رمان ناجی پارت ۱۴

4.6
(21)

 

 

همان طور که گوش قرمز شده اش را ماساژ می داد گفت:

_خدا لعنتت کنه صدرا.پس فردا که مجبورت کردم پول کادوی ولنتاین همشونو بدی حالت جا میاد.

 

_برو باب….

 

نگذاشت صدرا جمله اش را کامل کند.

 

_حرف اضافه موقوف. انقدر بحث رو به بیراهه کشیدی که از موضوع اصلیمون خارج شدیم.حالا بگو ببینم این دختره کیه که این همه هواشو داری؟

 

 

 

درست می گفت.بحثشان از کجا به کجا که نکشیده شده بود.

سرش را به سمت چکاوکی که حدود ده متر جلوتر، سرگرم گوسفند ها بود،چرخاند.

نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و با تاسف گفت:

 

_سر و ته ماجرای این دختر رو بزنی ، فقط یک دختر بدبخت می بینی که حتی تو خونه ی خودشم،امنیت نداره و حاضره با این وضعش با یه گله گوسفند سروکله بزنه ولی تو خونه ای نباشه که ارزشش از همین گوسفند ها هم کمتره.

 

 

گیچ پرسید:

_منظورت چیه؟؟

 

دوباره ان تکه چوب بلند را که شبیه عصا بود  به سمتش گرفت.

 

_اینو بگیر راه بیفت.تو راه برات تعریف میکنم.

 

این بار بدون اعتراض چوپ را از او گرفت و همقدم با او حرکت کرد.

 

 

با دقت به حرف هایش گوش می داد.هر لحظه چهره اش از گفته های صدرا در هم تر می شد.

مگر چنین داستان هایی جز فیلم ها و رمان ها در واقعیت هم وجود داشت؟؟؟

 

تنها کاری که ان لحظه توانست انجام دهد دعا کردن بود. از ته دل دعا کرد که اگر قرار است روزی چنین ظلمی در حق فرزندانش انجام دهد. یا اگر قرار است فرزندی مانند جابر نصیبش شود چه بسا اجاقش کور باشد بهتر است.

 

با تمام شدن حرف صدرا در فکر فرو رفت.

 

 

زورگویی های پدر چکاوک برایش زیاد عجیب نبود.در همه جای دنیا هر پدر و مادری نسبت به موقعیت و فضایی که فرزندانشان را در ان تربیت می کنند روی طرز زندگی انها سلطه دارند.

 

 

 

 

نمونه ی بارزش هم پدر و مادر خودشان.تا به این لحظه بارها با چشمان خود دیده بود که چگونه برای انجام بعضی کار ها صدرا را تحت فشار قرار می دهند و تا وقتی به مراد دلشان نرسند دست بردار نیستند.

 

اما چیزی که شنیده  بود برایش غیرقابل باور بود.

هر کاری می کرد نمی توانست چنین مقوله ای را در ذهنش بگنجاند‌.

 

سر بریدن یک دختر نوجوان!!!! آن هم در ملا عام !!!!

امکان نداشت!!!!!!

 

با ضربه ای که صدرا به شانه اش کوبید از جا پرید.

با عصابانیت به او توپید:

_چته وحشی….چرا هی چپ و راست منو میزنی؟

 

_تو هپروت بودی….لطف کردم‌ درت اوردم.کجا سیر میکردی؟

 

با این سوال اصلان ناگهان  از جبهه اش کوتاه امد.حالت چهره اش دوباره درهم شد.

 

دل نازیکیشان هم مانند چهره هایشان با هم مو نمی زد.

 

_دلم واسه این دختره میسوزه. گناه داره بدبخت. اصلا حالا که به تو نمیدنش من برم خاستگاری؟؟؟تو که بلد نیستی یکم زبون بریزی تا راضی شن. حداقل من برم بگیرمش.

 

تک خنده ای ناباور کرد . اون چه می گفت و اصلان برای خودش چه می گفت.

 

_الان مگه مشکل ما اینه. خنگ خدا منو تو چه فرقی باهام داریم که به من ندن به تو بدن. بدبختی اینجاست که این دختره نشون کرده ی کدخدای اینجاست. خرش هم اونقدری برو هست کسی جرعت نکنه رو حرفش حرف بزنه. طوری هم که نشون میده بابای چکاوک هم راضی نیست ولی نمیتونه چیزی بگه.

 

نامطمعن پرسید.

_یعنی همین جوری می خوای به امون خدا  ولش کنی.

 

 

 

_برای ادمای این دنیا حامی بهتر از خدا پیدا نمیشه. اون خودش بهتر از هر کسی مواظب بنده هاشه. ولی میدونی اصلان ، تا دلت بخواد ادمِ بی پناه مثل چکاوک تو این دنیا ریخته.

روزی که تو جنگل پیداش کردم گفتم به خاطر اشتباهه من این بلا سرش اومده باید کمکش کنم. تو اون دو روزی که اون جا بود سعی کردم جبران کنم .بعدش دیگه گفتم به من چه!!!! زندگی مردم به من چه ربطی داره.

ولی وقتی که دم خونشون پیادش کردم یه چیزی ته دلم رو چنگ میزد. انگار یکی می خواست بهم بفهمونه نباید بیشتر از این ازش دور بشم.

باید برگردم.

هیچ ادعایی ندارم.نمیگم انقدر ادم خوبی بودم که خدا منو به عنوان فرشته ی نجات چکاوک رو به من بسپره. من اگه عرضه داشتم مهتاب تو اوج جوونی زیر خروار خروار خاک‌ نمی خوابید.

ولی حالا که به هر طریقی من سر راه این دختر قرار گرفتم دلم می خواد تا جایی که میتونم کمکش کنم.می خوام واسه یک مدت هم که شده آدم خوبی باشم. الان هم پدر چکاوک راضی شده چند تا از بزرگ های فامیل  رو جمع کنه بریم خونه ی کدخدا ببینم از خرِ شیطون پایین میاد یا نه.

 

_اگه راضی نشد چی؟

 

لبخند تلخی روی لبانش شکل گرفت.

_حالا که هیچی معلوم نیست .تا اون موقع یه فکری می کنیم.

تنها چیزی که میدونم اینه که همین جوری ولش نمیکنم.

خودمم زیاد اعصاب دردسر کشیدن ندارم ولی اگه نتونم کاری کنم میدونم تا اخر عمرم اون صحنه ای که چاقو زیر گلوش گذاشته بودند و اون حتی نمی تونست خودش رو نجات بده از ذهنم بیرون نمیره.

نفس هایش از یاداوری ان لحظه تند شده بود.

_چرا ما ادما انقدر بی رحم شدیم اصلان؟ کل ادم های این روستا اونجا بودن.چرا دل یکشون به رحم نیومد؟

 

 

 

دلش ریش شد از بغض نهفته ی دردون صدای برادرش.

 

_چون از بچگی فقط بهمون یاد دادن به دهن مردم نگاه کنیم.یک بار هم نگفتن دخترم ،پسرم،عمرت مثل برگ گل کوتاه.تا پلک رو هم بزاری دیده شیشه ی عمرت سر اومده و خلاص.

هیچ کدومشون واسه یک بار هم که شده نگفتن بیا و این چهار سوا رو برای دل خودت زندگی کن. نگفتن دکمه ی سیک این جماعت ظاهر بین رو بزن و خودت رو راحت کن.

به جاش تو مغزمون فرو کردن که باید مواظب حرف مردم باشیم.

که نشیم نقل دهن این و اون. که چهار تا ادم بیکار نشینن پشت سرمون شر و ور بگن.

 

 

 

دلش ریش شد از بغض نهفته ی دردون صدای برادرش.

 

_چون از بچگی فقط بهمون یاد دادن به دهن مردم نگاه کنیم.یک بار هم نگفتن دخترم ،پسرم،عمرت مثل برگ گل کوتاه.تا پلک رو هم بزاری دیده شیشه ی عمرت سر اومده و خلاص.

هیچ کدومشون واسه یک بار هم که شده  نگفتن بیا و این چهار سوا رو برای دل خودت زندگی کن. نگفتن دکمه ی سیک این جماعت ظاهر بین رو بزن و خودت رو راحت کن.

به جاش تو مغزمون فرو کردن که باید مواظب حرف مردم باشیم.

که نشیم نقل دهن این و اون. که چهار تا ادم بیکار نشینن پشت سرمون شر و ور بگن.

کاریشم نمیشه کرد. نسل به نسل این موضوع چرخیده تا رسیده با اینجا.

اینجایی که یک پدر به خاطر حرف مردم دخترش رو به باد کتک می گیره و برادری که برای اینکه مردم پشت سرش بهش نگن بی غیرت ، چاقو میبره زیر گلوی خواهرش.

فهمیدی چرا ما ادما انقدر بی رحمیم‌.فهمیدی وقتی مغز ادم تو ۱۰۰ سال پیش جام کرده باشه یعنی چی؟

 

 

خودش هم بغض داشت. اما او هم مانند صدرا جرعت بروز ان را نداشت.

 

_اره…فهمیدم….

 

از حرکت ایستادند.

نگاهشان را به نگاه یکدیگر گره خورد.

از همین ارتباط چشمی خوب ذهن یکدیگر را می خوانند.

هیچ کدام چیزی جز حسرت نیافتند.

خنده دار بود.

همه چیز داشتند و فقط  برای قطره ای اشک حسرت می خوردند.

حسرت اینکه وقتی از شدت بغض در مرز خفگی هستند کسی به انها گوش زد نکند:(مرد که گریه نمیکنه.زشته جلوی مردم اینجوری بغض کردید.)

 

 

عجیب بود ،اگر گاهی وقت ها به دختر ها حسودی می کردند؟

نه!!!!قطعا نبود.

یعنی نباید هم عجیب باشد.مگر انها دل نداشتند؟؟؟؟

انقدر با چشمان سبز رنگشان با یکدیگر در و دل کردند که نفهمید کی گفت و گوی چشمی شان به جایی دیگر کشیده شد.

 

از یاداوری آن موضوع همزمان لب گزیدند.

این قُل های همسان خوب با هم هماهنگ بودند.

 

اولین نفر اصلان بغضش را فرو داد و  با همان نیشخندی که کنج لبش شکل گرفته بود، به حرف امد:

_قانون شکنی کردی داداش. درسته خودت رو خوب سبک کردی ولی در اینده ای نزدیک مامان، بابا قراره هر چی خوشی کردی رو از حولقومت بکشن بیرون.

شرمنده ،این یک فقره رو من نمیتونم گردن بگیرم.دیگه همه میدونن اون شُک ها فقط به تو دست میده. ولی همیشه که در حد داد و قال بود.چی شد یکدفعه امپر سوزوندی؟

 

 

 

آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد.

چه جوابی برای گفتن داشت؟

 

مانند کودکان خطاکار سر به زیر انداخت و ارام لب زد.

_نمیدونم.

 

اصلان با تک خنده ی بلندی جوابش را داد:

_فدای سرت دادا. اصلا خوب کردی گریه کردی. چیه هر سری می ریزی تو خودت غم باد میکنی!!! اصل خودتی که سبک شدی. حالا مگه کجا و جلوی چه کسایی بودنش مهمه!!!!

 

حق با اصلان بود . مگر چه اشکالی داشت ان روز در بیمارستان گریه کرده بود. سنگ هم زیر ان همه فشاری که به او وارد شده بود دوام نمی اورد و خورد می شد. صدرا که جای خود داشت.

 

نفس عمیقی کشید و با تاکید گفت:

_راست میگی.به کسی ربطی نداره .بیا بریم کمک چکاوک .چند بار بخیه ی پاش باز شده ،نمی تونه زیاد باهاش کار کنه.

 

 

 

لبخند خبیثی روی لب های اصلان شکل گرفت.خسته ی راه بود ولی حالا وقت عوض کردن حال و هوایشان بود.

آستین های پیراهن مردانه اش را تا بالای ارنج تا زد و گفت:

_فقط صبر کن، ببین چطور تا غروب یک گله گوسفند تربیت شده

تحویل پدر زنه ایندت میدم.

 

 

با این حرفش،صدرا تا ته ماجرا را خواند. اما قبل از اینکه بتواند از خود واکنشی نشان دهد ،اصلان به سمت گوسفند ها دوید و به جانشان افتاد.

باید نذر کدام امام زاده می کرد، تا این گله را صحیح و سالم به دست صاحبش برساند؟؟؟

 

اصلان را بهتر از هر کسی می شناخت و با تمام خلقیاتش آشنا بود.

خوب می دانست با اینکه هم سن و سال هستند، و خیلی از رفتارهایشان شباهت فاحشی با یکدیگر دارد، اما اصلان به مراتب  پرانرژی تر و شیطان تر از او  بود.

 

قطعا این حرف های اصلان نشانه ای جر فوران کردن شیطنت هایش نداشت.

 

چاره ای نبود .خودش این پیشنهاد را داده بود و باید پای عواقبش هم می ماند.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x