رمان ناجی پارت ۵

4.5
(23)

 

 

روی صندلی کنار شومینه نشسته بود و به ظاهر کتاب می خواند. اما تمام حواسش به حرکات  چکاوک بود.

انگار می خواست چیزی بگوید که هی دهانش را باز می کرد و سریع پشیمان می شد.

 

 

کتابش را بست و روی میز گذاشت.

_چرا مثل ماهی هی دهنتو باز و بسته می کنی ؟چیزی می خوای بگی؟؟

 

_ببخشید اقا …میشه بق….

صدرا با بیخیالی جمله اش را قطع کرد و گفت:

_صدرا

چکاوک با نگاه سردرگم به صدرا زل زد. انگار که می خواست معنی حرفش را از چهره اش بخواند.

 

صدرا که دید اگر خودش دست به کار نشود تا فردا باید  بنشیند و چکاوک او را همین طور نگاه کند از جایش بلند شد و به او نزدیک شد‌ . با انگشت اشاره اش ضربه ارامی به پیشانی چکاوک زد و گفت :

_دخترِ خنگ… اسمم رو گفتم … اسمم صدراست.

 

 

چشمان چکاوک از این گشاد تر نمی شدند.

نکند این مرد انتظار داشت او را به اسم کوچک صدا بزند!!!!!

ان هم اویی که که درجایی بزرگ شده بود که زنان، شوهر و پدر هایشان را با نام کوچک صدا نمی زدند چه برسد به یک مرد غربیه.

 

سکوت طولانی اش صدرا را به حرف اورد.

_حالا نمی خواد اون چشای سبزتو مثل وزغ کنی برام ، یه جوری نگاه می کنه انگار بهش گفتم بهم بگو عشقم،عمرم،نفسم. اصلا هرچی می خوای بگو فقط زود تر برو ادامه جمله.

 

 

حس می کرد گونه هایش از حرارت درحال اتش گرفتن است. انگار این مرد فقط برای خجالت دادن او به دنیا امده بود.

صدرا در حالی که نگاهش میخ لپ ها گل انداخته چکاوک بود با شیطنت گفت:

_عروس خانم زیر لفظی می خواد تا حرف بزنه ؟؟؟؟

 

 

 

سرش را تا حد امکان در یقه اش فرو کرده بود. ای کاش می توانست فرار کند تا چشمش به صدرا نیوفتد و کمتر خجالت بکشد.

 

با صدایی که  بزور به گوش می رسید گفت:

_ببخشید…میشه بقچه ی منو بدید.

 

_بقچه!!!مگه تو چیزی هم  همراهت بوده؟؟؟؟

 

چکاوک سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:

_بله… یه بقچه قرمز بود… همه ی وسایلم داخلش بود.

 

صدرا لب پایینش را  گزید و متاسف گفت:

_چه حیف…..پس عروس بدون جهاز اوردم…عیب نداره  من لباساتو برات شستم  الان میرم میارمشون  فعلا اونارو بپوش تا بریم وسایلت را بیاریم.

 

به سمت در رفت که چکاوک هول زد گفت:

_آقا…آقا … نرید. بزارید من یه چیز دیگه هم بگم.

 

صدرا از حرکت ایساد و منتظر نگاهش کرد.

 

 

بدون ترید گفت:

_من تصمیم گرفتم برگردم خونه خودمون.

صدرا با ابرو های بالا رفته پرسید:

_مطمئنی….نمی خوای بیشتر فکر کنی.

 

با اطمینام جواب داد.

_من همون وقتی که پام رو توی جنگل گذاشتم از کارم پشیمون شدم…..آقام پیش کدخدا بی اعتبار شده ….باید برگردم.

 

برای صدرا تصمیمش زیاد مهم نبود .در هر صورت قرار  نبود بیش از حد خودش را درگیر ماجرا کند.  ولی خودش را موظف می دانست که باز هم به این دختر هشدار دهد.

_باشه…هرجور خودت دوست داری .

راستش اصلا انتظار نداشتم بخوای برگردی پیش خانوادت…. من فردا بر

می گردم تهران تا اون موقع بازم فکرات رو بگن …خودت باید بهتر از من بدونی که چه اتفاق هایی ممکنه برات بیفته پس بیشتر تو انتخابت دقت کن.

 

 

چکاوک سرش را در ظاهر به نشانه مثبت تکان داد .

اما دیگر دلش نمی خواست به هیچ چیز فکر کند.

تمام دیشب و امروز را به اندازه ی عمری فکر کرده بود.

به پدرش که با برگشت او می توانست کمی اعتبار از دست رفته خود را نزد کدخدا برگرداند.

 

 

 

 

به صدرا که با اینکه او را نمی شناخت در این مدت کوتاه کلی به او لطف کرده بود .

 

نمی خواست با رفتنش به شهر سر بار این مرد باشد….

او مردی جوان بود که خودش یه بچه داشت .امکان داشت همسر صدرا دوست نداشته باشد به او کمک کند.

 

به هیچ وجع دلش نمی خواست دلیل خراب شدن زندگی کسی باشد.

 

 

بیشتر از همه به خودش فکر کرده بود.

به اینده اش…. به شاید ها و باید هایی که اطرافش قرار داشت…..

او فقط یک فرصت داشت و باید با همین فرصتش پایان می داد به این همه بی تکلیفی .

 

 

دوست داشت بین بد و بدتر ، بدترین راه را انتخاب کند تا اگر دنیا خواست روی سرش خراب شود ذره ذره نریزد .

یک لحظه اوار شود و خلاص…..

 

 

به قولی مرگ یکبار و شیون هم یکبار….

تا کی می خواست از دست این و ان فرار کند و به دشت و بیابان پناه ببرد.

 

 

 

**

عصا های طبی را از صندلی عقب ماشین  برداشت و با جمع کردن لباس ها از روی طناب وارد کلبه شد.

 

 

 

انها را به سمت چکاوک گرفت و گفت

_بیا بگیر ، این لباس هات شسته و تمیز ،این عصا ها رو هم از بیمارستان برگشتی برات خریدم.  ببین می تونی راه بری یا کمکت کنم.

 

 

 

آنها را از دستش گرفت و  با اینکه سختش  بود و بلد نبود عصا ها را درست در دست بگیر اما برای جلوگیری از تماس دوباره با او سریع گفت:

_نه…نه…خودم بلدم.

 

 

صدرا که خوب فهمیده بود مشکل بلوط چیست با نگاه معنا داری  گفت:

_اره …. قشنگ از  راه رفتنت  معلومه بلدی…. مثل پنگوئن یه پا شرق میزاری یکی غرب. من بیرون منتظرم زود بیا.

 

حرفش را زد و بدون توجه به چکاوک از در بیرون زد.

 

 

 

 

لباس هایش را پوشید و  با بستن سربند دور سرش لنگان لنگان به بیرون رفت.

 

 

بدون اینکه حرفی میانشان رد و بدل شود با قدم هاییی ارام به راه افتادند.

 

سگی که صدرا ان را رکس صدا می کرد انگار قصد داشت او را دیوانه کند.

 

تا حدی که امکان داشت خود را به چکاوک چسبانده بود و هر چند دقیقه یکبار با ان چشمان یخی اش به او زل می زد.

 

 

به قدم هایش سرعت بخشید تا از رکس فاصله بگیرد. اما بی فایده بود .

 

کارشان به جایی رسیده که چکاوک با همان عصا ها می دوید و رکس هم پابه پایش.

 

 

 

صدرا بلند داد زد.

_هوی نامردا چرا می دوید  وایسید منم بیام.

 

بالافصله او هم شروع به دویدن کرد. ناگهان از حرکت ایستاد.

انگار تازه به خودش امده بود که دوباره داد زد.

_چکاوک ندووووو…. پاتتت………..

 

حرفش تمام نشده صدای جیغ  چکاوک بلند شد.

 

 

 

با قدم هایی بلند خود را بالای سر چکاوک رساند. و او را به نزدیک ترین درخت تکیه داد.

_حالت خوبه…. عقلت رو از دست دادی که با این پای داغون میدوی.

چکاوک همان طور که سعی می کرد رکس‌ از بغلش را کنار بزندبا چهره مظلومی گفت :

_خوبم فقط عصا از دستم  …. سگتون چسبیده بهم…تورو خدا بگید بره اون ور.

 

صدرا با دیدن رکس که درون بغل چکاوک راحت لَم داده بود خنده اش گرفت.

او را  به زور از چکاوک جدا کرد و با همان خنده گفت:

_سگم سگای قدیم …. والا این تا دو روز پیش هر کسی رو می دید پاچشو می گرفت حالا چرا اینجوری چسبیده بهت خدا عالمه.

توام پاشو بریم تا به شب نخوردیم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x