رمان ناجی پارت ۸

4.5
(28)

 

 

 

ابراهیم با دیدن رفتار محترمانه او کمی از جبهه اش کوتاه امد. دست او را ارام فشرد.

_ممنون ، نیازی به کمک نیست…. بفرمایید.

 

 

برود!!!!

امکان نداشت چکاوک را میان این همه گرگ رها کند.

_ولی سگ من این بلا رو سر این اقا اورده … اجازه بدید بریم بیمارستان…. حال دختر خانمتونم خوب نیست.

 

گره ابرو هایش کورتر شد .

_نیاز نیست واسه این کاری کنید ….. این دختره ی خیره سر هیچیش نمیشه.شما هم خوش امدی.

 

یک دندگی این مرد صدرا را کلافه کرده بود.

حال چکاوک خوب نبود و حرف های صد من یه غاز این مرد هم داشت اوضاع را بدتر می کرد.  حیف که خودش یک نفر بود و طرف مقابلش ایل و طایفه ای پشتش بود ، وگرنه بدون تردید گردنش را برای حرف هایی که ثنار چکاوک  می‌کرد ،می شکست.

 

 

بدون توجه به جمعیتی که به او زل زده بودند به تلاشش ادامه داد.

انقدر اصرار و پافشاری کرد تا بالاخره ابراهیم  قبول کرد.

 

 

با رضایت سری تکان داد.خواست به سمت چکاوک برود ،ولی خیلی زود راهش را عوض کرد. اگر می توانست خودش چکاوک را بغل می کرد، اما دستش کاملا بسته بود.

دستش را به سمت جابر گرفت و او را بلند کرد.

_ماشین بیرونه… خودتون دخترتون رو بیارید تا من هم کمک این اقا کنم.

 

ابراهیم با چشم و ابرو به همسرش اشاره کرد.

عفت با حرص به سمت چکاوک رفت . بازویش را محکم گرفت، که صدای  اخش بلند شد. از لای دنهای چفت شده اش غرید.

_ذلیل شده پاشو ، کم الکی  اخ و اوخ کن…. الهی بختت بیشتر از این بسوزه که این بلا رو سر بچم اوردی …..پاشو توام با اینا برو، حوصله مریض داری ندارم.

 

 

بدنش توان ایستادن نداشت ولی  به زور فشار های عفت به راه افتاد.

 

 

از در حیاط خارج شدند.نصف جمعیتی که انجا حضور داشت ،دور ماشین صدرا جمع شده بودند . پسر بچه ها با هیجان سعی می کردند از شیشه ها سرک بکشند و داخل ماشین را ببیند.

 

با نزدیک شدن انها همه کنار رفتند.باز هم نگاه همه روی او زوم  شد.

 

بعضی با تاسف، بعضی هم با انزجار.طوری که انگار  موجود کثیفی در میانشان است.

 

 

چشمان تارش را به زمین دوخت.

این نگاه ها حالش را خراب می کرد.

انسان های اطرافش جز قضاوت کردن کاری بلد نبودند.

 

با راهنمایی های صدرا همه سوار ماشین شدند.

 

 

 

 

با عجله پشت فرمان نشست و پایش را روی گاز فشار داد.

 

با هر ناله ی چکاوک سرعت ماشین هم زیادتر می شد.

 

دلش به حال این دختر بی نوا می سوخت…

در طول عمرش از سرنوشت دختر هایی مثل چکاوک زیاد شنیده بود، اما باور نداشت که کسی حاضر باشد به خاطر ابرو عزیزش را سلاخی کند.

به هیچ وجه کار چکاوک را تایید نمی کرد ،ولی به نظرش بخشیدن اشتباه یک دختر کم سن و سال انقدر هم سخت نبود.

احمقانه بود که بعضی ها ،نام تعصب و غیرت را با دیوانگی هایشان خراب می کردند.

 

خودش هم مرد بود می فهمید چقدر درد دارد ،وقتی  کسی ناموست را هرزه خطاب کند. اما رهایی از این درد با کشتن کسی کار درستی نبود .

 

مرد بودن به صدای بلند و عربده کشیدن نبود.

به زور بازو نشان دادن به ضعیف تر از خود هم نبود.

همیشه معتقد بود یک مرد باید با غیرتی که دارد به خانواده اش امنیت بدهد ،نه ترس و وحشت.

 

دقیقا کاری که خانواده چکاوک برعکس ان را انجام دادند و باعث شدند این دختر پیش همه بدنام شود.

 

 

 

 

با قطع شدن صدای ناله های چکاوک ،از اینه ی جلو نگاهی به پشت انداخت.

 

چشم های روی هم افتاده چکاوک برایش تلنگری بود ،تا پایش را بیشتر روی گاز فشار دهد و عقربه کیلومتر شمار را به سقف بچسباند.

 

ابراهیم با ترس ،محکم به صندلی چسبید.

_پدر بیامرزی یواااااش برو …. مگه دنبالمون کردن….. بادمجون بم افت نداره اون دو تا هیچیشون نمیشه. الان مارو به کشت میدی.

 

_نترس حاجی، چیزی نمیشه… حال پسرت بده باید زودتر برسونمش بیمارستان .

 

لبش را با تمسخر گزید و ادامه داد:

_زبونم لال هاری می گیره از اینی که هست سگ تر میشه، از ما گفتن بود.

 

ابراهیم انقدر ترسیده بود که متوجه لحن کلام صدرا نشد.

_گور پدر این دوتا کره خر، اروم برو الان میمیریم….یا ابلفضلللللل

 

 

با شدت از یک ماشین سبقت گرفت.با خباثت گفت:

_نگران نباش حاجی الانه که برسیم…. من رانندگیم بیسته.

 

 

تمام راه  به داد و فریاد های از روی ترسِ جابر و ابراهیم گذشت.

نگاهی به چهره هر دو انداخت .چهره وحشت زده ی شان باعث شد کمی عذاب‌ وجدان بگیرد .ولی با به یاد اوردن ان صحنه که چگونه چکاوک را زیر دست و پایشان لگد مال می کردند ،همان یک ذره عذاب وجدان هم از بین رفت و جایش را به روح خبیث و کینه ای صدرا داد.

 

با عجله از ماشین پیاده شد و با صدایی بلند ،چند پرستاری که مشغول حرف زدن بودند را صدا زد.

 

توجه خیلی ها به سمت او جلب شد.

هر کسی که انجا بود با هیجان اسمش را صدا می زد و به سمتش می دوید.

 

دفعه پیش حسابی گند زده بود و اینبار راه فراری نداشت.

به اجبار همانجا ایستاد و مشغول حرف زدن با انها شد.

 

 

نمی دانست چندمین عکسی است که با نهایت بی حوصلگی با طرفدارنش می گیرد ،اما با دیدن نگهبان هایی که سعی در متفرق کردن جمعیت داشتند ،خودش هم شروع به عذر خواهی کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه توانست همراه چند پرستار دوباره به سمت ماشین برگردد.

 

 

 

 

 

با کمک دو نفر از انها چکاوک را روی تخت دراز کرد.

_خانم بی زحمت شما حواستون به این باشه تا من برم کمک اون اقا.

 

پسرستاری که صدرا او را مخاطب قرار داده بود با ذوقی کاملا اشکار، به خاطر هم صحبتی با خواننده مورد علاقه اش تند تند سر تکان داد.

_خیالتون راحت آقای محرابی ،حواسم هست.

 

_ممنون.

 

دستی به مقنعه مشکی رنگش کشید و  لبخند گَلِ گشادی تحویل صدرا داد.

_خواهش میکنم، وظیفس.

 

 

 

ماشین را دور زد و درِ  را باز کرد.

از انجایی که جابر از ترسِ رکس تمام طول راه را به در چسبیده بود با شدت روی زمین افتاد.

 

 

 

لبش را محکم گزید تا زیر خنده نزد. خم شد و جابر را که از درد به خودش

می پیچید از شانه  بلند کرد.

 

_اخه مگه مجبوری انقدر به در بچسبی که اینجوری پخش زمین بشی.

 

_اخخخ … سگت….

 

با این حرف جابر، سرش را به سمت رکس برگرداند. نگاه خصمانه و طلبکار رکس  می گفت تمام راه در حال تهدید کردن جابر بوده.

 

شک نداشت اگر روزی این دو را با هم تنها می گذاشت رکس ،جابر را تکه تکه می کرد.

 

با پیاده شدن ابراهیم اینبار نگاهش را به سمت او سُر داد.

هر چقدر سعی کرد در مقابل حال نامساعدش که به خاطر سرعت زیاد ماشین بود بی تفاوت بماند، نتوانست و اخر سر  با ان یکی دستش زیر بغل او را هم گرفت  و به سمت اورژانس راه افتاد.

 

 

هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که صدای قدم های رکس درست از پشت سرش به گوشش رسید.

اخم هایش را در هم کشید و سرش را به عقب چرخاند.

رو به رکس تشر زد.

_رکس … برو داخل ماشین…. بیرون بیای من میدونم و تو.

 

 

 

 

با قدم هایی محکم سالن بیمارستان را طی کرد و وارد اتاق شد.

پلاستیک ابمیوه ها را روی میز جلوی تخت گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست.

 

دستانش را زیر چانه اش گذاشت و  به چکاوکِ غرق در خواب زل زد.

انگار می خواست با دیدن صورت معصوم و اش و لاش شده اش خود را برای انجام تصمیمش قانع کند.

 

تردید داشت.

می ترسید راهی را که در پیش گرفته ،سرانجامی جز بدبختی برای این دختر نداشته باشد.

نمی دانست تا چه حد می تواند در این مسیر مرد و مردانه قدم بردارد.

 

چشمانش را از صورت ورم کرده ی چکاوک گرفت و به گردن باندپیچی شده اش داد.

 

باز هم تمام ان صحنه ها، به روشنی روز جلوی چشمانش رنگ گرفت.

صدای عجز و التماس های چکاوک در گوشش زنگ می زدند.

 

کلافه دستش را به صورتش کشید و نفسش را محکم بیرون داد.

 

سرِپا ایستاد و از پنجره به بیرون زل زد.

حسی که نسبت به چکاوک داشت چیزی فراتر  از یک دلسوزی ساده بود.

احساس می کرد خدا او را مامور کرده تا چکاوک را از این همه ظلم نجات دهد.

 

موبایلش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و در فهرست مخاطبانش روی

“خودم به توان دو “ضربه زد.

 

 

به بوق دوم نکشیده صدای بشاش اصلان در گوشش پیچید.

_سلام عشقممممم، چرا جواب تلفن هامو نمیدی جوجو….

 

_من دوست دخترت نیستم اصلان…. درست صحبت کن.

 

اصلان بغضی مصنوعی به صدایش داد.

_اخ صدرا …. خدا لعنتت کنه .انشاا…. انگشت شستت بره تو چشمت، تا دیگه اینجوری با احساسات من بازی نکنی.

پس بگو ،دیشب من این همه مخ ژیلا رو

زدم اخر سر اژدر از اب در امد، اون پسره ی بی احساس تو بودی!!!!!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x