رمان ناجی پارت ۶

4.6
(23)

 

 

 

 

نگاه از دستی که صدرا به طرفش دراز کرده بود گرفت و با کمک  تنه ی درخت از جایش بلند.

 

 

این حرکتش صدرا را عصبانی کرد که  با اخم های در هم جلوتر از او  به راه افتاد و گفت:

_حالا این تیکه بچه هم واسه من چُسی میاد. خوبه دیروز مثل خر بار کش کلی بهش سواری دادم بازم اینطور می کنه.

 

 

 

 

 

قدم هایش را ارام تر کرد تا چکاوک هم به او برسد.

دیگر نه  خبری از اخم  بود و نه از ان عصبانیت زود گذرش.

همیشه همینطور بود….. عمر بدخلقی هایش بیشتر از چند دقیقه نبود .

 

 

برگی خشک شده از روی زمین برداشت و همان طور که ان را خورد می کرد با سرگرمی پرسید:

_چکاوک تو چند سالته؟

 

_۱۷ آقا

 

 

لب هایش را درون دهانش جمع کرد و با چهره متفکر گفت:

_جالبه…. تو بیشتر روستا ها رسمه دختر رو تو سن ۱۴ ،۱۵ سالگی شوهر میدن اونوقت چطور تو رو تا این موقع شوهر ندادن.

 

_خب منم ۱۴ سالگی با پسر عموم نامزد بودم ولی به هم خورد.

 

 

_چرا بهم خورد؟؟؟

 

چکاوک شانه ای به نشانه ندانستن بالا انداخت و گفت:

_نمیدونم، خیلی مونده تا برسیم؟

 

صدرا که دید او قصد ندارد جواب درستی به سوالش بدهد گفت:

_حقته الان منم بگم نمیدونم…. ولی نزدیکیم،یه چند دقیقه دیگه می رسیم.

 

سری به نشانه تفهمیم تکان داد و دیگر حرفی نزد. به هیچ وجه قصد پیچاندن صدرا را نداشت. او سوالی پرسیده بود که واقعا جوابش را نمی دانست. یک روز زن عمویش امد و گفت ما پشیمان شده ایم و خلاص . چیزی بهتر از کلمه ی”نمیدانم”برای گفتن نداشت.

 

 

 

 

 

بالاخره به مکانی که چکاوک را در انجا پیدا کرده بود رسیدند .نگاهش را دور تا دور زمین گرداند و روی پارچه قرمز رنگی که کثیف شده بود ثابت کرد .ان را به سمت چکاوک گرفت.

_بیا… اینم از بقچت…وا کن ببین چیزی ازش کم نشده باشه .

 

 

 

ارام خاک های رویش را تکان داد.

_ممنون اقا…..کسی که از اینجا رفت و امد نمی کنه….. وسایلمم که به درد حیوون ها نمی خوره که بردارن، همش سرجاشه.

 

 

صدرا شانه ای بالا انداخت و به سمت جهت مخالف حرکت کرد.

_چی بگم والا… این رکس هم حیوونه ،ولی با درز خشتک منم کار داره . راه بیوفت بریم که اگه هوا تاریک شه مجبوریم شب رو تو اغوش گرم جک و جونور ها صبح کنیم.

 

این حرفش چکاوک را به خنده انداخت . درست می گفت …. رکس کمی با دیگر حیوانات متفاوت بود .به طوری که تا همین الان هم به زور تشر های گاه و بی گاه صدرا  کمی از او فاصله می‌ گرفت.

 

**

 

 

_چکاوک ،چکاوک ….بیدارشو ظهر شد. دیرشده پاشوووو

 

هیچ واکنشی نشان نداد. انگار خوابش سنگین تر از این حرف ها بود.یک بار دیگر امتحان کرد ولی باز هم بی فایده بود.

 

 

با لبخند خبیثی به اشپزخانه رفت  و اینبار با پارچ اب سردی برگشت .

پتو را محکم  از رویش کشید و پارچ اب را روی سرش خالی کرد که هراسان و وحشت زده از خواب پرید.

 

 

 

با لبخندی عریض به چشم های گشاد شده ی چکاوک زل زد و گفت:

_من که بهت گفتم بیدار شو، خودت پا نشدی…..ما قرار بود ساعت ۷ بریم ولی الان ساعت یازده و نیمه….تو مگه خرسی که انقدر می خوابی.

 

چکاوک نفس  زنان فقط او را نگاه کرد. خیلی دلش می خواست بگوید “مگه تو با اون ساز و اواز هات گذاشتی من بخوابم ” اما حیف که هیچ وقت ادم زبان درازی نبود.

 

 

 

 

روسری خیس شده اش را جلو کشید .

_ببخشید ….. الان اماده می شم.

 

_باشه ،پس من میرم بیرون تا لباس هاتو عوض کنی.

 

بعد از بیرون رفتن صدرا لباس هایش را عوض کرد و با برداشتن وسایلش از کلبه خارج شد.

 

صدرا با لبخنی که همیشه روی لبش بود به سمتش امد. همان طور که با پشت سرش اشاره می کرد گفت:

 

_ماشین رو پشت کلبه پارک کردم برو سوار شو تا منم در و پنجره ها رو ببندم و بیام.

 

سری  تکان داد و طبق گفته ی صدرا کلبه را دور زد. با بالا اوردن سرش چند لحظه ماتش برد.

 

همه دنیا یک طرف ماشین غول پیکر رو به رویش هم یک طرف…

در طول زندگیش ماشین به این زیبایی ندیده بود.

 

 

قدم های بعدیش را با عجله و ذوق برداشت.

انگار نه انگار که تا چند ساعت دیگر قرار است چه بلایی به سرش بیاد.

دستی روی بدنه ی ماشین کشید . با اینکه  بخش زیادی از بدنه اش  با گِل پوشیده شده بود اما هنوز رنگ مشکی براقش چشم کور می کرد.

 

بدون توجه به درد پایش در را باز کرد و  خود را درون ماشین انداخت و با هیجان به داخل ماشین نگاه  کرد.

 

مشغول وارسی دکمه های ماشین بود که با صدای پارس سگی درست بغل گوشش جیغی سراسر وحشت کشید.

 

سریع برگشت و کمرش را به در ماشین چسباند.

سگ سرش را از بین صندلی ها جلو اورد که صورتش مقابل چهره وحشت زده ی چکاوک قرار گرفت.

با دیدن رکس ترسش دو برابر شد.

این حیوان زیادی پرو بود و چکاوک اصلا از او خوشش نمی امد.می ترسید حالا که صدرا هم اینجا نیست وحشی شود.

 

یکی از دستانش را جلو برد و نوازش وار روی سرش کشید.

 

 

چند بار این کار را تکرار کرد که ناگهان رکس پارس بلندی کرد و سرش را نزدیک تر کرد.

 

چشمانش را محکم روی هم فشرد و بدنش را منقبض کرد. هر لحظه منتظر دردی ناشی از گاز گرفتی بود که با خیس شدن یک طرف صورتش با تعجب چشمانش را باز کرد.

 

 

قبل از اینکه بتواند عکس و عملی از خود نشان دهد دست های رکس روی شانه هایش نشست و با ان زبان درازش پشت سر هم به لیس زندش ادامه داد.

 

 

 

صدرا از صدای جیغ های چکاوک و پارس های رکس هول زده در ماشین را باز کرد.

با دیدن وضعیت ان دو در حالی که به وضوح می خندید سعی کرد رکس را از چکاوک جدا کند.

بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با او بالاخره موفق شد.

 

 

تند تند استین زبر لباسش را روی صورتش می کشید . منجوق های روی لباس صورتش را خش های نازک می انداختند.

 

صدرا که دید قصد کوتاه امدن ندارد . مچ دستش را محکم گرفت .

 

_چیکار میکنی دختر…. صورتت رو داغون کردی.

 

بدون توجه به حرف صدرا استین دست دیگرش را دوباره روی صورتش کشید و تندتند زمزمه کرد.

_لیسم زد…لیسم زد….

 

صدرا کلافه دست دیگرش را هم در دستش گرفت .

_بسه بابا….یه ذره تُف این همه ادا اصول نداره که… اگه شاشیده بود روت چیکار می کردی!!!!! برو صورتت رو بشور و بیا ، دیر شد.

 

 

 

بلافاصله بعد از پیاده شدن چکاوک، صدرا با اخم های در هم سرش را به عقب چرخاند و با خشم روبه رکس گفت:

_این چیکاری بود کردی توله سگ….. از کی تا حالا انقدر هیز شدی .اخه سگم انقدر بیشعور.

دختر مردم بی صاحاب که نیست اینجوری اویزونش شدی .فقط بزار برگردیم تهران ببین چیکارت میکنم.

 

رکس بدون توجه به حرف های او از پشت شیشه با نگاهش در حال تعقیب چکاوک بود.

 

صدرا که این حرکت او را دید با حرص روی پایش زد :

_بیا… این همه بشین سگ بزرگ کن آخرشم حرفت رو به یه ورشم حساب نیاره. تو سگم شانس نیوردیم.

 

***

 

 

تمام راه در سکوت  مطلق گذشت .

هر کدام غرق در افکارشان در دنیایی دیگر سیر می کردند.

 

 

زمان به سرعت برق و باد گذشت…. انقدر سریع که وقتی به خودشان امدند روبه روی درِ زنگ زده ی خانه ی پدر چکاوک متوقف شدند.

 

 

 

دست هایش به وضوح می لرزید…..

حس یک زندانی را داشت که قرار بود قبل از طلوع افتاب اعدامش کنند.

 

از شیشه های دودی شده ی ماشین نگاهی به خورشید انداخت.

پرغرور در اسمان می درخشید .

چه خوب که شاهد مرگش بود….. حداقل که می توانست به این دل خوش کند.

 

 

 

نگاهش را گرداند و روی چهره ی صدرا ثابت کرد.

 

در این دو روز کنار این مرد به معنای واقعی زندگی کرده بود.

بی غل و غش خندیده بود، بدون اینکه کسی به او ایراد بگیرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x