رمان ناجی پارت ۱۰

4.7
(21)

 

 

_سرمی که تازه براش وصل کردیم تموم بشه می تونید ببریدش.

اگه کاری ندارید با اجازتون ما دیگه بریم.

 

 

به گفتن یک”بفرمایید”اکتفا کرد و با رفتن ان دو ، اینبار به سمت چکاوک برگشت.

 

باز هم با چهره اشک الود او مواجه شد.

درست نمی دانست گریه های چکاوک از روی درد است یا به خاطر شنیدن حرف های دکتر.

 

دانستن یا ندانستن موضوع هم زیاد مهم نبود.

سر و ته این ماجرا تمامش بدبیاری برای این دختر بود .

 

این گریه ها هم دیگر برایش عجیب نبود.

نباید از یک دختر کم سن و سال انتظار قوی بودن و مقاوت در برابر این همه درد داشت.

شاید اگر او هم جای چکاوک بود حال و احوالش همین گونه بود.

 

 

با کشیده شدن گوشه ی پیراهنش توسط چکاوک  از فکر بیرون امد.

انگار می خواست چیزی بگویید ولی

نمی توانست.

 

هر چه کشو های کنار تخت را زیر و رو کرد کاغذی پیدا نکرد.

طی یک تصمیم ناگهانی تخته ی وایت برد کوچکی  که اطلاعت بیمار روی ان بود را برداشت.

_خوندن ،نوشتن بلدی؟

 

با بستن پلک ها جواب مثبت داد.

 

بالشت تقریبا حجیمی را از تخت کناری برداشت و ان را پشت کمرش گذاشت .تخته را همران ماژیک به سمتش گرفت.

_بگیر اینو…. هر چی می خوای بگی رو بنویس.

 

 

به سختی شروع به نوشتن کرد.

هر کلمه ای که او می نوشت صدرا با صدای بلند می خواند.

 

_(جابر خوبه؟)

 

سرش با اخم بلند کرد.

_جابر دیگه کدوم نره خریه؟

 

_(داداشم)

 

اخمش غلیظ تر شد.

_داداشت؟ نکنه منظورت همون مردیه که می خواست بکشتت؟

 

او سکوت کرد و صدرا جوابش را گرفت.

 

_واقعا نگرانشی!!!!

باز هم جوابی نداد.

نگاه صدرا پر از شماتت شد.

 

مانند فردی گناهکار سرش را پایین انداخت.

صدرا چه می فهمید خواهر بودن یعنی چه….

چطور می توانست حال یک خواهر را که دل نگران برادر ظالمش بود درک کند.

 

 

 

 

 

_چکاوک اون می خواست تو رو بکشه!!!!! میفهمی این رو اصلا؟؟؟؟

 

 

از بهت درون صدایش تعجبی نکرد….

خودش هم بعضی اوقات شگفت زده

می شد از این همه علاقه ای که نسبت به برادرش داشت و او کوچک ترین ارزشی برای او قائل نبود.

شاید این هم یکی دیگر از بدبختی های او بود ،که هر چقدر خودش را شکنجه می داد تا از برادرش متنفر باشد، اما باز هم دلش طاقت دیدن درد کشیدن او را نداشت.

غمگین تخته و ماژیک درون دستش را کنار گذاشت و چشمش را بست.

 

 

صدرا با دیدن این حرکتش عصبی پرخاش کرد:

_باشه حالا نمی خواد اینطوری بغ کنی، حالش از تو هم بهتره، زخمش اونقدری عمیق نبود که بمیره.‌ خیالت راحت راحت. سرمت که تموم شد همه با هم می ریم ،انقدری جون داره که یه دور دیگه حالت رو جا بیاره.

 

با اخم های در هم به چکاوک پشت کرد.

این دختر واقعا احمق بود. برادرش

می خواست او را سلاخی کند و او نگران پای زخمیش بود.

چکاوک دیگر ساده بودن را از حد گذرانده بود.

دوست داشتن انسان هایی مثل جابر اشتباه محض بود.

 

 

نفسش را کلافه بیرون داد. سعی کرد کمی بر خودش مسلط شود.

این دختر خودش کم بدبختی نداشت که حالا بخواهد اخم و تخم های او را هم تحمل کند.

 

 

چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند.

با دیدن پلاستیک ابمیوه ها لبخند خبیثی روی لبش نشست.

 

با هیجان به سمتشان رفت و یکی از پاکت های بزرگ ابمیوه را برداشت.

بهانه ی خوبی برای عوض شدن حال و هوایشان پیدا کرده بود.

 

 

همانطور که مشغول باز کردن درش بود گفت:

_ببین چکاوک خانم چی برات خریدم.

درسته تو دلت واسه اون داداش الدنگت می سوزه ولی نوبتی هم باشه نوبت  انتقامه … یالا تُف کن.

 

چکاوک بی حرکت ، با چشمان گشاد شده نگاهش کرد.

 

از واکنش چکاوک” نچی” کرد و ابمیوه را بیشتر به او نزدیک کرد.

_خنگی تو چرا انقدر….بهت میگنم تُف کن توش … ما که دست و بالمون بستس نمی تونیم حالش رو بگیریم .حداقل چهارتا تف می ندازیم تو این ابمیوه، می دیم به خوردش تا دلمون خنگ شه….تف کن که نقشم رد خور نداره . به جون خودم تضمین شدس.

 

 

 

 

از حرف های صدرا به خنده افتاد. این مرد بعضی اوقات طوری رفتار می کرد که حس می کرد ،یک پسر بچه ی تخس روبه رویش قرار گرفته است.

 

 

یک ثانیه هم از نقش بستن لبخند روی لبش نگذشت ،  که باز هم از درد صدای ناله اش بلند شد.

 

 

 

صدرا ابمیوه ی درون دستش را عصبی روی میز کوبید و زیر لب نِق زد.

_ببین تو رو خدا یه جای سالم برات نذاشتن نامرد ها …. تمام صورتت ورم کرده، نمیتونی یه تف ناقابل بندازی تو این. اونوقت تو هی دل بسوزون براشون.

 

 

 

ای کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند و ان لحظه ای که حال جابر را از او پرسید پاک کند ،تا کمتر حماقتش را در سرش بکوباند.

 

کلافه تخته را دوباره برداشت و اینبار با حرصی که تمامش را با فشار دادن به ماژیک نشان می داد، نوشت.

_(آقا، بگم غلط کردم راضی می شید. من یه چیزی گفتم .حالا شما چرا انقدر غر می زنید. .)

 

ابرو های صدرا از حاضر جوابی

بی سابقه ی چکاوک بالا پرید.

_انگار گرفتن حنجرت رو روون شدن دستت تاثیر گذاشته.

 

زیپ ساختی دهانش را با دو انگشت کشید و گفت:

_آ…آ….بیا اینم زیپ دهن من که بسته شد . دیگه هم مثل پیر مردا غر

نمی زنم . برم کارای ترخیصتون رو انجام بدم تا بریم.

 

چکاوک با حس اینکه او از حرفش ناراحت شده ،برای توجیح حرفش دوباره دست به قلم شد.

اما صدرا قبل از اینکه به او فرصت

عذرخواهی دهد ،با قدم های بلند از در خارج شد و به سمت صندوق به راه افتاد.

 

 

 

 

 

_سلام جناب محرابی.

 

باشنیدن صدای مردی درست از پشت سرش از حرکت ایستاد.

 

به سمت صدا برگشت.

منتظر  به مرد کت و شلور پوشی که با عجله به سمتش امد نگاه کرد .

 

 

 

 

مرد با خوشحالی دستش را به سمت صدرا دراز کرد و در حالی که نفس نفس می زد گفت:

_سلام  جناب محرابی… از دیدارتون واقعا خرسندم. جلالی هستم ، رئیس بیمارستان .

 

بی حوصله دستی که به سمتش دراز شده بود را ارام فشرد.

 

_سلام  ،همچنین. با من امری داشتید.

 

 

جلالی با لبخندی گشاد گفت:

_معذرت می خوام که مصدع اوقات شریفتون شدم.می خواستم به صرف یک فنجون قهوه به دفترم دعوتتون کنم.

 

 

 

قطعا این مرد یا خر بود و یا خودش را به خریت می زد.

بار اولی نبود که چنین موضوعی برایش پیش امده بود.

به اندازه ی موهای سرش در این موقعیت ها گیر افتاده بود و هر بار با صبر و حوصله از انها گذر کرده بود.

اما حال همه چیز تغییر کرده بود.

نه او دیگر صدرای سابق بود و نه حوصله و اعصاب چند ماه قبل را داشت.

خیلی وقت بود ان خواننده ای که برای تک تک طرفدارانش جان میداد و با عشق و علاقه با انها عکس می گرفت مرده بود.

 

 

وقتی برای یک کنسرت بی ارزش جانِ یک انسان را گرفته بود ،دیگر چه نیازی به این حرفه ی مزخرف و طرفدارنش  داشت.

 

عمدی یا سهوی بودن این ماجرا چیزی را تغییر نمی داد.

مقصر بودن یا نبودنش هم توفیقی به حالش نداشت.

اگر عالم و ادم هم می گفتند او مقصر این ماجرا نیست باز هم وجدانش نمی توانست ان را قبول کند.

 

اگر بی فکری او نبود، شاید ان شب با پایانی تلخ صبح نمی شد.

شاید هم اگر کمی مسئولیت پذیرتر  بود، همه چیز تغییر می کرد و  شب و روزش را با عذاب نمی گذراند.

 

منتفر بود از این همه خودخواهی.

تنفر داشت از اینکه  تمام عمرش را فدای شهرت و ثروت کرده بود و وقتی به خودش امده بود، که کار از کار گذشته بود و فرصی برای جبرانِ کم کاری هایش نداشت.

 

 

 

چشم هایش را محکم روی هم فشار داد تا کمی از حرصش کم شود.

نگه داشتنِ احترام ادم های وقت نشناس ،واقعا کار سختی بود.

مردک احمق حتما با خودش فکر کرده ، او برای خوش گذاری به اینجا امده که انتظار گپ و گفت و قهوه خوردن از او داشت.

 

با چهره ای جدی به چشمان جلالی زل زد و گفت:

_معذرت می خوام آقای جلالی .نمی تونم دعوتتون رو قبول کنم . سرم خیلی شلوغه.

 

حرفش را زد و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف او بماند، به راهش ادامه داد.

اگر پای ابرویش در میان نبود قطعا واکنش خوبی نشان نمی داد.

 

 

 

کنار اتاقک نیمه شیشه ای  صندوق ایستاد و بعد از گذراندن پرسه ی طاقت فرسای تعارف تکه پاره کردن ،تمام هزینه ها را پرداخت کرد.

بدون معطی کارت بانکی و بقیه ی کاغد خورده هایی که شامل نسخه ها  و رسید ها بودند، برداشت و به سمت اورژانس رفت.

 

به خاطر کم بودن جراحت جابر درمانش به صورت سرپایی انجام شد و همان ساعات اول مرخص شد.اما به خاطر سفارش های صدرا بود که پرسنل بیمارستان قبول کردند تا به هوش امدن چکاوک اون را در بیمارستان نگه دارند.

 

بخش اورژانس نسبت به دیگر قسمت های بیمارستان شلوغ تر و پر رفت و امد تر بود.

سرش تا حد امکان پایین انداخت تا کسی او را نشناسد.

کنار پرده های ابی رنگ توقف کرد‌ و نفسش را با شدت بیرون داد.

 

حس می کرد حالا به سخت ترین بخش ماجرا رسیده است.

هیچ وقت در چنین موقعیت قرار نگرفته بود.

تمام عمرش با کار کردن گذرانده بود و حال نمی دانست چطور باید یک دختر را از پدر ان دختر خواستگاری کند.

حتی موقع  ازدواج با همسرش، شخصاً نه حرفی زد و نه کاری کرد.

همه تصمیمات را خانواده اش گرفتند و به قولی خودشان بریدند و دوختند و او فقط رخت دامادی به تن کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x