رمان ناجی پارت ۱۰۹

4.1
(25)

 

 

 

حالا فهمیده بودم چه لذتی رو از دست دادم و چه فایده که خیلی

دیر بود.

ساعت ۸که شد، صدرا رو بیدار کردم و اون رفت تا دوش

بگیره. پشت میز منتظرش بودم که بالاخره اومد و همینطور که

نم موهاش رو میگرفت، گونهم رو بوسید و مقابلم نشست.

-بهبه خانومم چه کرده سر صبحی… فقط وایسا ببینم، تو الان

نباید مدرسه باشی؟

 

 

پلکهام رو روی هم فشردم. چرا حواسم به مدرسه نبود؟!

صدرا روی این مسئله شوخی نداشت و حالا با کمی اخم نگاهم

میکرد.

لبخند مصلحتی زدم و کمی ناز قاطی لحنم کردم.

-دلم خواست یه امروز همراه آقامون صبحونه بخورم. یه روز

مدرسه نرم هیچی نمیشه.

متاسف برام سر تکون داد.

-جون به جونت کنن تو درس خوندن تنبلی! از فردا خودم

زودتر بلند میشم، که هم در جوارم صبحونه میل کنی و هم

خودم ببرمت مدرسه. ببینم اونموقع بهانهت چیه…

لقمهای که گرفته بودم رو دستش دادم و باشهای زمزمه کردم. تا

شب خودش می

ِر

آخ فهمید فردایی که کنار هم باشیم وجود نداره

و دیگه هیچکس نیست که مجبور باشه به خاطرش دوری از

بچهش رو تحمل کنه و نگران کارهاش باشه.

 

 

صدرا بلند شد و به اتاق رفت تا آماده بشه. بعد از دقایقی بیرون

اومد. قربون صدقهی اون هیکل ورزیدهش که حسابی توی اون

کت شلوار به چشمم میومد، رفتم.

کیفش رو برداشت و کرواتش رو تنظیم کرد.

-من میرم دیگه. چیزی نیاز داشتی زنگ بزن دردت به جونم.

ندونسته داشت سختش میکرد.

آخ خدا… صبرم بده تا تحمل کنم این فراغ رو.

 

 

برخلاف درون متلاشی شدهم، لبخندی به روش زدم.

-برو به سلامت عزیزم.

روی نوک پا ایستادم و بوسهی پر بغضی روی لباش نشوندم و

لب زدم.

-عاشقتم…

و برای اینکه چشمهای به اشک نشستهم رسوام نکنه، سر پایین

انداختم.

آروم خندید.

-دخترهی دیوونه… من بیشتر.

همین که صدای بستن در توی گوشم پیچید، با صدای بلند زدم

زیر گریه و روی زمین آواره شدم. این چه عذابی بود که سهم

زندگیم شده بود و رهام نمیکرد؟ جدایی از صدرا، تاوان کدوم

گناه نکردهم بود که خودمم ازش خبر نداشتم؟!

با همون چشمهای اشکبار بلند شدم، میز رو جمع کردم و دستی

 

 

به آشپزخونه کشیدم.

ساک نیمه بستهم رو از داخل کمد بیرون کشیدم که با خوردن پام

به پارچهای، خم شدم و اون رو برداشتم. با دیدن تیشرتی که

دیشب تنش بود، غدهی تموم نشدنی توی گلوم بزرگتر شد.

جلو آوردم و بوش کردم. د ِل سنگ میخواست جدایی از این

عطر که من نداشتم و میدونستم با کار امروزم، دیگه چکاوک

وجود نداره.

چکاوک با آرزوهاش قرار بود چال بشه امروز و تنها کسی که

زخم خورده

ِح

سر قبر رو م شیون میکرد، خود بیچارهم بودم.

بدون تردید داخل ساک کوچیکم گذاشتمش و با برداشتن قاب

عکس سهنفرهمون که توی کیش انداخته بودیم، زیپش رو بستم.

شماره آژانس رو گرفتم و در حینی که اسم جایی که میخواستم

رو گفتم، لباسهام رو پوشیدم.

انگار دیگه وقت رفتن بود…

 

 

خم شدم و سر رکسی که به پروپام میپیچید رو نوازش کردم.

انگار این حیوون هم فهمیده بود دیگه قرار نیست ببینمش که از

اول صبح دور و ورم میچرخید.

 

 

 

بوسهای به سرش زدم و با صدای خشداری گفتم:

-دلم برات تنگ میشه رکس، من نیستم پسر خوبی باش.

هروقت کسری اومد، جای من هم بغلش کن… چشمم آب

نمیخوره بذارن ببینمش.

 

[

آب دماغم رو بالا کشیدم و زوری لبخند زدم به این حیوون

زبونبسته.

-می دونی رکس… دارم برای همیشه میرم! دلم میخواد واسه

صدرا یه نامه بنویسم حداقل، بهش بگم چقدر دوستش دارم. بهش

بگم از همین حالا که دارم میرم، تصور اینکه بعد از چندماه من

رو فراموش میکنی و میری با یکی دیگه، چقدر اذیتم میکنه.

کاش میشد براش بنویسم حق نداره بعد من زن دیگهای رو

اونطور محکم بغل کنه و اونطوری که من رو میبوسه،

ببوستش… میترسم رکس، خیلی میترسم. اگه بعد من با ستاره

ازدواج کنه یا اگه چند وقت دیگه عاشق بشه… آخه از روز اول

هم که من رو دوست نداشت. میدونی چند وقت با هم زندگی

کردیم که دوستت دارم رو از زبونش شنیدم؟ فکر نمیکنم حرفام

رو تو بفهمی، ولی این کلمات پا گذاشته رو خرخرهم. جرات

ندارم کاغذیشون کنم و از خودم به جا بذارمشون.

سرش رو روی پام گذاشته بود و صدای زوزهمانندی از خودش

درمیآورد.

آهی کشیدم و به چشمهای یخیش زل زدم، از پشت پردهی اشک

واضح نبود ولی این رو هم توی ذهنم ثبت کردم.

 

 

-ای کاش اگه چنین روزی قراره بیاد، من توی این دنیا نباشم.

با به صدا در اومدن آیفون، سرش رو از روی پام بلند کردم.

-باید برم، آژانس اومده.

 

 

بلند شدم و ساکم رو دست گرفتم. اینکه رکس اینطور به پر و پام

میپیچید و با دندون، گوشهی لباسم رو میگرفت و ول نمیکرد،

بدتر حالم رو بد میکرد.

 

 

با التماس نالیدم.

-رکس ول کن لباسم رو… پام رو نلرزون برای رفتن.

گوش نمیداد و بلندبلند پارس میکرد.

درنهایت با کلی تشر و داد، بیتوجه بهش از در بیرون زدم و

فرصت بیرون اومدن بهش ندادم و در رو پشت سرم کوبیدم.

صدای پارس کردنش هقهقم رو بلند کرد. کفری بودم از

دستش.

لعنت بهت حیوون زبون نفهم که دلم رو اینطور آتیش زدی…

با پشت آستین مانتوم، اشکهام رو پاک کردم. هرچی بیشتر

طولش میدادم حالم بدتر میشد.

دستی که آدرس داخلش بود را بالا آوردم و نگاهی بهش کردم و

وارد آسانسور شدم.

سریعتر از هر موقعی به همکف رسید.

چند قدم از آسانسور دور نشده بودم که قامت مردونهای از در

ورودی سایه انداخت و ُمردم وقتی که اون صدایی که دیشب تا

 

[

دیروقت توی گوشم زمزمه میشد، توی سالن خروجی پیچید.

-من دسته چک رو بردارم، مستقیم میرم بانک بعد دوباره

برمیگردم شرکت… آره خیالت راحت.

به معنای واقعی کلمه، روح از تنم خارج شده بود.

با پاهایی که میلرزید، خواستم به داخل آسانسور برگردم…

لعنتی بسته بود!

با دیدن پلهها، سریع بهسمتش پا تند کردم تا پنهون بشم.

-چکاوک؟!

نرسیده به پله خشکم زد. صدرا من رو میکشت، مطمئنم من رو

میکشت…

 

 

فشارم در آنی به پایینترین حد ممکن رسید و یخ کردن

دستهام، چیزی نبود که نشه حس کرد.

به شخص پشت خط گفت:

-من بعداً زنگ میزنم.

حتی جرات برگشتن هم نداشتم که دوباره صدا زد.

-چکاوک!

چکاوک بیچاره… چکاوک سیاهبخت… بدبخت شدم، بدبخت!

دقیقهای از چاله بیرون میاومدم و داخل چاه میافتادم. صدرا

 

 

ازم نمیگذشت، مطمئن بودم.

دستش روی شونهم نشست و برم گردوند. امان از اون اخمهای

گره خورده و نگاه متعجبش. سر پایین انداختم تا نبینمش که

پرسید.

-اینجا چیکار میکنی؟ داشتی کجا میرفتی؟ این ساک دستت

چیه؟

نفسهام از ترس تند شد و ناخودآگاه کاغذ داخل دستم رو مچاله

کردم که صداش توجهش رو جلب کرد. لعنت به من!

-این کاغد چیه دستت؟ بده ببینم.

ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشتم و با لکنت گفتم:

-ن… نمیدم… چیزی نیست.

با اخم جلو اومد و با لحن دستوری گفت:

-چکاوک همین الان اون کاغذ رو میدی به من. وای به حالت

 

 

اگه اون چیزی که تو فکرمه نیت امروزت بوده باشه…

چشمهی اشکم به آنی جوشید و با صدایی تو دماغی گفتم:

-چی میگی تو؟ کدوم نیت؟! داشتم میرفتم بازار خرید کنم…

-با ساک مسافرتی؟! تو بازارهای این تهران خراب شده رو

بلدی؟ من خرم؟ هاااان؟

هان آخر رو چنان فریاد کشید که شونههام از ترس جمع شد و

توجه نگهبان ساختمون بهمون جلب شد.

سکوتم بیشتر عصبیش کرد که مچ دستم رو بدون ملایمت گرفت

و به زور سعی کرد بازش کنه.

-باز کن چکاوک، سگم نکن… من تورو نشناسم، باید سرم رو

بذارم بمیرم.

فشار دستش رو انگشتهام انقدر زیاد بود که با آخی دستم رو

شل کنم و اون کاغذ رو از دستم بکشه.

 

 

 

 

 

نگاه کوتاهی به نوشتهی داخلش کافی بود تا بدونم کارم تمومه.

خندهی عصبی کرد.

-که میخواستی بری بازار…

پشت زانوهام لرزید و کم مونده بود روی دو زانو به زمین بیفتم

که بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده، بازوم رو محکم گرفت

و با خودش داخل آسانسور کشید.

صدای نفس تند و از روی خشمش فضای آسانسور را پر کرده

بود و من از ترس به هقهق افتاده بودم.

 

 

آسانسور که ایستاد، باز به همون حالت من رو بالا کشید. در

عرض ثانیهای، در رو باز کرد و با ناملایمتی که از صدرا بعید

بود، داخل خونه تقریباً پرتم کرد. به سمتم اومد، از بازو بلندم

کرد و اینبار به سمت دیوار هولم داد.

آخی از برخورد دردناک کمرم گفتم.

-صدرا آروم باش…

حرفم باروت زیر آتیش بود که منفجر شد.

– بی

ِمن

چطور آروم باشم؟ پدر داره قلبم وایمیسه از بلایی که

داشتی سرم میاوردی. اگه دست چک بیصاحابم جا نمونده

بود، اگه امروز لنگش نبودم و پشت گوش مینداختم، قرار بود

چه غلطی کنی سر خورد؟

با حرص ساکی که محکم تو دستم گرفته بودم رو کشید و

محتویات داخلش رو زیر پامون ریخت .

پوزخندی به چند دست لباس پخش شده زد و با لحنی که از

نفرت کلامش ترسیدم گفت:

 

-زندگیمون رو خلاصه کردی تو این چهارتا پارچه کهنه؟ این

خونهای که خانومش تو بودی برات مهم نبود؟ من چی؟ ارزشم

فقط انقدر بود که یه شب برنامه بچینی برام و تا حد مرگ لذ ِت

بودنت رو بهم بدی و فردا صبحش فلنگ رو ببندی؟

 

 

خم شد و لباس خودش رو به همراه قاب عکس برداشت، جلوی

چشمهام تکونشون داد و با حرص غرید:

-اینا چیه با خودت بردی؟ نکنه قرار بود دلت برام تنگ بشه؟

با اینا میخواستی جای من رو پر کنی؟ مگه میدونی دلتنگی

چیه؟ اصلاً مگه تو احساس هم داری؟

 

 

بیرحم بود، بیرحم شده بود.

هقهق امونم رو بریده بود و اوضاع و احوال اخیر، شدیداً

عصبیم کرده بود که ناخودآگاه دست روی گوشهام گذاشتم و

جیغ زدم.

-دارم… من احساس دارم! هر کاری کردم به خاطر خودت

بود، انقدر سر من داد نزن!

با گریه و نف ِس بریده، روی سرامیک سرد نشستم و زار زدم.

جیغهای هیستریک و حال متشنجم دل سنگ رو آب میکرد و

امان از مردی که از سنگ بدتر شده بود.

این پوزخند یهوری و نگاه خشک، مال صدرای من نبود.

-خیلی جدی ازت میخوام به خاطر من هیچ غلطی نکنی!

چکاوک به خدای احد و واحد اگه امروز پات به خونهی بابام باز

میشد، سر زندگیمون معامله میکردی، دیگه اسمت رو

نمیآوردم. نابودم کردی با این کارت چکاوک… غرورم، دلم،

 

 

عشقی که بهت داشتم، همه رو زیر پات لگدمال کردی…

فعل جملهش چشمهام رو به سیاهی برد.

“عشقی که بهت داشتم”

انگار که جام زهر سر کشیده باشم…

کاش تمومش میکرد.

-ای کاش قبل از اینکه تصمیم بگیری، به خودم نیتت رو

میگفتی.

به اینجای حرفش که رسید، نمیدونم صداش واقعاً شکسته شد یا

من اشتباه میکردم. خبری نبود از اون اژدهایی که از دهانش

آتیش زبانه میکشید.

-کاش دل نمیشکوندی چکاوک، دلم بدجور شکست از دستت.

امروز رو هیچوقت فراموش نمیکنم… خیانت فقط تیک زدن با

یکی دیگه نیست!

 

 

 

خدایا من رو بکش! صدرا واقعاً بغض کرده بود.

دستش رو دلجویانه گرفتم.

-صدرا من…

دستم رو پس زد و هیسی گفت.

-هیچی نگو… نمیخوام بشنوم.

مظلوم نگاهش کردم تا شاید دلش به رحم بیاد، ولی اون حتی

 

 

نیمنگاهی حوالهم نکرد و یه راست به سمت اتاق قدم برداشت. یه

لحظه مکث کرد، بدون معطلی به سمت در ورودی رفت و اون

رو قفل کرد.

چند دقیقهای بود که صدرا به اتاق رفته بود و من با گریهای که

از شدت شوک، خفه شده بود با بهت به در زل زده بودم.

نمیدونستم دیگه چطور به اون چشمهای بیاعتماد ثابت کنم که

من همون چکاوکی هستم که دیوونهوار عاشقشه…

***

زندگی من همینقدر افتضاح بود.

صدرا من رو خوب بلد بود، میدونست بدترین تنبیه برام چیه.

اینکه این روزها انقدر باهام سرسنگین بود، عذابم میداد…

صبحها خودش بلند میشد میبردم مدرسه و ظهرها قبل تعطیلی

اونجا بود، من باید زودتر از همه بچهها خارج میشدم تا به

شلوغی نخورم و به قول صدرا فرار نکنم.

 

رسماً شده بودم زندانی و صدرا هم زندانبان …

گلهای از این ماجرا نداشتم. از قدیم گفتن، خود کرده را تدبیر

نیست، و خودم مسبب این ماجرا بودم .

اما مشکل این بود که من حاضر بودم تا آخر عمرم تو خونه

زندانی باشم ولی باز بشم عزیز دردونهی صدرا که صبح تا شب

قربون صدقهش میرفت…

 

 

 

زندگی برام به حدی بیمعنی و زشت شده بود که دیگه رغبتی

به ادامهش نداشتم. گاهی خودم هم شک میکردم که واقعاً آدم

 

ضعیفی هستم یا نه!

صبر و تحمل خونهی پدری یک طرف و بیطاقتی خونهی

شوهر از یک طرف دیگه.

دعوای صدرا با من به همون روز خلاصه نشد و دقیقاً زمانیکه

من به حرف اومدم و سعی کردم با ملایمت قانعش کنم که به

خاطر اون و کسری میخواستم چنین کاری کنم، پوزخند تحویلم

داد و ترسو خطابم کرد. تاسف خورد که به جای در کنارش

موندن، فرار رو به قرار ترجیح دادم ازم خواست ظلمی که

قرار بود در حقش کنم رو پای لطف نذارم.

فقط خدا میدونه چند بار توی این چند روز گفته بود که اگه

کارم عملی میشد، جای بخشش و برگشتی برام نبود.

هرچقدر هم کارم بیفکر و بچگانه بوده باشه، صدرا خوب

تلافیشو سرم دراورد. نامرد بود و طوری حرف میزد که

انگار من از روی دلخوشی قرار بود برم. غیر از این بود که نه

پول و سواد درست حسابی داشتم و نه انقدر سر و زبون که

بتونم توی یه شهر غریب گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم؟!

 

“صدرا ”

-اطلاعات رو برات ایمیل کردم، چیز زیادی نیست. یه

جورایی باید فلشبک بزنی و اول بفهمی شماره تلفن به نام کی

بوده و بعدشم ته و توی آدرس خونه رو دربیاری.

-حله خیالت راحت کارم رو بلدم، سر یه هفته به اونچه که

میخوای میرسونمت.

-خیالم راحته… شماره کارت فراموش نشه.

 

 

 

قطع کردم. یک دقیقه نگذشته بود که صدای آلارم پیامک اومد.

بعد از فرستادن مبلغ تقریباً هنگفتی برای احمد، وسایلم رو

برداشتم و از شرکت بیرون زدم. احمد یکی از کار راه

بندازترین افراد دورم بود. پول خوب میگرفت، کار شسته ُرفته

تحویل میداد.

کافی بود یه سرنخ کوچیک بهش بدی، انقدر دنبالش میرفت و

سرک میکشید تو اطلاعاتی که مردم عادی بهش دسترسی

نداشتن تا ته ماجرا رو درمیآورد.

ماجراهای اخیر باعث شد تصمیمم رو قطعی کنم و دنبال

خانوادهی چکاوک بیفتم. برای من که مهم نبود، اگر کسی هم

وجود داشته باشه هیچ تغییری تو رابطهم با چکاوک ایجاد

نمیکنه و در هر صورت زن من، مال منه و کسی نمیتونست

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x