رمان ناجی پارت ۲

4.4
(20)

 

 

چند لحظه مات جمله های آخر علی ماند.

از کدام گند صحبت می کرد که خودش هم خبر نداشت.

سر قضیه کنسرت به علی حق می داد عصبی باشد .بی فکری او به تمام گروه ضرر رسانده بود .

اما هر چه فکر می کرد امروز انقدر درگیر بود که وقت نکند کار اشتباهی انجام دهد.

 

ویدیو و عکس هایی که همان لحظه برایش ارسال شد به افکارش پایان داد.

 

با دیدن  تیتر ویدیو  متعجب به صفحه گوشی زل زد.

 

” توهین صدرا محرابی به طرفدارانش”

 

 

محتوای فیلم بیانگر همه چیز بود.

آن شخصی که با رکابی خونی درون سالن بیمارستان رژه می رفت و درخواست چند نفر را  مبنی بر عکس گرفتن با تندی رد می کرد ،خود خودش بود.

 

 

با دست روی پیشانی اش کوبید و نفسش رو کلافه بیرون داد.

واقعاً مردم از او با این حال پریشان چه انتظاری داشتند ؟

لابد می‌خواستند با لبخند با آن عکس بگیرد !!!!

آن هم دقیقاً در زمانی که یک دختر نزدیک بود به خاطر ندانم کاری  او کشته شود .

 

با پایان ویدیو شروع به ورق زدن عکس ها کرد . یکی از یکی بدتر تر و خنده دار تر !!!!!!

 

گویا دختری که در اغوشش بود بیشتر از  توهین هایش به دیگران جلب توجه کرده بود.

 

کپشن های شبیه هم که هیچ کدوم صحت نداشتند و همگی زیر عکس خودش و ان دختر زخمی با لباس محلی قرار گرفته بودند.

 

“صدرا محرابی همراه دوست دختر روستاییش”

 

 

“سلبریتی معروف همسر جدیدش را به بیمارستان می برد”

 

و هزار متن این گونه ی دیگر. شک نداشت تا یک ساعت دیگر می گفتند بچه ی دومش هم در راه است!!!

 

 

 

 

به درکی نثار گوشی کرد و همزمان با پرت کردن آن روی داشبرد گفت :

_این قدر بشینید برا خودتون داستان ببافید تا پاره شید.

 

 

 

 

نیم نگاهی به سمت دختری که روی صندلی‌های عقب خوابیده بود انداخت.

با اینکه خون زیادی به او تزریق کرده بودند اما  باز هم رنگ پریدگی اش در ذوق می زد.

باید یک غذای خون ساز برایش درست می کرد.

 

انقدر با عجله از خانه پدرش به کلبه رفته بود که یخچال جز چند تا غذای اماده چیزی نداشت.

 

ساک ورزشی اش هنوز از اخرین باری که به باشگاه رفته بود در ماشین بود.

 

سویشرت مشکی رنگش را از ان بیرون اورد و  روی زیرپوش خونی اش پوشید وبا زدن ماسک و عینک دودی کاملا خود را استتار کرد.

باید محتاط تر رفتار می کرد. حوصله حاشیه جدید را نداشت .

 

 

 

 

بین قفسه های فروشگاه با بی حوصلگی می چرخید .

انقدر غرق در فکر بود که هر چیزی را که به دستش می امد را بدون نگاه کردن به ان درون سبد چرخ دار می ریخت.

 

تمام خرید ها رو روی میز صندوق

گذاشت.

یک لحظه از حرکت ایستاد.

با تعجب به بسته های پد بهداشتی و پوشک بچه که روی میز گذاشته بود نگاه  کرد.

با دست به انها اشاره و کرد با شک پرسید.

_ببخشید خانم اینا برای منه .

 

فروشنده همان طور که تند تند وسایل را از زیر بارکد خوان رد

می کرد گفت :

_واااا… خب این سبد خرید شماست دیگه … حتما خودتون گذاشتید.

 

برای اینکه بیشتر از این ضایع نشود بدون حرف تمام خرید ها را  درون پلاستیک انداخت و با حساب کردن انها به سمت کلبه حرکت کرد.

 

 

 

 

 

ماشین را در محوطه ی پشتی کلبه پارک کرد. دختر را روی شانه اش انداخت و یک دستش را دور تنش حلقه کرد و با دست دیگرش پلاستیک های خریدی را برداشت.

او را روی تخت گذاشت.

_شانس اوردم سبکه وگرنه انقدری که من امروز به این دردسر خانم سواری دادم اگه سنگین بود  از هستی ساقط می شدم.

 

 

 

خرید ها را در کابینت و یخچال جا داد و

تمام ملحفه و جلد بالشت های خونی شده را به همراه لباس های خودش و ان دختر جمع کرد و به بیرون برد.

 

همه را درون تشت ریخت و با اضافه کردن اب و تاید  شروع به چنگ زدن انها کرد.

 

 

 

 

از وضعیتش  خنده اش گرفت بود.

فقط کافی بود یک نفر او را در این وضعیت ببیند تا  سوژه خنده رسانه ها شود.

لباس ها را روی طناب پهن کرد و مشغول سیخ گرفتن جگر ها شد.

بعد از کباب کردن انها جعفری های تازه را روی سینی پهن کرد و سیخ ها را روی ان گذاشت .

لیمو ترش ها را از وسط نصف کرد و با گذاشتن انها در گوشه سینی به کارش پایان داد و به داخل برگشت.

 

 

سینی غذا روی میز کوچک کنار تخت گذاشت.

خم شد و ارام دست روی شانه اش گذاشت ، نمی دانست حالا چطور باید او را صدا بزند.

 

_دختر… اهای دختر جون … بیدار شو بیا غذا بخوریم. بیا ببین برات چی درست کردم.

 

نه تکان دادن هایش اثر داشت و نه صدا زدن ها، انگار مسکن ها خوب اثر کرده بودند.

 

 

اینبار با هر دو دست محکم تکانش داد و بلند تر گفت:

_اهای دختر زنده ای ؟؟؟؟بهت میگم پاشو….من این همه زحمت کشیدم برات غذا درست کردم…یخ کرد ….پاشوووو میگم.

انقدر  کارش را تکرار کرد که بالاخره نتیجه داد.

 

 

 

 

آرام چشمانش را باز کرد .

انگار به پلک هایش وزنه بسته بودند که حس می کرد برای باز  نگه داشتنشان باید از جانش مایه بگذارد.

 

دلش می خواست یک دل سیر بخوابد اما تکان هایی که بر بندش وارد می شد این اجازه به او نمی داد.

چشم هایش را چند بار باز و بسته کرد تا دیدش بهتر شود.

صورت مردانه ای که با فاصله ی خیلی کم مقابل صورتش قرار گرفته بود اولین چیزی بود که دید.

 

 

چند ثانیه در همان حالت گیچی ماند که بالافاصله مغزش هشدار خطر داد.

 

با ترس هینی کشید تن بی رمقش را با عجله به گوشه ترین قسمت تخت برد که این تکان ناگهانی سوزش زیادی در پایش ایجاد کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x