رمان ناجی پارت ۱۱۰

4.5
(13)

 

این رو تغییر بده.

یکم بیعقل هست، ولی چیکار کنم که دوستش دارم و نفسهام به

نفسهاش بنده .

اون روز از ته دلم از خدا خواستم چنین اتفاقی رو توی تقدیر

هیچ مردی نذاره. ضربهی هولناکی بود برای منی که به

خاطرش، قید بچهم رو هم زده بودم. صدای شکستن غرور و

قلبم هنوز توی گوشم میپیچید و هر کاری میکردم، نمیتونستم

به فراموشی بسپارم .

هنوزم باورم نمیشه میخواست تنهام بذاره. بد کرده بود و

راضی بودم از تنبیهی که براش در نظر گرفتم. باید تا آخر عمر

یادش میموند که حتی فکر تنها گذاشتن چه تاوانی داره.

بیتوجهی از اونی که عاشقشی، دقیقاً مثل یه مرگ خاموش بود؛

چنان از پا درت میآورد که به همهچی راضی بشی تا دوباره

همهچی مثل قبل بشه…

 

 

چکاوک خود من بود و من قصدم کشتن روحش نبود اما نباید

چنین حماقتی برای بار دوم ازش سر بزنه.

آرنجم رو به لبهی در ماشین تکیه دادم و بلاجبار پشت چراغ

قرمز ترمز زدم. بلافاصله دختر بچهی هفتهشت سالهای به در

ماشین آویزون شد.

-آقا… آقا میشه یه دونه گل بخری؟ خواهش میکنم.

بیحوصله سر چرخوندم و خواستم شیشه رو بالا بکشم. تهران

 

پر بود از این بچههای کار و تقریباً برام عادی شده بود.

-نمیخوام ممنون.

سمج بود و زبون دراز.

-عه آقا توروخدا یکی بخر دیگه… چرا آدمها هرچی پولدارتر

میشن، خسیستر میشن؟ من قول دادم به خدا، اگه یه روز

پولدار شم به همه کمک کنم و هر روز بیام گلهای بچههای سر

چهارراه رو بخرم.

دستم روی دکمه بالابر شیشه موند و ناخودآگاه گوشهی لبم کمی

بالا رفت. دلم میخواست بگم آدمها وقتی به جا و مقام میرسن،

طمع دنیا میگیرتشون و قولای بچگیشون رو یادشون میره.

همه از این قولها دادیم و وقتی بهش رسیدیم، توی انجام قولمون

کوتاهی کردیم.

دختربچه که انگار حرف چند لحظه پیشش رو فراموش کرده

باشه، دوباره گفت:

-چی شد آقا؟ نمیخوای؟ یه دونه بخر برای خانومت دیگه…

 

مطمئنم خوشحال میشه.

از شیرینزبونیش خوشم اومد.

-خانوم من یه کار بدی کرده، باهاش قهرم فعلاً، گل ببرم پررو

میشه.

در همون حین دستم رو به سمت کیف پولم بردم.

دخترک سر کج کرد و مظلوم گفت:

-گناه داره، شما ببر اونم قول میده کار بد نکنه.

لبخندی به روش زدم.

-بده دو سه تا…

با پیروزی، ۳شاخه از رزهاش رو جدا کرد و بهم داد و من هم

چند تراول رو دستش دادم که همزمان شد با سبز شدن چراغ و

قبل از اینکه مهلت حرف به دختر بدم، پام رو روی گاز گذاشتم

و ازش دور شدم.

روتین همیشگی این روزها دیگه دستم اومده بود، فقط کلید رو

توی در انداختم و زحمت چرخوندن رو به خودم ندادم، چون

خودبهخود باز شد…

البته آنچنان خودبهخود هم نبود، همش زیر سر یه زن

دوستداشتنی و البته خنگ بود که تا میفهمید اومدم، گوش به

زنگ به سمت در پرواز میکرد.

در رو پشت سرم بستم. با موهایی که دورش افشون شده بود

نزدیکم شد.

 

-سلام خسته نباشی .

سرسنگین جواب دادم.

-سلام ممنون.

مستقیم به صورتش نگاه نکردم ولی زیرچشمی دیدم که به زور

سعی کرد لبخند بزنه و به روی خودش نیاره.

یه سمتم دست دراز کرد.

-کیفت رو بده من …

توی این روزها به عینه میدیدم که چقدر تلاش میکنه تا

رابطهی تقریباً شکرآب شدهمون رو درست کنه، ولی قصد کوتاه

اومدن نداشتم پس یک کلام جواب دادم.

-نیازی نیست. میرم لباس عوض کنم .

خواستم به اتاق برم ولی انگارنهانگار که همین الان تو پرش

زده بودم.

با صدای شدیداً ذوقزدهای که برای این روزهامون غریب بود،

 

گفت:

-این گلهارو برای من خریدی؟ وای چه قشنگن…

و با یک حرکت دست دراز کرد و گلهارو از دستم گرفت و

عمیق بو کشید.

برق ذوق چشمهاش همیشه نهایت خواستهی من بود و حالا

طوری گرفتارش شده بودم که برای یک لحظه دلم نیومد تو

ذوقش بزنم ولی درنهایت بیرحمی که خودش مصیبت بود گفتم:

-یه دختر پشت چراغ قرمز گیر داد بهم، دلم براش سوخت.

لبخند روی لبش ماسید و متعجب بهم نگاه کرد.

حق داشت، من مردی نبودم که احساساتش رو نادیده بگیرم و

اون حالا داشت نتیجهی کار نیمهکارش رو میدید.

 

انگشتهاش دور گلها شل شد و یکی از اونا جلوی پامون افتاد.

سرش رو خودکار پایین انداخت و با نگاهی مات به گل زل زد.

همهی اینها توی ۵ثانیه اتفاق افتاد ولی تو همین زمان کم،

صدای بشاشش بغضدار شده بود. ارتعاش صداش دیوونهکننده

بود و من پلک روی هم فشردم از سوت بلندی که توی مغزم

کشیده شد. همچنان با هر واکنش این دختر، من بودم که زودتر

جون میدادم.

خم شد و در حینی که گل رو برمی داشت با صدایی مرتعش

گفت:

-آ… آهان فکر… فکر کردم برای من خریدی.

آب دهنش رو قورت داد ولی نتونست بغضش رو از منی که

تمامش رو از بر بودم پنهون کنه.

 

با صدای وارفته و آرومتری ادامه داد.

-برم میز رو بچینم.

بین راه، گلها رو روی میز انداخت و از جلوی چشمم غیب

شد.

با عذابوجدانی که ِخرم رو گرفته بود به اتاق رفتم تا لباس

عوض کنم. خودم بیشتر از کور شدن شعلهی ذوقش ناراحت

شدم و قول دادم به زودی توی یکی از همین روزها، وقتی که

آرامش مهمون خونمون شد، این اتاق رو براش پر از گل کنم تا

وقتی که از خواب بیدار میشه، از ذوق یکجا بند نشه.

بعد از شام، طبق معمول خستگی رو بهانه کردم و زودتر به

اتاق رفتم. دقایق زیادی طول نکشید که چکاوک هم اومد و بعد

از شونه کردن موهاش و عوض کردن لباسش، روی تخت

اومد.

تمام مدت چشمهام بسته بود و به پهلو و پشت بهش خوابیده بودم.

فقط از طریق صدا بود که میفهمیدم داره چیکار میکنه.

صدای نفسهامون تنها چیزی بود که گوشمون رو پر میکرد.

 

کمکم داشت چشمهام گرم خواب میشد که خوردن نفسهای

داغش پشت گردنم، هشیارم کرد…

صدبار بهش گفته بودم من روی گردنم حساسم، ولی کو گوش

شنوا…

حرکت انگشتهاش روی کمرم، نوازش دستش و خط فرضی

که روی ستون مهرههام میکشید، تمامش دیوونهکننده بود برای

منی که بیشتر از دو هفته بود جفتمون رو از یه بغل ساده

محروم کرده بودم.

درواقع تنها این چکاوک نبود که به خاطر اشتباهش داشت تاوان

میداد، بلکه من هم با دوری از زنی که دوسش داشتم حسابی

عذاب میکشیدم و این روزهای آخر، به کلافگی محض تبدیل

شده بود.

صدای گرفتهش از پشتسرم بلند شد.

-نمیخوای تمومش کنی؟

اول خواستم جواب ندم تا فکر کنه خوابم، اما دلم طاقت نیاورد و

درعوض بیخیال، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم:

-چی رو؟

پیشونیش رو به کمرم چسبوند. حالا دقیقاً نفسهاش مهرههای

بالای کمرم رو قلقلک میداد.

-این عذاب رو… این شب و روزهایی که جفتش ظلمات شده و

هیچ رنگوبویی نداره. هرچی میگذره، بیشتر به این پی میبرم

که تصمیمم برای دوری ازت همش بلوف بوده. من این دنیا رو

بدون محبت تو نمیخوام، چون اصلاً قشنگ نیست.

به تلخی گفتم:

-خودت مگه همین رو نمیخواستی؟ مگه ادامه زندگیت رو

بدون من انتخاب نکردی؟ خوب منم به خواستهت رسوندمت.

مشتش روی کمرم نشست و صدای حرصیش بلند شد.

-نامرد! خواستهی من این نبود…

-هرچی که بوده مهم نیست. چیزی که مثل خار تو چشمم فرو

رفته و داره کورم میکنه، همین و بس.

دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و جلوی شکمم به هم قفل

کرد.

-اشتباه کردم…

 

یکی از خصلتهای انکارناپذیرش، همین بود که همیشه مثل ابر

بهاری هر لحظه آماده بارش بود.

مثل همین الان…

کتفم رو کمی جمع کردم تا آتیش نفسهاش کمتر پشتم رو

بسوزونه .

از بغض زیاد نمیتونست درست حرف بزنه.

-هیچ کار دیگهای به عقلم نرسید. الان یک ماه بیشتر شده که

کسری رو ندیدیم… چهارچشمی پرستار گذاشته بالا سر بچه و

 

حتی زنگ میزنم، مامانت هم نمیتونه گوشی رو بده دستش.

دلم آب شده برای بغل کردنش…

دلم رفت برای اون بوسهای که روی پوست کمرم نشوند. خما ِر

بغل کردنش بودم و راستش این روزها دیگه طاقت جاروجنجال

رو نداشتم و هرلحظه بود که عنان از کف بدم.

-فکر کردی اگه میرفتی، بابام میذاشت ببینیش؟

درمونده نالید.

-نه، ولی حداقل بچهت رو بهت برمیگردوندم.

دستم رو روی دستهاش گذاشتم تا از هم بازشون کنم که قفل

انگشتهاش رو محکمتر کرد و ملتمس نالید.

-توروخدا بس کن دیگه… یه غلطی کردم، صد برابرش رو از

دماغم بیرون کشیدی. انقدر نامرد نباش، دلم داره میترکه…

چی میگفتم در برابر اون صدایی که با حال بد هم دل بیجنبهم

رو شدیداً هوایی میکرد.

-خودت خواستی.

ضربهی محکم پیشونیش به کمرم، اولین واکنشش بود به این

حرف تکراری. عصبی شده بود.

-انقدر نگو این حرفرو …خودم میدونم چه غلطی کردم.

-خیلی خوبه! بهشم فکر کردی؟

صداش ضعیفتر شد.

-خیلی… به اندازهی تکتک کلماتی که باهاش دلم رو

میلرزوندی، به اندازهی تعداد ضربان قلبت که شمارش هر شب

زیر گوشم بود و ازم گرفتیش… الحق که شکنجهگر خوبی

هستی.

-تو این شکنجه رو حق خودت نمیدونی؟

با نیشخندی ناخودآگاه گفتم.

خسته بودم از این دوری فرمالیته، اما به قولی میخ رو باید

جوری میکوبیدم که دیگه هیچوقت از جاش تکون نخوره.

-اینکه انقدر بهم بیاعتمادی و هر روز در رو پشت سرم قفل

میکنی، اینکه اجازه ندارم بدون خودت تا دم در هم برم،

همشون سخت و پر تحقیرن، و من قبولشون کردم اما حق نداری

خودت رو ازم بگیری. من بدترین آدم دنیا هم باشم، تو باید

دوستم داشته باشی…

وقت بازی بود!

چرخیدم و دستم رو تکیهگاه سرم کردم.

 

[Author] 1979

 

-و این یه دستوره؟

خیلی جدی گفتم و چشمهای مصممش رو به تردید انداختم.

با شک گفت:

-میتونم دستور بدم؟

بیخیال گفتم و با دلش بازی کردم.

-به من آره، ولی به زن احمقی که مغزش اندازه نخوده و

میخواد شوهرش رو ترک کنه، زندگی کردن هم واسش زیاده!

هالهی صورتیرنگی دور عنبیهی چشمش رو قاب گرفته و

لبالب اشک شده بودند.

وقت آتش بس بود!

-اون زن همون شب اولی که پشت بهش خوابیدی، ُمرد… من

چکاوک توام.

 

کلمات قدرتمندترین چیز توی دنیا بودن.

ویرون میکردن و میساختن و من به تواناییشون توی عوض

کردن حال و هوامون ایمان داشتم.

بالاخره تموم شد و من تونستم بعد از چندین روز طولانی، صبح

با آرامش از خواب بیدار بشم.

چشم بسته لبخند زدم و تن گرمش رو به خودم چسبوندم. چقدر

خوب بود که دیگه نیاز نبود شبها دزدکی بغلش کنم و صبح

علیالطلوع قبل از بیدار شدنش فاصله بگیرم.

شاید خواب سنگین چکاوک نجاتدهندهی من بود و مطمئنم

نمیتونستم زمانی که کنار خودم دارمش، همزمان نداشته

باشمش. به نظرم پارادوکس مزخرفی بود و حاضر نبودم تو

شرایط قهر و دعوا هم تن بهش بدم.

خمیازهکشون از جام بلند شدم و خواستم به سمت حموم برم که با

دیدن ساعت، آخی گفتم و به سمت چکاوک برگشتم.

-چکاوک… چکاوک خانوم، پاشو دختر کلاست دیر شد.

حتی نذاشت ۵ثانیه از تعریف در مورد خواب سنگینش بگذره

که عکسش رو ثابت کردم.

-چکاوک جان، پاشو عزیزم.

بعد از تلاش زیاد، لای یکی از پلکهاش رو باز کرد و بدخلق

گفت:

 

-چیه؟

-پاشو کلا ِس اولت که داره تموم میشه، حداقل به بقیهش

برسی.

خودش رو بیشتر توی پتو پیچید و نق زد.

-بابا مردم شوهر میکنن تا درس نخونن دیگه، من شوهر

کردم که مجبورم کنه برم مدرسه… ولم کن بذار بخوابم.

خوبه خودش هم میدونست سر این قضیه شوخی ندارم و دم به

دقیقه چونه میزد.

-غرغر نداریم! شبیه بچه کلاس اولیها میمونی.

چشمهاش رو کامل باز کرد و مظلوم نگاهم کرد.

-توروخدا بذار بخوابم… انقدر نامرد نباش، تو میذاشتی دیشب

بخوابم، الان خوابم نمیومد…

 

با گفتن این حرف، بلافاصله دستم رو کشید و چون انتظارش رو

نداشتم خیلی راحت روی تخت افتادم. پتو رو روی جفتمون

انداخت و همونطور که دست و پاش رو قفل بدنم میکرد،

خوابآلود گفت:

-اصلاً تو هم بیا بگیر بخواب پیش خودم، سرکار هم نرو. این

روزا خیلی کار کردی، یکم کمتر ولخرجی کن نمیخواد این

همه کار کنی.

-فقط منم که ولخرجی میکنم؟

-آره دیگه… هرچی بهت میگم بخری، میری شیش برابرش

رو برام میاری که به دردم نمیخوره. منم که خرجی ندارم

اصلاً… ولی باید قول بدی چند ماه دیگه که ۱۸سالم شد، برام یه

پراید بخری.

ناخودآگاه به خنده افتادم. موهای پخش شده روی تخت رو به

یک طرف مرتب کردم، بلندتر شده بود.

-یعنی من عاشق این قناعتتم. آخه پراید؟ ماشین قحطه مگه؟

این همه ماشین خوب دارم من، یکیش رو تو بردار.

خواب توی صداش همچنان بیداد میکرد.

-ولی آخه پراید دوست دارم… حداقل اگه زدم به در و دیوار،

یا دزد بردش دلم خیلی نمیسوزه. البته پراید الان گرونه.

روی سرش رو بوسیدم و با محبت گفتم:

-هرچی دلت بخواد برات میخرم. بگیر بخواب که آخرین

 

روزیه که از زیر مدرسه در میری.

چند دقیقهای بیصدا بود و با فکر اینکه خوابش برده، چشمهام

رو روی هم گذاشتم. یک روز استراحت برای خودم هم بد نبود.

-صدرا!

-جانم! مگه نمیخواستی بخوابی؟

انگار خواب از سرش پریده بود.

-میگم… به نظرت میشه بریم امروز دم مه ِد کسری؟ دلم یه

ذره شده براش. فقط چند دقیقه ببینمش.

آهی کشیدم.

-خودم زودتر به فکر افتادم، نمیفهمم دلیل این همه پافشاری

رو ولی دور و ور مهدش پره از آدمای بابام، که کافیه سایهی

مارو اون اطراف ببینن. بهت قول میدم برش گردونم.

 

نفسس رو پر حسرت بیرون داد.

-ناراحت نشو، ولی بابات خیلی آدم بدیه. خداروشکر که تو

شبیهش نیستی…

سکوت کردم و حرفی نزدم. چی میشد پدرم کمی درک داشت و

کاری نمیکرد که سرم جلوی زن و بچهم پایین باشه؟ دلیل

شرمندگیهای من اون بود و مطمئن بودم روزی میاد که همهی

اینهارو تو صورتش میکوبم و متهمش میکنم به ظلم در حق

بچهش…

همهچیز زودگذر بود و میدونستم که این هم میگذره و بالاخره

پایانی ته این ماجرا وجود داره.

 

 

“چکاوک ”

هیچچی مزخرفتر از این نبود که با چنین احساسی صبح از

خواب بیدار شی.

معدهم خالی بود برای این همه اوق زدن و احساس میکردم این

دل و رودهمه که قصد بیرون اومدن داره.

دست از شکم دردناکم گرفتم و با کمک سنگروشور ایستادم تا

تونستم صورتم رو بشورم.

هنوز حالم جا نیومده بود که با دلپیچهای که حالا دچارش شدم،

مطمئن بودم مسموم شدم.

موهایی که به خاطر باز بودنشون کنارههاش خیش شده بود رو

پشت گوشم فرستادم و بیحال، از دستشویی بیرون اومدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x