود که این بار صدای تک زنگ پیام بلند شد.
باز هم علی بود….
بی حوصله صفحه وات ساپ را باز کرد و اولین ویس را پلی کرد….

یک ثانیه هم نگذشت که صدای فریاد خشمگین علی فضای ماشین را پر کرد.

_مرتیکه الدنگ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
سه روزه منِ خر دارم بهت زنگ می زنم و پیام میدم.
دریغ از یک جواب که از تو بگیرم .
صدرا داری با کی لج می کنی ؟ با من؟…من گناه کردم شدم مدیر برنامه ی تو ؟؟؟ احمق اونی که از اول تا اخر ضرر میکنه تویی نه من!!!!
بعد هشت ماه گوشه نشینی اومدی گفتی می خوام دوباره بخونم ، من بیشعورم گفتم خودم نوکرتم همه کار ها رو می کنم.
ده هزار تا بلیط فروخته شد، اونوقت جنابعالی یک روز قبل از اجرا غیبت می زنه.
اینکه همه ی پول ها رو برگردوندیم و کلی هم خسارت کنسلی سالن دادیم به درک…..

ولی این چه گندیه که امروز به بار اوردی؟
بدبخت یه ادم معروف بدون طرفدار دو هزار هم نمی ارزه .
ببین صدرا من دیگه کاری به کارت ندارم .گور پدر هر چی رفیق و رفاقته ، هر گوهی که میخوای بخوری بخور ،نوش جونت .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

دوسش دارم❤🧚🏻‍♀️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x