رمان ناجی پارت ۱۱

4.4
(23)

 

 

با این حال از انتخاب خانواده اش کاملا راضی بود و هیچ وقت گله ای از این ماجرا نداشت.

همسرش واقعا زنی نمونه بود.

 

قدم اخر را بدون معطلی برداشت و پرده را کنار زد.

درست نمی دانست قرار است چه چیزی بگوید تا پدر چکاوک راضی به این وصلت شود. فقط دلش می خواست زود تر ماجرا را پیش بکشد و از این مخمصه نجات یابد.

 

_میشه با هم حرف بزنیم.

 

ابراهیم که روی صندلی همراه مریض در حال چُرت زدن بود، با شنیدن صدای بلند صدرا شانه هایش بالا پرید.

کلاه نمدی اش را از سرش برداشت و دستی به پیشانی اش کشید.

_پدر بیامرزی چرا داد میزی.

قصد جونم رو کردی امروز با این کارات.

 

لبش را برای جلوگیری از خندیدن گزید.پیرمرد حق داشت از دست کار هایش کلافه شود .

_ببخشید حاجی…. حواسم نبود.میشه چند دقیقه بیایی بیرون.کارت دارم.

 

همراه هم به سمت محوطه به راه افتادند و روی یکی از نیمکت ها نشستند.

 

خلاصه و مفید حرفش را یک ضرب زد:

_ من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم.فقط می خوام اگه اجازه بدید بیام خاستگاری دخترتون.

 

 

 

 

ابرو های ابراهیم درانی گره خورد.

زیاده روی کرده بود؟؟؟؟؟

قبلش گفته بود که مقدمه چینی بلد نیست ،پس جای هیچ اعتراضی نبود.

 

_پاشو جوون … برو خدا روزیتو جایی دیگه بده.

 

_مگه دارم‌گدایی میکنم که میگی خداروزیتو جایی دیگه بده. می خوام بیام خاستگاری دخترت، جرمه!!!

ابراهیم عصبی گفت:

 

_بس کن پسر… ندیده و نشناخته یکاره اومدی میگی می خوام بیام خاستگاری .

این دختر خودش نشون کرده یک مرد شریف و باخداست .

الانم از روی نادونی یه اشتباهی کرده پس فردا که فرستامدش خونه ی شوهر ،شوهرش خوب میدونه چطور سر عقلش بیار.

 

صدای صدرا پر از تمسخر شد.

_نکنه منظورت از مرد شریف اون پیرمرد پیزوریه؟؟؟

اون که سنِ خرِ توی آغل رو داره. می خوای دخترت رو بدی کسی که جای پدر بزرگشه‌؟؟؟؟

 

 

 

_تو چطور از جیک و پوک زندگی بچه ی من خبری داری؟

 

سرپا ایستاد و ژست مغروری به خود گرفت.

بلف زنی هم برای خودش عالمی داشت.

 

_چی با خودت فکر کردی حاجی.من قبل از اینکه بیام پیش شما امار زنِ ایندم رو دراوردم.قرار بود هفته پیش بیام خواستگاری ولی کارهام به هم گره خورد نتونستم، وقتی هم اومدم دیدم عشق منو می خوای بدی یه پیرمرد که پاش لبه گوره. خدا وکیل دل به چیه این پیرمرد خوش کردی !!!!به چند تا گاو و گوسفند دخترت رو فروختی؟

 

 

_حیا کن پسر… تو چشمای من زل زدی و از عشق عاشقی حرف میزنی.

برو که دو روز دیگه هوای عاشقی هم سرت می پره و برمی گردی سر خونه ی اولت. منم دخترم رو نفروختم ، از کدخدا بهترم گیرش نمیاد.

 

_سر جدت کوتاه بیا حاجی…. داماد از اون پیرمرد بهترم گیرت میاد، الان منو ببین،پول دارم ،خونه دارم، ماشین دارم از همه مهم تر قیافه دارم. تو به فکر دخترت نیستی به فکر قیافه نوه هات باش.دوست داری نوه ها شکل گلابی پلاسیده دران!!!

 

 

سرتقی صدرا کلافه اش کرده بود. او چه می فهمید حرف روی حرف کدخدا اوردن چه عوابقی دارد.

کلافه گفت:

_من حاجی نیستم پسرجان. قسمت هم نشده برم خونه ی خدا. من به کدخدا قول دادم .اگه بزنم زیرش تمام اعتبار و ابروم پیش مردم ابادی از بین میره . با کاری که این دختر چشم سفید کرد کم شرمنده نشدم، ولی جلوی ضرر رو از هر جایی بگیری منفعته .تو هم این قضیه رو همین جا چال کن . قباحت داره از دختری حرف بزنی که چند روز دیگه با یک مرد دیگه عروسیشه.

 

 

 

این مرد کاسه ی صبرش لبریز کرده بود.

به سمتش یورش برد و یقه اش را گرفت .

عصبی با صدای تقریبا بلدی غرید:

 

_ چرا حرف، حرف خودته مردِ حسابی. دخترت رو به خاطر یه ادم بیخود که تنها تفاوتش با بقیه تعداد گوسفنداشه زدی لت و پار کردی و به یه ورت نمیاری که ببینی زندس یا مرده.

به تو هم میگن پدر!!!!!

از مرد بودن فقط بچه پس انداختن رو یاد گرفتی. که به جین بچه بیاری و تو حسرتِ یک ذره محبت بزرگشون کنی. جیغ و التماس های دخترت

می زاره از این به بعد سرت و راحت رو بالشت بزاری.

یه چیزی بهت میگم خوب گوش کن، کاری که من انجام می دم قباحت نداره. این قباحت داره که ناموست کنارت احساس امنیت نکنه.

زور بازو به ضعیف تر از خودت نشون دادن قباحت داره. به خدا گناه سلاخی کردن‌ یه ادم بیشتر از خواستگاری کردن از یه دخترِ نامزد داره.

 

نیشخندی زد و صدای بلندتری ادامه داد:

_اصلا خبر داری دیگه نمی تونه حرف بزنه.

برو به اون کدخداتون بگو دخترم لالِ . بپرس ببینم باز هم دخترت رو می خواد؟؟؟

صدای بلندش توجه خیلی ها را به خود جلب کرده بود.

ولی انگار ارزشش را داشت. چهره ی ماتِ ابراهیم نشان می داد تحت تاثیر حرف هایش قرار گرفته.

 

یقه اش را راها کرد و مشغول صاف کردن پیراهن ابراهیم شد.

دستش را روی شانه اش کوبید و ارام پچ زد:

_شرمنده حاجی…. یه دفعه از کوره در رفتم. ولی یه چیزی رو از منی که خودم پدرم بشنو.

میدونم پدر بودن سخته ولی حرف مردم رو به اینده ی بچت ترجیح نده.

این ملت فقط دنبال حرف زدنن .حالا امروز درباره تو میگن فردا میرن سراغ یه نفر دیگه.

اینی که قراره یه مرد و با دو تا زن تا اخر عمرش تحمل کنه بچه ی توعه نه فک فاملیت.

کلا عقل مردم به چشمشونه. شهر و روستا هم نداره .همه همین جورین .وقتی ببین تویی که پدرشی برای دخترت ارزش قائل نیستی موقعی که بره خونه شوهر همه می زنن تو سرش ‌.

من نه قصد جسارت دارم و نه در جایگانی هستم که ادما رو قضاوت کنم ولی طوری باش که خدا هم ازت راضی. هیچ کس از ظلم به زن و بچش به جایی نرسیده.که تو بخوای برسی.

 

 

 

 

 

به اینجای حرفش که رسید ،زهرخندی زد.

 

صدایی در گوشش زنگ زد و بلند فریاد کشید :

(خودت حرفات رو باور داری؟)

 

 

جوابش را بدون ترید زمزمه کرد.

_ باور دارم.

 

 

درست جواب داده بود. بند به بند حرف هایی که به ابراهیم زده بود را باور داشت.اما مرد عمل کردن به انها نبود.

 

 

(پس چرا چند روزه هیچ خبری از بچت نگرفتی؟؟به تو هم میگن پدر؟؟؟)

 

 

صدای درون مغزش خوب به همه چیز واقف بود، ولی انگار می خواست با حرف هایش  او را عذاب دهد.

 

اینبار او هم فریاد کشید:

_خفففففههههه شووووووو

 

 

(از وقتی به دنیا اومده چند بار بغلش کردی؟از مرد بودن فقط بچه پس انداختن رو یاد گرفتی،اینکه بچه بیاری و توی حسرت یک ذره محب بزرگش  کنی.)

 

 

حرف های خودش را به خودش تحویل می داد.

وجدانش قطعا یک مریض روانی بود که امروز قصد جانش را کرده بود.

 

باز هم نعره زد:

_گفتم خفهههههه شووووووو

 

بی فایده بود .تمام حقایقی که ۸ ماه از انها فراری بود رگباری بر صورتش کوبیده می شدند .

 

(آخرین باری که مهتاب با اون حال خرابش، فقط به خاطر عشقش به تو  شام پخت و  تو به بهانه ی کار  خونه نرفتی رو یادته ؟؟؟؟

هیچ کس از ظلم به زن و بچش به جایی نرسیده که تو بخوای برسی. )

 

روی دو زانو افتاد و دستانش را روی گوشهایش محکم فشار داد.

ای کاش می توانست او را خفه کند.

 

اینبار با عجر التماس کرد:

_تو رو خدا بس کن.

 

 

 

 

این صدای آزار دهنده انگار گوش شنوا نداشت.

چرا رحم نمی کرد به غرور مردانه اش که ذره ذره در حال خورد شدن بود.

 

 

(تو مقصری صدرا)

 

 

(به خاطر به دنیا اوردن بچه ی تو بود ،که قلبش انقدر از کار افتاده شد.)

 

 

( به خاطر بی محبتی های تو بود که قلبش ایست  کرد.)

 

 

( به خاطر بی مسئولیتی های تو بود که اون مُرد.)

 

 

(می شنوی صدرا؟؟؟؟مقصر تموم این اتفاق ها تویی.)

 

 

(تو یه قاتلی صدرا،یه قاتل.)

 

 

جمله ی اخر مانند تیری ازچله رها شد و درست در وسط مغزش فرود امد.

نقطه به نقطه ی سرش از درد سوزن سوزن می شد.

موهای پرپشتش را محکم چنگ زد و به حالت سجده سرش را به زمین چسباند.

بدون مکث تنها یک کلمه را زمزمه می کرد.

_نیستم…نیستم…..نیستم…..

از شدت درد زبانش بند امده بود و توان ادامه ی جمله اش را نداشت.

جان کند تا زمزمه ای ارام و بریده، بریده از دهانش خارج کند.

_مَ ….مَن…قاتل..نی…نیس ..تم.

 

 

(هستی صدرا، تو یه قاتل هستی)

 

 

چرا دست از سرش برنمی داشت.

۸ ماه شکنجه کم بود که باز هم انها را از سر گرفته بود؟؟؟؟

انقدر  ان صدای عذاب اور بلند در سرش اکو میشد ،که دیگر درکی از طراف نداشت.

 

پیشانی اش را از زمین فاصله داد و اینبار محکم روی سنگ فرش ها فرود اورد.

از درد اخی گفت و کاملا روی زمین‌ دراز کشید.

 

راحت شد….

تمام صداها قطع شدند .

مثل همیشه در حد مرگ شکنجه اش داد بود و با بدنی تحلیل رفته رهایش کرده بود.

 

 

به کمی استراحت نیاز داشت .اما تکان هایی که به بدنش وارد می شد اجازه این کار را  نمی داد.

 

سعی کرد باز هم خودش را به بی خیالی بزند.

چیزی که سال ها کارِ هر زوزه اش بوده و در انجامش حرفه ای شده .

 

امتحان کرد و مثل همیشه موفق هم شد.

 

چشمانش بسته بود، اما مغزش در حال انالیز موقعیتش بود.

جابه جا شدنش را توسط چند نفر حس کرد.

صدای پدر چکاوک که با نگرانی دکتر ها را سوال پیچ می کرد تا بفهمد چه بلایی سرش امده را هم به خوبی می شنید.

اما واکنشی نشان نداد. نیاز به کمی تنهایی داشت.

l

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x